دوالی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
جمع دالیه .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
دوالی. [ دَ ] ( اِ ) دوالک. دواله. به معنی دواله هم هست که دوای خوشبوی باشد، گویند مانند عشقه بر درخت پیچد. ( برهان ). رجوع به دوالک و دواله شود.
دوالی. [ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به دوال. آنچه از دوال باشد. دوالین. || آنکه با دوال کار دارد. || حیله گر. مکار. || شعبده باز. ( از برهان ).
دوالی. [ دَ ی ی ] ( ع اِ ) دالیة. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به دالیة شود. || نوعی از انگور طائف. ( منتهی الارب ). || قسمی انگور سیاه که به سرخی زند. ( یادداشت مؤلف ).
دوالی. [ دِ ] ( هندی ، اِ ) به هندی یکی از اعیاد بزرگ بت پرستان بود که در آن شب بر خانه ها و پشت بامها چراغ افروزند وجشن کنند و شب را تمام با هم قمار بازند و اگر کسی از مال و اسباب عاری شود بر زن و فرزندان خود بازد واز این هم که گذشت بر اعضای خویشتن بازی کند و هر عضوی را که باخت به خنجر برد و به حریف اندازد و جای بریده را در دیگ روغنی که از آتش جوش می زند فروبرد وباز بازی کند. ( لغت محلی شوشتر ). جشنی است مر هندوان را که شب آن روز جشن کنند. ( آنندراج ) :
از باده چراغ کرد روشن
چشم تو چو هندوی دوالی.
از عارضت چراغی چون هندوی دوالی.
دوالی. [ دَ ] ( اِخ ) نام مردی است که والی بخارا بود و سکندر نوشابه حاکم بردع را به حباله او درآورد و ملک بردع بدو داد. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از برهان ) :
دوالی . [ دَ ] (اِ) دوالک . دواله . به معنی دواله هم هست که دوای خوشبوی باشد، گویند مانند عشقه بر درخت پیچد. (برهان ). رجوع به دوالک و دواله شود.
دوالی سپهدار ابخاز بوم
چو دانست کآمد شهنشاه روم .
نظامی .
دوالی کمر بر وفا کرد چست
دل روشن از کینه ٔ شاه شست .
نظامی .
دوالی که سالار ابخاز بود
به نیروشه گردن افراز بود.
نظامی .
دوالی بنام آن سوار دلیر
برآرد دوال از تن تند شیر.
نظامی .
دوالی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به دوال . آنچه از دوال باشد. دوالین . || آنکه با دوال کار دارد. || حیله گر. مکار. || شعبده باز. (از برهان ).
دوالی . [ دَ ] (ع اِ) (اصطلاح پزشکی ) علتی و مرضی است . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). مرضی که بیشتر پیکان و پیاده روان و کسانی را که بیشتر به پای ایستند افتد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مرضی که در آن وریدهای ساق و قدم فراخ گردد. واریس . (از یادداشت مؤلف ). بیماریی باشد که بیمار را در ساق عروق سخت و پیچنده و سبزرنگ پیدا آید. (از منتهی الارب ) (یادداشت مؤلف ). عبارت است از اتساع رگهای ساق پا و قدم که بر اثر ریزش و نزول خون سوداوی یا خون غلیظ یا بلغم لزج بدان رگها عارض می شود و گاه این بیماری در صفن حادث شود آنگاه آن را به نام دوالی صفن خوانند و آن رگهایی باشد سبزرنگ و مانع حرکت گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از بحر الجواهر). رجوع به کتاب ثالث قانون ابن سینا ص 312 شود.
دوالی . [ دَ ی ی ] (ع اِ) دالیة. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دالیة شود. || نوعی از انگور طائف . (منتهی الارب ). || قسمی انگور سیاه که به سرخی زند. (یادداشت مؤلف ).
از باده چراغ کرد روشن
چشم تو چو هندوی دوالی .
تأثیر (از آنندراج ).
زلفت ز نقد دلها انداخت گنج و افروخت
از عارضت چراغی چون هندوی دوالی .
وحید گیلانی .
|| مردم ورشکسته را نیز گویند و این کلمه را دیوالی هم تلفظ کنند. (لغت محلی شوشتر).