کلمه جو
صفحه اصلی

دمدمه

فارسی به انگلیسی

redoubt


charm


فرهنگ فارسی

افسون، مکر، فریب، شهرت، آوازه، گفتگوی مردم
۱ - ( مصدر ) با خشم سخن گفتن . ۲ - ( اسم ) گفتگو . ۳ - آواز صدا : دمدمه نای . ۴ - شهرت آوازه . ۵ - دهل نقاره و مانند آنها . ۶ - آواز بم . ۷ - حیله مکر فریب .
مکر و فریب . وسوسه .

فرهنگ معین

(دَ دَ مِ ) [ ع . دمدمة ] (اِ. ) ۱ - با خشم سخن گفتن . ۲ - شهرت ، آوازه . ۳ - صدا، آواز. ۴ - افسون ، مکر.

لغت نامه دهخدا

( دمدمة ) دمدمة. [ دَ دَ م َ ] ( ع مص ) هلاک کردن. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن جرجانی ص 49 ). هلاک و نیست گردانیدن کسی را. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || خشم کردن. ( دهار ). خشم گرفتن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن جرجانی ص 49 ). گفتن کسی را در خشم. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). به خشم سخن گفتن با کسی. ( از اقرب الموارد ). || بر زمین چفسانیدن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || اندوهگین کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
دمدمه. [ دَدَ م َ / م ِ ] ( اِ ) مکر و فریب. ( آنندراج ) ( برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از غیاث ) ( از ناظم الاطباء ). وسوسه. افسون. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) : دمدمه دمنه در شیر اثر کرد. ( کلیله و دمنه ). بیچاره را با این دمدمه در کوزه فقاع کردند. ( کلیله و دمنه ). هرچند من حکیم و عالمم اما به گفتار شمامغرور نشوم و به دمدمه شما فریفته نگردم. ( سندبادنامه ص 46 ). صفهبد از دمدمه او حسابها برگرفت و نیز سرگرانی بسیار دیده بود و چاره جوی گشتند سیصدهزار دینار یزید را پذیرفت. ( تاریخ طبرستان ). فرامرز را که برادرزاده او بود بفریفت و گفت... ترا پادشاه خواهم کرد فرامرز به غروری که در سر داشت دمدمه او قبول کرد. ( تاریخ طبرستان ). گورخان را این دمدمه موافق طبعافتاد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
زین دمدمه ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم.
مولوی.
دمدمه ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.
مولوی.
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه.
مولوی.
چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه.
مولوی.
ملک قناعت مده بدست طمع باز
شوی نشاید زبون دمدمه زن.
نزاری ( از انجمن آرا ).
- دمدمه افکندن ؛ فریفتن. فریفته ساختن. فریب و افسون بکار بستن :
وز حیل بفریبم ایشان را همه
وَاندر ایشان افکنم صد دمدمه.
مولوی.
|| شهرت و آوازه. ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر ) ( ناظم الاطباء ). آوازه :

دمدمه . [ دَدَ م َ / م ِ ] (اِ) مکر و فریب . (آنندراج ) (برهان ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از ناظم الاطباء). وسوسه . افسون . (برهان ) (ناظم الاطباء) : دمدمه ٔ دمنه در شیر اثر کرد. (کلیله و دمنه ). بیچاره را با این دمدمه در کوزه ٔ فقاع کردند. (کلیله و دمنه ). هرچند من حکیم و عالمم اما به گفتار شمامغرور نشوم و به دمدمه ٔ شما فریفته نگردم . (سندبادنامه ص 46). صفهبد از دمدمه ٔ او حسابها برگرفت و نیز سرگرانی بسیار دیده بود و چاره جوی گشتند سیصدهزار دینار یزید را پذیرفت . (تاریخ طبرستان ). فرامرز را که برادرزاده ٔ او بود بفریفت و گفت ... ترا پادشاه خواهم کرد فرامرز به غروری که در سر داشت دمدمه ٔ او قبول کرد. (تاریخ طبرستان ). گورخان را این دمدمه موافق طبعافتاد. (تاریخ جهانگشای جوینی ). جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
زین دمدمه ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم .

مولوی .


دمدمه ٔ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.

مولوی .


در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه .

مولوی .


چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه .

مولوی .


ملک قناعت مده بدست طمع باز
شوی نشاید زبون دمدمه ٔ زن .

نزاری (از انجمن آرا).


- دمدمه افکندن ؛ فریفتن . فریفته ساختن . فریب و افسون بکار بستن :
وز حیل بفریبم ایشان را همه
وَاندر ایشان افکنم صد دمدمه .

مولوی .


|| شهرت و آوازه . (برهان ) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). آوازه :
اگرچه دمدمه و جاه دیر می ماند
به شعر زنده بود نیک نام مردم راد.

سیف اسفرنگی .


چرخ بی زیر و زبر نیک همی ترسد از آنک
بکند دمدمه ٔ صیت تو زیر و زبرش .

نجیب الدین جرفادقانی .


خم که از دریا در او راهی بود
پیش او جیحونها زانو زند
خاصه آن دریا که دریاها همه
چون شنیدند آن مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ زین شرم و خَجَل
که قرین شد نام اعظم با اقل .

مولوی .


- دمدمه درافتادن ؛ آوازه درافتادن : هم اندر وقت رحیل فرمود [ پیغمبر (ص ) ] و آن روز و آن شب همی رفت تا عبداﷲ را نکشند. مردمان به دمدمه افتادند و گفتند پیغمبر (ص ) بی وقت برگرفت و چندین برفت . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). و از این سبب دمدمه در میان لشکر افتاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 107). و دمدمه در جهان افتاد که جمشید دعوی خدایی کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 22). || صدای دهل . (فرهنگ لغات شاهنامه ). آواز طبل و دهل . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ). صدا و بانگ و آوا. (یادداشت مؤلف ) : غرن ؛ بانگ و دمدمه ٔ گریستن بود در گلو. (لغت فرس اسدی ، در کلمه ٔ غرن ).
شش هفت هزار سال بوده
کاین دمدمه را جهان شنوده .

نظامی .


دمدمه ٔ این نای از دمهای اوست
هایهوی روح از هیهای اوست .

مولوی .


|| دهل و نقاره . (برهان ) (از لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث ) (منتهی الارب ) : مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دمدمه چه بکار است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627).
- دمدمه زدن ؛ دهل زدن . طبل و نقاره زدن :
دمدمه ای می زنند بر سر بازار عشق
هم سر و جان می دهند کیست خریدار عشق .

نزاری قهستانی .


|| اضطراب . هیجان . (یادداشت مؤلف ). || سرکوب قلعه را نیز گفته اند و آن برج مانند باشد که از چوب و سنگ و گل سازند واز آنجا توپ و تفنگ به قلعه اندازند. (برهان ) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر) (آنندراج ) (غیاث ) (منتهی الارب ) :
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را دید در دمدمه .

فردوسی .


|| خشم . (غیاث ) (آنندراج ). غضب . || عذاب . (غیاث ).

دمدمه . [ دُ دُم ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 195 تن سکنه . آب این ده از چشمه و راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


دمدمة. [ دَ دَ م َ ] (ع مص ) هلاک کردن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). هلاک و نیست گردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خشم کردن . (دهار). خشم گرفتن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). گفتن کسی را در خشم . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). به خشم سخن گفتن با کسی . (از اقرب الموارد). || بر زمین چفسانیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || اندوهگین کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).


فرهنگ عمید

۱. افسون، مکر، فریب: زاین دمدمه ها زنان بترسند / بر ما تو مخوان که مرد مردیم (مولوی۲: ۱۴۸۹ ).
۲. شهرت، آوازه.
۳. دهل و صدای دهل.
۴. گفتگوی مردم، هیاهو: که گرگ اندر آمد میان رمه / سگ و مرد را دید در دمدمه (فردوسی: ۲/۱۵۶ حاشیه ).

دانشنامه عمومی

مختصات: ۳۸°۰۶′۳۹″شمالی ۴۸°۳۵′۳۳″شرقی / ۳۸٫۱۱۰۹۲°شمالی ۴۸٫۵۹۲۶۳°شرقی / 38.11092; 48.59263
فهرست روستاهای شهرستان اردبیل
فهرست روستاهای ایران
دمدمه روستایی است که در استان اردبیل، شهرستان اردبیل، بخش هیر، دهستان هیر قرار دارد.
بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیّت این روستا ۲۴۲ نفر با ۵۳ خانوار بوده است.دهات های همجوار شمال غرب بولقاوار - یایچی شمال خانگاه (خنیی) شمال شرق هیر غرب بیردره جنوب آهوقله جنوب شرقی کوهساره با ییلاق های بسیار زیبا، جدیداً راه این روستا آسفالت شده و رفت و آمد بسیار آسان گشته استwww.bulghavar.irبراساس سرشماری سال ۱۳۹۱ اداره بهداشت بولقاوارجمعیّت روستادمدمه ۲۶۵ نفر با ۵۸ خانوار بوده است.

گویش مازنی

/dam dame/ موقع – هنگام - زود هنگام – اوایل

پیشنهاد کاربران

Guile and deception - temptation - magic


کلمات دیگر: