کلمه جو
صفحه اصلی

قحبه


مترادف قحبه : جلب، خودفروش، روسپی، غردل، فاحشه، لچن، لکاته، معروفه، هرجایی

فارسی به انگلیسی

prostitute, slut, whore

prostitute


مترادف و متضاد

جلب، خودفروش، روسپی، غردل، فاحشه، لچن، لکاته، معروفه، هرجایی


فرهنگ فارسی

( صفت مونث قحب کلان ساده ) ۱ - گنده پیر ۲ - فاحشه روسبی .

فرهنگ معین

(قَ بَ یا بِ ) [ ع . قحبة ] (ص . ) زن بدکار، روسپی .

لغت نامه دهخدا

( قحبة ) قحبة. [ ق َ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) گنده پیر. || سرفه زده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یقال : به قحبة؛ ای سعال. ( منتهی الارب ). || تباه شکم از دود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || زناکار تباه کردار بدان جهت که به بهانه سرفه و تنحنح اشاره کند حریف خود را و یا آن لغت مولد است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). فاحشه. زن بدکار :
محتسب کون برهنه دربازار
قحبه را میزند که روی بپوش.
سعدی.
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه رایگان.
سعدی ( بوستان ).

قحبة. [ ق َ ب َ ] (ع ص ، اِ) گنده پیر. || سرفه زده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : به قحبة؛ ای سعال . (منتهی الارب ). || تباه شکم از دود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || زناکار تباه کردار بدان جهت که به بهانه ٔ سرفه و تنحنح اشاره کند حریف خود را و یا آن لغت مولد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). فاحشه . زن بدکار :
محتسب کون برهنه دربازار
قحبه را میزند که روی بپوش .

سعدی .


بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه ٔ رایگان .

سعدی (بوستان ).



فرهنگ عمید

زن بدکاره، روسپی.

پیشنهاد کاربران

واژه عربی به معنی زن بد کاره. در راه مرا دی صنمی در گذر آمد رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد شوخی شکری سروقدی قحبه گکی کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد . . گفتم که چه کردی و چه خوانند چنین حال ای قحبه که از فعل تو جانرا خطر آمد سوزنی سمرقندی

برابر پارسی آن روسپی است.

غر. [ غ َ ] ( ص ) زن فاحشه و قحبه. ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ) ( فرهنگ رشیدی ) . زن فاحشه، و آن را به تازی قحبه گویند :
طمع چون بریدم من از مال خواجه
زنش غر که خود را کم از خواجه داند.
جهانگیری.
حکیم سنائی غر بااول مفتوح به معنی قحبه و با اول مضموم به معنی دبه خایه در این بیت آورده :
گشته پر باد سخت خایه ٔ غر
مانده پر آب و سست آلت غر .
غر اول به معنی دبه خایه و غر دوم به معنی زن فاحشه است. ( از جهانگیری ) . زن بدکار. جنده. زن تباهکار :
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
به ذره نیندیشم از هر غری.
منوچهری.
ای پسر گیتی زنی رعناست بس غر بافریب
فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب.
ناصرخسرو.
در خم شد و گفت ای که ترا خواهر و زن غر
کس از پی زر تن چه نهد خوف و خطر بر.
سوزنی.
هجو سهیل زین و زن غر همی کنم
یک هجو گفته دارم و دیگر نمیکنم.
سوزنی.
گر شرط غری کردن بود آنکه تو کردی
پس بر همه غرهای جهان نیست غرامت.
حکیم علی شطرنجی ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شر است و غر است.
خاقانی.
گفت ای غر تو هنوزی در لجاج
می نبینی این تغیر و ارتجاج.
مولوی.

غرزن. [ غ َ زَ ] ( ص مرکب، اِ مرکب ) زن قحبه و بدکار. ( آنندراج ) . روسپی زن. || مرد دیوث و قلتبان. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . قرنان. کشخان :
حریف یکدگرند آن دو غرزن قواد
که این از آن بجوی فرق کردنتوانی.
سوزنی.
من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان
غرزنان برزنند و غرچگان روستا.
خاقانی.

جمع این واژه = قحاب

راکاره. [ رَ / رِ ] ( ص ) زن فاحشه و بدکاره. ( برهان ) ( آنندراج ) ( شعوری ج 2 ورق 14 ) ( ناظم الاطباء ) ( شمس اللغات ) ( انجمن آراء ) . زن روسپی. ( ناظم الاطباء ) :
ای طبع تو بسته تر ز سنگ خاره
وی گاه سخن سرددم گه خواره
وی والده ٔ عزیز تو آنکاره
وی سگ بزبان بزدیت راکاره.
شرف شفروه ( از شعوری ) .

جاف جاف. ( ص مرکب ) جاف. زن بدکاره. ( شرفنامه ٔ منیری ) . زن فاحشه و قحبه را گویند. ( برهان ) . زنی را گویند که بیک شوی آرام نگیرد و هر روز شوی نو کند. ( آنندراج ) . آن کس بود که با یک تن نایستد، از این بدان شود و از آن بدین، بی قرار بود همچون قحبه و بوقلمون. ( حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 24 ) . فاحشه. فاجره. زن بدکار و بدروزگار. زن مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد و زود زود از این مرد به آن مرد می شود یعنی هر روز شوهر میکند :
گرنه بدبختمی مرا که فکند
بیکی جاف جاف زود غرس
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس.
رودکی.
ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جاف است آسان فکن .
ابوشکور.
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک.
خاک بر سر شاعری را کاشکی
بردمی سرشوی یا نه پای باف
تا مگر بودی که هم برخوردمی
زین جهان بی ثبات جاف جاف.
شمس فخری ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ) .
سامانی معنی آن را جابجا دانسته. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . رشیدی گفته که مغیّر چاپ چاپ است. ( از آنندراج ) .

خشنی. [ خ ُ ] ( اِ ) زن فاحشه. زن فاجره. زانیه. روسپی. جنده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از برهان قاطع ) :
دشمن آل علی دانی که کیست
آن پدر کشخان و مادر خشنی است.
بندار رازی ( از فرهنگ جهانگیری ) .
اوباش آفرینش و خشنی طبیعتند.
خاقانی.
بروی زال و بسرخاب پنبه و ابره
بحیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب.
خاقانی.

زنچه. [ زَ چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) روسپی. ( ناظم الاطباء ) . بمعنی زنچک است که زن فاحشه و قحبه باشد. ( آنندراج ) . رجوع به ماده قبل شود.

زنچک. [ زَ چ َ ] ( اِ مرکب ) قحبه. زن فاحشه. ( آنندراج ) . زن فاحشه و روسپی. زن ناپارسا و ناپاک. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ماده بعد شود.

جندی= [ ج ُ ] ( ع ص نسبی ) زنی روسپی که درمیان لشکریان بکار میپرداخت. ( فرهنگ فارسی معین ) .


کلمات دیگر: