کلمه جو
صفحه اصلی

گول


مترادف گول : ابله، ابله، احمق، پخمه، کم عقل، کم هوش، کندفهم، نادان، وغب، بامبول، ترفند، حقه، خدعه، غبن، فریب، فند، کلک، نیرنگ

فارسی به انگلیسی

fraud, deceit


cuckoo, cretin, fatuous, fool, unintelligent, fraud, deceit, chicanery, dupe, dope, loggerhead, muggins

cuckoo, chicanery, cretin, deceit, dupe, fatuous, fool, unintelligent


فارسی به عربی

احتیال , تملق , خدعة , داهن , نورس , وهم

مترادف و متضاد

ابله، ابله، احمق، پخمه، کم‌عقل، کم‌هوش، کندفهم، نادان، وغب


بامبول، ترفند، حقه، خدعه، غبن، فریب، فند، کلک، نیرنگ


illusion (اسم)
غلط، خیال، گول، خیال باطل، خیال واهی، خیال خام، حیله، وهم

cheat (اسم)
متقلب، فریب، محیل، گول، طرار، ادم متقلب و فریبنده، فریب دهنده، سیاه بند، طراری، مکار

deception (اسم)
فریب، فریب خوردگی، نیرنگ، تزویر، گول، فریبکاری، اغفال، حیله، شیادی، تقلب

jape (اسم)
گول، شوخی، لطیفه، طعنه

bilk (اسم)
چرند، فریب، گول

gull (اسم)
ساده لوح، ساده دل، گول، مرغ نوروزی، نوعی رنگ خاکستری کمرنگ، یاعو، یاغو، ادم ساده لوح و زودباور

cajolement (اسم)
چاپلوسی، گول، ریشخند

cajolery (اسم)
چاپلوسی، ریشخند کردن، گول، ریشخند، مداهنه

humbug (اسم)
فریب، گول، حیله، شوخی فریب امیز

crimp (اسم)
مانع، گول، چین، جعد موی، پیچش و انقباض عضله در خواب

۱. ابله، ابله، احمق، پخمه، کمعقل، کمهوش، کندفهم، نادان، وغب
۲. بامبول، ترفند، حقه، خدعه، غبن، فریب، فند، کلک، نیرنگ


فرهنگ فارسی

ابله، نادان، احمق، به معنی مکروفریب هم گفته شدهگول زدن:فریب دادنگول خوردن:فریب خوردن
( اسم ) ۱ - حوض . ۲ - استخر تالاب . ۳ - دریاچه .
دهی است از دهستان چهاردوئی بخش مرکزی شهرستان مراغه در ۸۳ هزار گزی جنوب خاوری مراغه و ۴۵٠٠ گزی خاور راه شوسه شاهین دژ به میاندو آب این ده در جلگه واقع .

فرهنگ معین

(اِ.)1 - حوض . استخر، تالاب . 2 - دریاچه .


۱ - (ص . )ابله ، نادان . ۲ - (اِ. ) مکر، فریب . ۳ - دلق .
(اِ. )۱ - حوض . استخر، تالاب . ۲ - دریاچه .

1 - (ص .)ابله ، نادان . 2 - (اِ.) مکر، فریب . 3 - دلق .


لغت نامه دهخدا

گول . [ گ َ / گُو ] (اِ) پشمینه ای است با مویهای آویخته و آن را درویشان پوشند،و به عربی دلق گویند. (برهان قاطع) (سروری ) (سراج اللغات ) (رشیدی ). خرقه ٔ پرمو و پشم که درویشان پوشیدن آن را عادت دارند. (فرهنگ شعوری از ادات الفضلاء).


گول. ( ص ) أبله. نادان. ( برهان قاطع ) ( سراج اللغات )( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ سروری ). احمق. ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ شعوری ). آنکه او را زود فریب توان داد. کودن.کانا. پَپِه. پَخمه. چُلمَن. خُل. چِل. آب دندان. ( یادداشت مؤلف ). اَبِک. اَخرَق. اَخلَف. اَدعَب. اَرعَب. اَرعَل. اَعشَر. اَعفَت. اَلفَت. اَنوَک. اَورَه. بائک. تِلِقّاعَة. جَخ . جِنعاظ. جِنعَظ. جَلَنفَع. حائن. خالِف. خالِفَة. خَباجاء. خَبِج. خَرِق. خَطِل. خَلِط. خَولَع. خُنفُع. خَوقاء. دائق. داحِق. داعِکَه. دانِق. دُرَینَة. دُعبوب. دُعبوس. دَعثَر. رِجرِجَة. رَدیغ. رَطی. رَفِل. رَقیع. رَهدَل. رُهدُل.رِهدِل. زَبون. ضاجِع. ضَبیس. ضَبَغطی. ضَبَغطَری. ضَعیف. طُرقَة. طُغامَة. طِمُل. طَنَخَة. عَباماء. عَتاهَة. عَثول. عَجاج. عَدیم. عَفِک. عَفکَل. عَفَلَّط. عفلیط. عَنکَد. غَبین. غَبی. ( منتهی الارب ). غافِل ( نصاب الصبیان ). ( منتهی الارب ). غِر. غِرَّة. غَریر. غُمُر. غُمر. غَنثَر. غُنثُر. کَنتَح. کَنثَح. لِباج. لُطَخَه. لَغب. لَغوب. لَفیک. لُقّاعَة. لَطّیخ. مَأج. مارِغ. مُضّاغَة. مَضجوع. مَطّاخ. مُغَمَّر. مَفَج. مَنطَبَة. مِرّیخ. نُغبُق. نُغنُع. وَجب. وَغبَة. ( منتهی الارب ). وَغد. ( المنجد ). وَغم. ( منتهی الارب ). وَقب. یَهفوف. هُبَکَة. هِبَنَّق. هِبَنَّک. هُجاءَة. هِجرَع. هِجع. هِجعَة. هِرج. هَرِش. هِرز. هِطل. هُکعَة. اَهفاء. هِلبَوث. ( منتهی الارب ) :
آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ
آن توئی گول و توئی دول و توئی پایت لنگ.
خطیری ( از لغت فرس ).
از قاضی احمد به ادب کردن آن گول
نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند.
سوزنی.
غوره ها را که بیارائید غول
پخته پندارد کسی که هست گول.
مولوی.
آن زنی میخواست تا با مول خود
جمع گردد پیش شوی گول خود.
مولوی.
گوئی که بفهم از من آن را که توان فهمید
بر گول چنین خود را نادان نتوان کردن.
حیاتی گیلانی ( از بهار عجم ).
احمق مائق ؛ گول بیهوش.( منتهی الارب ). اَخرَق ؛ گول و نادان در کار. اَرعَن ؛مرد گول زود سخن فروهشته گوش. اِستِغباء؛ گول شمردن کسی را. اِستِعاش ؛ گول شمردن کسی را. اَضوَط؛ مرد گول و خرد زنخ و کژ زنخ. اءَعثی ̍؛ مرد گول گرانجان. اِهفاء؛ مرد گول بی خرد. اَولَق ؛ مرد گول. خَجّاجَه ؛ مرد گول نادان. خَضاض ؛ مرد گول. خُبتُل ؛ مرد گول و شتاب زده که اقدام کند بر مکروه مردم. خَلباء؛ زن گول. خَلبَن ؛ زن گول. دائق ، مائق ؛ سخت گول. داق ، دَوق ، دَواقِة، دَوَی ؛ مرد گول و ملازم جای خود. ظَیاءَة؛ مردگول. عُسقُد؛ گول. عَنفَک ؛ گول از مرد و زن. غَثیثَة؛ گول بی خیر. فَدِش ؛ مرد گول و نادان در کار. قَشَع؛ گول بدان جهت که عقل او از وی واشده و دور و پراکنده گردید. لُعبَة؛ گول بی خرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند. مُجَع؛ گول که چون نشیند برنخیزد. مِعزال ؛مرد سست و گول. هُنَّباء؛ زن گول و نادان که در کار زیرکی و استادی کردن نتواند. هَبَنَّق. گول کوتاه بالا.هبنک ، هَوف ؛ مرد تهی بی خیر و گول و بددل. هَوک ؛ گول با اندکی زیرکی. ( منتهی الارب ). || لوچ. ( لغت فرس اسدی ) :

گول . (اِخ ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد. در 5500گزی خاور بوکان و 5500 گزی خاور راه شوسه ٔ بوکان به میاندوآب . این ده واقع درجلگه ، و هوای آن معتدل است و 194 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ، محصول آن غلات ، توتون ، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


گول . (اِخ ) در قدیم دو ناحیه به نام گول شناخته میشد یکی گول سیز آلپین (گول این سوی آلپ نسبت به رومی ها)که شامل ایتالیای شمالی میشد و در مدت درازی قبایل گولوا در آن ناحیه مسکن داشتند و دیگری گول ترانس آلپین (گول آن سوی آلپ نسبت به رومی ها) که شامل سرزمین بین کوههای آلپ و پیرنه رود رن و اقیانوس اطلس میشد که قبایل جنگجو و متخاصم سلت یا گولوا، ایبر و کیمری آن را اشغال کردند.این سرزمین بعدها مرکز تمدن مخصوص گردید ولی در اثرجنگهای پی درپی از سال 58 تا 50 ق .م . مسخر سزار شد ، سپس اگوست آن را به چهار بخش کرد که عبارت بودند از ناربونز ، آکیتن لیونیز و بلژیک و در زمان تسلط رومیها، گول یکی از مهمترین فرمانداریهای رم بوده که همواره از تسلط و هجوم ژرمنها آن را حفظ میکردند. بالاخره در قرن سوم میلادی ژرمنها و درقرن چهارم ویزیگتها ، بورگوندها و فرانکها گول را اشغال کرده و در آنجا ساکن شدند. سرزمین گول امروز بین فرانسه و بلژیک و لوکزامبورک ، هلند، آلمان ، سویس تقسیم شده است .


گول . (اِخ ) دهی است از دهستان چالدران بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. در 22000گزی شمال باختری سیه چشمه و 5500گزی باختر شوسه ٔ سیه چشمه به کلیسا کندی . کوهستانی و هوای آن سردسیر و سالم است . و 193 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


گول . (اِخ ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزی شهرستان مراغه . در 83هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 4500گزی خاور راه شوسه ٔ شاهین دژ به میاندوآب . این ده درجلگه واقع و هوای آن معتدل است . 113 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، بادام ، حبوبات ، کرچک و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


گول . (ترکی ، اِ) آبگیری که اندک آب در آن استاده باشد. (برهان قاطع). جایی بود که آب تنگ ایستاده بود. (لغت فرس ). آبگیر. (فرهنگ شعوری ). به معنی حوض و استخر در ترکی . (کاشغری ج 3ص 98). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ دکتر معین ). در ترکی به معنی تالاب کوچک . (غیاث اللغات ). رجوع به کول شود.


گول . (ص ) أبله . نادان . (برهان قاطع) (سراج اللغات )(فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ). احمق . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ شعوری ). آنکه او را زود فریب توان داد. کودن .کانا. پَپِه . پَخمه . چُلمَن . خُل . چِل . آب دندان . (یادداشت مؤلف ). اَبِک . اَخرَق . اَخلَف . اَدعَب . اَرعَب . اَرعَل . اَعشَر. اَعفَت . اَلفَت . اَنوَک . اَورَه . بائک . تِلِقّاعَة. جَخ ّ. جِنعاظ. جِنعَظ. جَلَنفَع. حائن . خالِف . خالِفَة. خَباجاء. خَبِج . خَرِق . خَطِل . خَلِط. خَولَع. خُنفُع. خَوقاء. دائق . داحِق . داعِکَه . دانِق . دُرَینَة. دُعبوب . دُعبوس . دَعثَر. رِجرِجَة. رَدیغ. رَطی . رَفِل . رَقیع. رَهدَل . رُهدُل .رِهدِل . زَبون . ضاجِع. ضَبیس . ضَبَغطی . ضَبَغطَری . ضَعیف . طُرقَة. طُغامَة. طِمُل . طَنَخَة. عَباماء. عَتاهَة. عَثول . عَجاج . عَدیم . عَفِک . عَفکَل . عَفَلَّط. عفلیط. عَنکَد. غَبین . غَبی . (منتهی الارب ). غافِل (نصاب الصبیان ). (منتهی الارب ). غِر. غِرَّة. غَریر. غُمُر. غُمر. غَنثَر. غُنثُر. کَنتَح . کَنثَح . لِباج . لُطَخَه . لَغب . لَغوب . لَفیک . لُقّاعَة. لَطّیخ . مَأج . مارِغ . مُضّاغَة. مَضجوع . مَطّاخ . مُغَمَّر. مَفَج . مَنطَبَة. مِرّیخ . نُغبُق . نُغنُع. وَجب . وَغبَة. (منتهی الارب ). وَغد. (المنجد). وَغم . (منتهی الارب ). وَقب . یَهفوف . هُبَکَة. هِبَنَّق . هِبَنَّک . هُجاءَة. هِجرَع . هِجع. هِجعَة. هِرج . هَرِش . هِرز. هِطل . هُکعَة. اَهفاء. هِلبَوث . (منتهی الارب ) :
آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ
آن توئی گول و توئی دول و توئی پایت لنگ .

خطیری (از لغت فرس ).


از قاضی احمد به ادب کردن آن گول
نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند.

سوزنی .


غوره ها را که بیارائید غول
پخته پندارد کسی که هست گول .

مولوی .


آن زنی میخواست تا با مول خود
جمع گردد پیش شوی گول خود.

مولوی .


گوئی که بفهم از من آن را که توان فهمید
بر گول چنین خود را نادان نتوان کردن .

حیاتی گیلانی (از بهار عجم ).


احمق مائق ؛ گول بیهوش .(منتهی الارب ). اَخرَق ؛ گول و نادان در کار. اَرعَن ؛مرد گول زود سخن فروهشته گوش . اِستِغباء؛ گول شمردن کسی را. اِستِعاش ؛ گول شمردن کسی را. اَضوَط؛ مرد گول و خرد زنخ و کژ زنخ . اءَعثی ̍؛ مرد گول گرانجان . اِهفاء؛ مرد گول بی خرد. اَولَق ؛ مرد گول . خَجّاجَه ؛ مرد گول نادان . خَضاض ؛ مرد گول . خُبتُل ؛ مرد گول و شتاب زده که اقدام کند بر مکروه مردم . خَلباء؛ زن گول . خَلبَن ؛ زن گول . دائق ، مائق ؛ سخت گول . داق ، دَوق ، دَواقِة، دَوَی ؛ مرد گول و ملازم جای خود. ظَیاءَة؛ مردگول . عُسقُد؛ گول . عَنفَک ؛ گول از مرد و زن . غَثیثَة؛ گول بی خیر. فَدِش ؛ مرد گول و نادان در کار. قَشَع؛ گول بدان جهت که عقل او از وی واشده و دور و پراکنده گردید. لُعبَة؛ گول بی خرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند. مُجَع؛ گول که چون نشیند برنخیزد. مِعزال ؛مرد سست و گول . هُنَّباء؛ زن گول و نادان که در کار زیرکی و استادی کردن نتواند. هَبَنَّق . گول کوتاه بالا.هبنک ، هَوف ؛ مرد تهی بی خیر و گول و بددل . هَوک ؛ گول با اندکی زیرکی . (منتهی الارب ). || لوچ . (لغت فرس اسدی ) :
همه کر و همه کور و همه شل و همه گول .

قریعالدهر (از لغت فرس ).


|| سرگردان و گم شده :
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.

اوحدی .


|| (اِ) جغد. (فرهنگ سروری ). و آن پرنده ای است منحوس که در ویرانه ها و خرابه ها به سر برد و بیشتر شبها پرواز کند. (برهان قاطع). بوم . کوف . یوف . جغد. بیقوچ . بیقوش . || بازی . || فریب . (بهار عجم ). مکر و فریب . (برهان قاطع). مؤلف انجمن آرا نویسد: در اصل به این معنی نیامده ولی شهرت یافته .

فرهنگ عمید

جایی که آب کمی‌ در آن ایستاده باشد؛ تالاب؛ حوض: ◻︎ گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی / یک کوزه آب از او به زمان تیره‌گون شود (عنصری: ۳۳۰).


جایی که آب کمی در آن ایستاده باشد، تالاب، حوض: گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی / یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود (عنصری: ۳۳۰ ).
۱. ابله، نادان، احمق.
۲. مکر و فریب.
* گول زدن: (مصدر متعدی ) [عامیانه] فریب دادن.
* گول خوردن: (مصدر لازم ) [عامیانه] فریب خوردن.

۱. ابله؛ نادان؛ احمق.
۲. مکر و فریب.
⟨ گول ‌زدن: (مصدر متعدی) [عامیانه] فریب‌ دادن.
⟨ گول‌ خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه] فریب‌ خوردن.


دانشنامه عمومی

گل، مثل گل محمدی یا گل لاله و..


گویش مازنی

/gool/ گود جای ژرف

گود جای ژرف


واژه نامه بختیاریکا

( گول * ) پرنده ای کوچک با بدنی قهو ه ای و سینه ای زرد

پیشنهاد کاربران

گول ، در زبان کندازینی به معنای پسر هست


گول= در گویش ترکی منطقه قشلاق چرخلو به دست از کتف تا انگشتان دست گفته میشود

گوِل؛ زبان کُردی، به معنی گُل

گول = در گویش ترکی منطقه قشلاق چرخلو به گوساله گفته میشود.


کلمات دیگر: