مترادف کشته : شهید، قتیل، مقتول، خاموش، منطفی، آرزومند، عاشق، مشتاق
کشته
مترادف کشته : شهید، قتیل، مقتول، خاموش، منطفی، آرزومند، عاشق، مشتاق
فارسی به انگلیسی
casualties, casualty, fatality
anything sown, seed
slaked
(body of a)killed person
مترادف و متضاد
۱. شهید، قتیل، مقتول
۲. خاموش، منطفی
۳. آرزومند، عاشق، مشتاق
شهید، قتیل، مقتول
خاموش، منطفی
آرزومند، عاشق، مشتاق
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - مقتول هلاک شده قتیل : ( افزون از سیصد چهارصد نفر در آن سردابه کشته دیدند ... ) . ( سلجوقنامه ) ۲ - خاموش شده ( چراغ و مانند آن ) . ۳ - ( نرد ) مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتا از بازی خارج شده . ۴ - کسی که در بازی ( الک دو لک و غیره ) از بازی خارج گردد . ۴ - مشتاق . آرزومند عاشق : فلان کشت. این دختر است جمع : کشتگان : و همه اره از کشتگان تلال و هضاب ساخت . یا کشت. سیماب . ۱ - سیمابی که بدارو ها کشته باشند و از آن اکسیر سازند . ۲ - سیماب غلیظ کرده که بر پشت آیینه طلا کنند : تیغ مینا رنگ خوبان را ز خون کردن چه باک ? کی کند آییه پنهان کشت. سیماب زا ? ( محمد سعید اشرف ) یا کشت. نفس . آنکه نفس خود را بمصداق [ موتوا قبل ان تموتوا ] کشته : ( زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند ) . ( خاقانی )
کاج . لوچ . احول
فرهنگ معین
(کُ تِ یا تَ) (ص مف .) 1 - مقتول ، هلاک شده . 2 - مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده (نرد).
(کُ تِ یا تَ ) (ص مف . ) ۱ - مقتول ، هلاک شده . ۲ - مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده (نرد ).
(کِ تِ) 1 - (ص مف .) کاشته شده ، زراعت شده . 2 - (اِ.) آلو، زردآلو، امرود، شفتالو.
لغت نامه دهخدا
ندارند خود کشته و چارپای
نورزند جزمیوه ها جای جای .
اسدی .
نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.
ناصرخسرو.
کشته های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست .
خاقانی .
این چو مگس می کند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ می برد کشته ٔ دین را نما.
خاقانی .
خدایاتو این عقد یکرشته را
برومند باغ هنرکشته را.
نظامی .
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد.
نظامی .
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی بوقت درو.
سعدی .
گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشته ٔ ما بخور.
ابن یمین .
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی .
حافظ.
|| (اِ) کشاورزی . زراعت :
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.
فردوسی .
خداوند کشته بگفت اسب کیست
که بر گوش و دمش بباید گریست .
فردوسی .
کشته ٔ صبرم آشکار بسوخت
رشته ٔ جانم از نهان بگسست .
خاقانی .
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر بکس این رشته را.
نظامی .
مگر کز تو سنانش بد لگامی
دهن بر کشته ای زد صبح بامی .
نظامی .
گر نظری کنی کند کشته ٔ صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم .
سعدی .
|| تخم . بذر. (یادداشت مؤلف ) : کشتگر بدر آمد تا کشته ٔ خود بیفشاند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 212). || (نف ) کارنده . غارس .(یادداشت مؤلف ) :
درختان که کشته نداریم یاد
به دندان به دو نیم کردند ساد.
اسدی .
|| (ن مف ) خشک کرده . برگه . میوه ٔ خشک کرده .(صحاح الفرس ) . میوه ٔ به دو نیم کرده و دانه برآورده و خشکانیده . (یادداشت مؤلف ). هر میوه ای از قبیل آلو و زردآلو و شفتالو و امرود دانه برآورده ٔ خشک کرده . (ناظم الاطباء). شکافته ٔ زردآلو و شفتالو و امرود که تخم آن را برآورده خشک کرده باشند. (آنندراج ) (از انجمن آرا) : بریان کرده ٔ او به کشته ٔ شفتالو ماند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی ).
بگماز گل بکردی و ما را بجای نقل
امرود کشته دادی زین ریودانیا.
ابوالمثل .
هرشب آلوی سیاه و عناب و زردآلوی کشته ترش و خرمای هندو (تمرهندی ) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آن را که سبب [ ناخوشی بوی دهان ] بجز گرمی سطح دهان یا گرمی معده نباشد شفتالو و خربزه و زردآلوی تر ناشتا سود دارد و اگر وقت آن نباشد شفتالو کشته و زردآلو کشته اندر آب تر کنند. و آن می خورند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).اگر صبح خشک باشد آب آلوی کشته دهند و زردآلوی کشته دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند زردآلوی کشته و مویز سیاه دانه بیرون کرده .. و شفتالوی کشته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
اما زردالوست آنجا [ سرمق و ارجمان ] که درهمه ٔ جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکو و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
نظام الدین سر اولاد میران
ایا ذات تو از رحمت سرشته
ثناگوی ترا بی تو دل از غم
بدونیم است چون امرود کشته .
سوزنی .
قدی چو سرو پیاده سری چو کنده ٔ گور
لبی چو کشته ٔ آلو رخی چو پرده ٔ نار.
سوزنی .
کشته. [ ک ِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. ( یادداشت مؤلف ) :
ندارند خود کشته و چارپای
نورزند جزمیوه ها جای جای.
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.
کابرهای امید را نم نیست.
وان چو ملخ می برد کشته دین را نما.
برومند باغ هنرکشته را.
نه من گفتم که دانه زو خبر داد.
که گندم ستانی بوقت درو.
هرکه آید گو بری او هم ز کشته ما بخور.
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو.
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.
که بر گوش و دمش بباید گریست.
رشته جانم از نهان بگسست.
بازمده سر بکس این رشته را.
دهن بر کشته ای زد صبح بامی.
کشته را باز زنده نتوان کرد.
رودکی .
میان معرکه از کشتگان نخیزد زود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی .
رسیده آفت نشبیل او به هر گامی
نهاده کشته ٔ آسیب او به هر مشهد.
منجیک .
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن .
کمال عزی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
همی گفت کای داور دادگر
بدین بی گنه کشته اندر نگر.
فردوسی .
نشد مار کشته و لیکن ز راز
پدید آمد آتش از آن سنگ باز.
فردوسی .
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم .
فردوسی .
به هر سو که دیدی تلی کشته بود
ز گردان کرا روز برگشته بود.
فردوسی .
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته .
ابوالعباس .
هربند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوائی .
فرخی .
زمین سربسر کشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران کشته شد.
فرخی .
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفجی در از فرخسته پنجاه .
عنصری .
عیسی برهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت .
ناصرخسرو.
از کشتگان زنده زانسو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر.
خاقانی .
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین .
خاقانی .
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمه ٔ اجرام خویش .
خاقانی .
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی .
خاقانی .
به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم
که نیم کشته بخون چند بار بر گردد.
سعدی .
آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشته ٔ خویش .
سعدی .
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته ٔ غمزه ٔ خود را بنماز آمده ای .
حافظ.
کشته از بسکه فزون است کفن نتوان کرد.
حافظ.
- از کشته پشته بودن یا ساختن یا کردن یا برکشیدن ؛ کنایه از کشتن بسیاراست و کشتار بسیار کردن :
اینک همی رودکه به هر قلعه برکشد
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم .
فرخی .
ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی بگردش ارغوانی .
(ویس و رامین ).
به هر بزمی فکنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود.
(ویس و رامین ).
پشته ها کرد زبس کشته در او پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ .
مسعودسعد.
- پیر کشته ٔ غوغا ؛ کنایه از عثمان بن عفان است :
به یار محرم غار و بمیر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب .
خاقانی .
- کارکشته ؛ کارآمد.ماهر. باتجربه در امور.
- کشته شدن ؛ مقتول شدن . به قتل رسیدن :
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان .
دقیقی .
یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی .
- کشته ٔ غوغا ؛ مقتول در اجتماع و غلبه ٔ مردم .
- کشته گشتن ؛ کشته شدن . مقتول شدن . (یادداشت مؤلف ) :
بدست دوستان بر کشته گشتن
ز دنیارفتنی باشد بتمکین .
سعدی .
- کشته نفس ؛ آنکه نفس خود را به مصداق «موتوا قبل ان تموتوا» کشته باشد :
زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده اند.
خاقانی .
|| شهید. آنکه در راه حق بشهادت رسیده است . (یادداشت مؤلف ) :
سینه ٔ ما جانگدازان کربلای حسرت است
آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است .
میرزا رضی دانش .
|| عاشق . (غیاث ) (ناظم الاطباء). مشتاق . آرزومند: من کشته ٔ توام ، سخت دلداده و شیفته ٔ توام . || خاموش شده . منطفی شده (چراغ و مانند آن ) :
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه .
خاقانی .
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته برنیفروزیم .
نظامی .
جهانسوز را کشته بهتر چراغ
یکی به در آتش که خلقی بداغ .
سعدی .
- کشته شدن آتش یا چراغ ؛ خاموش شدن . منطفی شدن . خاموش گردیدن :
کشته شدت شمع دین بباد جهالت
گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 356).
چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان چ یوسفی ص 136).
- کشته گشتن ؛ خاموش شدن . منطفی شدن . (یادداشت مؤلف ).
|| از خاصیت اصل بیرون شده چنانکه جیوه را از راه مالش دادن در آردی مانند حنا وامثال آن ممزوج کنند تا آنگاه که اشکال کروی بخود گیرد و بالتمام محو شود یا گچ را پس از ساختن آنقدر در آب بمالند تا به علت دیر ماندن در آب ، گرفتگی و سخت شدن آن برود.
- جیوه ٔ کشته ؛ جیوه که درآردی مانند حنا و امثال آن مالش دهند تا یکباره ممزوج با آرد شود و اشکال کروی که بخود می گیرد بالتمام محو شود. زیبق کشته . زیبق مقتول . جیوه ٔ مقتول . (یادداشت مؤلف ).
- سیماب کشته ؛ زیبق المیت . جیوه ٔ کشته . رجوع به جیوه ٔ کشته شود.
- کشته سیماب ؛ سیمابی که بداروها کشته باشند و از آن اکسیر سازند. (آنندراج ). سیماب کشته . زیبق المیت . جیوه ٔ کشته .
- || سیماب غلیط کرده را هم گویند چنانکه برپشت آئینه طلا کنند. (آنندراج ) :
تیغ مینارنگ خوبان را ز خون کردن چه باک
کی کند آئینه پنهان کشته ٔ سیماب را.
محمد سعید اشرف (از آنندراج ).
- گچ کشته ؛ گچ مرده . گچی که یکبار یا دو بار زفت شود و باز آن را ریخته بشورانند تا بعلت دیر ماندن در آب چسبندگی و سختی آن بشود. گچ مرده . (یادداشت مؤلف ).
|| لاشه ٔ حیوان که خود نمرده و او را پیش از مرگ طبیعی به قتل رسانده باشند. (یادداشت مؤلف ) : چهارپایان کشته و مرده ٔ شکاریها بدان موضعایشان فرستند. (حدود العالم ). || مهره ازنرد یا شطرنج که از حریف زده شده و از عمل معزول شده و بیرون از عرصه نهاده اند. (یادداشت مؤلف ). مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده است . || خرد شده . (یادداشت مؤلف ) :
آب چون می بوده روشن کشته شد همچون بلور
در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار.
مسعودسعد.
کشته . [ ک َ ت َ / ت ِ ] (ص ) کاج . لوچ . احول . (برهان ) (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه گَشتَه است به معنی چپ و آنکه دو چشمش بیک راستای نباشد. (از یادداشت مؤلف ). || (اِ) مخلوط معطری است . (ناظم الاطباء). نَد. (از برهان ذیل کلمه ٔ ند). بوی خوش باشد مرکب از عود و مشک وعنبر. (بحر الجواهر). کِشتَه . (ناظم الاطباء). چیزی است مرکب از عود و لوبان و صندل و لادن و مشک و نبات و گلاب و قرص بسته نگاه دارند در سوختن بوی خوش دهد. (غیاث اللغات ). مرکبی است از عود و عنبر و مشک . (از اختیارات بدیعی ). به کابلی بوی خوش گویند. (تحفه ).
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] خشک شده، برگه: توت کشته.
۱. به قتل رسیده، مقتول.
۲. [مجاز] عاشق، شیفته.
۳. [مجاز] در بازی نرد، ویژگی مهرۀ خارج شده از بازی.
۴. [قدیمی، مجاز] خاموش شده.
۱. کاشته؛ تخمی که زیر خاک کرده شده: ◻︎ دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر / کای نور چشم من به جز از کشته ندروی (حافظ: ۹۷۰).
۲. [قدیمی] خشکشده؛ برگه: توت کشته.
۱. بهقتلرسیده؛ مقتول.
۲. [مجاز] عاشق؛ شیفته.
۳. [مجاز] در بازی نرد، ویژگی مهرۀ خارجشده از بازی.
۴. [قدیمی، مجاز] خاموششده.
دانشنامه عمومی
(گویش سطوه ای) کِشته:زردآلوی خشک شده؛ قیسی.
گویش مازنی
برگه ی زردآلو