بی منتهی . بی انجام . بی پایان .
بی منتها
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بی منتها. [ م ُ ت َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + منتها = منتهی عربی ) بی منتهی. بی انجام. بی پایان :
ور بدل اندیشه از مردم کنی
مشغله شان بی حد و بی منتهاست.
زان گرفتند از وجودش منت بی منتها.
ز طوفان بی منتها میگریزم.
آنجا که فضل و رحمت بی منتهای تست.
جز غم و شادی درو بس میوه هاست.
ور بدل اندیشه از مردم کنی
مشغله شان بی حد و بی منتهاست.
ناصرخسرو.
اوست مختار خدا وچرخ و ارواح و حواس زان گرفتند از وجودش منت بی منتها.
خاقانی.
نمی خواستم رفت ز ارمن ولیکن ز طوفان بی منتها میگریزم.
خاقانی.
شاید که در حساب نیاید گناه ماآنجا که فضل و رحمت بی منتهای تست.
سعدی.
باغ سبز عشق کو بی منتهاست جز غم و شادی درو بس میوه هاست.
مولوی.
و رجوع به منتهی و بی منتهی شود.دانشنامه عمومی
پایان ناپذیر، بدون انتها
کلمات دیگر: