کلمه جو
صفحه اصلی

قصار


مترادف قصار : رختشو، گازر

فارسی به انگلیسی

fuller

short


aphorisms


مترادف و متضاد

fuller (اسم)
قصار، منگنه شیاردار قالب گیری، لکه گیر

رختشو، گازر


فرهنگ فارسی

جمع قصیر، کسی که جامه هارابشویدوسفیدکند، گازر
( صفت ) جمع قصیر : یا کلمات قصار . سخنان کوتاه ( پر معنی ) : کلمات قصار امیر المومنین علی ع .
معاویه بن هشام از راویان است وی از ثوری و مالک روایت دارد .

فرهنگ معین

(قِ ) [ ع . ] (ص . ) جِ قصیر.
(قَ صّ ) [ ع . ] (ص . ) گازر، رخت شوی .

(قِ) [ ع . ] (ص .) جِ قصیر.


(قَ صّ) [ ع . ] (ص .) گازر، رخت شوی .


لغت نامه دهخدا

قصار. [ ق ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قصیر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قصیر شود. || ج ِقصیرة. ( منتهی الارب ). رجوع به قصیرة شود. || ( اِ ) داغی است در بن گردن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِمص ) بریدگی و کوتاهی موی. || گازری. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

قصار. [ ق َص ْ صا ] ( ع ص ، اِ ) گازر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). جامه کوب :
شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمده.
خاقانی.
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری.
خاقانی.
رجوع به گازر شود.

قصار. [ ق َ ] ( ع ص ، اِ ) کازیمیرسکی گوید: مخفف قصّار است در شعر منوچهری :
چمّیدن و قرارش گویی به مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی قصار باشد.
منوچهری.
و در نسخه دیگر چنین است :
چمّیدن و قرارش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد.
( دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص 22 ).

قصار. [ ق َ ] ( ع اِمص ) سستی. || ( اِ ) پایان : قصارک اَن تفعل کذا؛ غایت کار تو آن است که چنان کنی.( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قُصار شود.

قصار. [ ق ُ ] ( ع اِمص ) سستی. || ( اِ ) پایان. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قَصار ( ع اِمص ) شود.

قصار. [ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) ( بند... ) نام سدی است بر رود آب کر فارس. در نزهةالقلوب آمده است : آب کر فارس در ولایت کلار به فارس برمیخزد... این رودی بخیل است که تا بندی بر او نبسته اند هیچ جای به زراعت ننشسته و بندها که بر آن آب است اول بند رامجرد است... و دیگر بند قصار که کربال سفلی بر آن مزروع است ، این بند خلل یافته بود و اتابک جاولی آن را عمارت کرد. ( نزهةالقلوب چ بریل ج 3 ص 219 ).

قصار.[ ق َص ْ صا ] ( اِخ ) امی. شاعری است باستانی و از او در لغت اسدی یک بیت شاهد آمده است از قصیده ای در مدح میر ابواحمد محمد ( شاید پسر محمودبن سبکتکین ). رجوع به چهارمقاله عروضی ص 28 و رجوع به قصار امی شود.

قصار. [ ق َص ْ صا] ( اِخ ) ابراهیم بن عبداﷲبن اسحاق اصفهانی ، مکنی به ابواسحاق. از محدثانی است که مرده شوئی نیز می کرده و در این کار به پیروی از سنت مبالغه به خرج میداده و ازاینرو به قصار موسوم شده است. وی از ولیدبن ابان وحسن بن محمد دارکی و جز ایشان روایت کند. او به سال 373 هَ. ق. در 103سالگی وفات کرد. ( لباب الانساب ).

قصار. [ ق َ ] (ع اِمص ) سستی . || (اِ) پایان : قصارک اَن تفعل کذا؛ غایت کار تو آن است که چنان کنی .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُصار شود.


قصار. [ ق َ ] (ع ص ، اِ) کازیمیرسکی گوید: مخفف قصّار است در شعر منوچهری :
چمّیدن و قرارش گویی به مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی قصار باشد.

منوچهری .


و در نسخه ٔ دیگر چنین است :
چمّیدن و قرارش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد.
(دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص 22).

قصار. [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) (بند...) نام سدی است بر رود آب کر فارس . در نزهةالقلوب آمده است : آب کر فارس در ولایت کلار به فارس برمیخزد... این رودی بخیل است که تا بندی بر او نبسته اند هیچ جای به زراعت ننشسته و بندها که بر آن آب است اول بند رامجرد است ... و دیگر بند قصار که کربال سفلی بر آن مزروع است ، این بند خلل یافته بود و اتابک جاولی آن را عمارت کرد. (نزهةالقلوب چ بریل ج 3 ص 219).


قصار. [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) ابوجریش . یکی از محدثان است . رجوع به لباب الانساب شود.


قصار. [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) حمدون بن احمدبن عمارة، مکنی به ابوصالح . رئیس فرقه ٔ قصاریان و از بزرگان صوفیه است .وی گفتی که علم خدای تعالی به تو نیکوتر از آن باشد که علم خلق پس باید که اندر خلا با حق تعالی معاملت نیکوتر از آن کنی که اندر ملا با خلق که حجاب اعظم از حق شغل دل توست با خلق . (کشف المحجوب هجویری ص 228).


قصار. [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) معاویةبن هشام . از راویان است . وی از ثوری و مالک روایت دارد. (لباب الانساب ).


قصار. [ ق َص ْ صا ] (ع ص ، اِ) گازر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جامه کوب :
شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمده .

خاقانی .


تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری .

خاقانی .


رجوع به گازر شود.

قصار. [ ق َص ْ صا] (اِخ ) ابراهیم بن عبداﷲبن اسحاق اصفهانی ، مکنی به ابواسحاق . از محدثانی است که مرده شوئی نیز می کرده و در این کار به پیروی از سنت مبالغه به خرج میداده و ازاینرو به قصار موسوم شده است . وی از ولیدبن ابان وحسن بن محمد دارکی و جز ایشان روایت کند. او به سال 373 هَ . ق . در 103سالگی وفات کرد. (لباب الانساب ).


قصار. [ ق ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ قصیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قصیر شود. || ج ِقصیرة. (منتهی الارب ). رجوع به قصیرة شود. || (اِ) داغی است در بن گردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِمص ) بریدگی و کوتاهی موی . || گازری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


قصار. [ ق ُ ] (ع اِمص ) سستی . || (اِ) پایان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَصار (ع اِمص ) شود.


قصار.[ ق َص ْ صا ] (اِخ ) امی . شاعری است باستانی و از او در لغت اسدی یک بیت شاهد آمده است از قصیده ای در مدح میر ابواحمد محمد (شاید پسر محمودبن سبکتکین ). رجوع به چهارمقاله ٔ عروضی ص 28 و رجوع به قصار امی شود.


فرهنگ عمید

= قصیر
۱. جهد، غایت جهد، منتهای کوشش.
۲. پایان کار.
کسی که جامه ها را بشوید و سفید کند، گازر.

۱. جهد؛ غایت جهد؛ منتهای کوشش.
۲. پایان کار.


کسی که جامه‌ها را بشوید و سفید کند؛ گازر.


قصیر#NAME?


دانشنامه عمومی

صاحب سبک



کلمات دیگر: