مترادف کحل : سرمه
کحل
مترادف کحل : سرمه
فارسی به انگلیسی
collyrium
مترادف و متضاد
سرمه
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - سنگ سرمه : [ هر چه از جنس زمین بود چون کحل وز رنیخ و گچ .... تیمم بر آن روا بیند ] . ( کشف اسرار ) . ۲ - سرمه : [ بدامان یوسف نهفته است کحلی که روشن شود دید. پیر کنعان ] . ۳ - هر چه در چشم کشند برای شفای چشم . یا کحل اصبهانی ( اصفهانی ) سولفورانتیمون را گویند که بعنوان سرمه بکار میرفته کحل مغربی کحل زر قانو . یا کحل خون . حضیض یمانی . توضیح فریتاگ گوید : که خون نام قبیله ای از عرب یمن بود که این سرمه را بدان نسبت دهند . مایرهوف نیز این تعبیر را پذیرفته است ( عقار ۱۴۸ ) یا کحل فارسی . یا کحل کرمانی .
آسمان و غیر منصرف است .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
کحل . [ ک َ ح ِ ] (ع ص ) چشم سرمه کشیده . (از منتهی الارب ). عین کحل ، ای مکحولة. (از اقرب الموارد).
کحل . [ ک ُ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ).
کحل . [ ک َ ح َ ] (ع مص ) سرمه گون شدن چشم بسرشت و سیاه گون شدن روئیدن گاه پلک و الفعل من سمع و منه قوله لیس التکحل فی العینین کالکحل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
کحل . [ ک َ ح َ] (ع اِ) آسمان و غیر منصرف است . (اقرب الموارد).
کحل. [ ک َ ] ( ع اِ ) نام آسمان و منه :صرحت کحل ، اذا لم یکن فی السماء غیم. ( منتهی الارب ). آسمان و گویند صرحت کحل ؛ هنگامی که ابر در آسمان نباشد. ( از اقرب الموارد ). || سال سختی و قحطو هی معرفة لاتدخلها الالف و اللام ینصرف. ( منتهی الارب ). سال سخت. غیر منصرف است. ( از اقرب الموارد ). سال سخت و قحط ومعنی معرفه است و الف و لام بر آن داخل نمی شود و منصرف و غیر منصرف هر دو می آید. ( از ناظم الاطباء ). || سختی قحط و شدت آن. ( منتهی الارب ). || فی المثل : بأت عرار بکحل ؛ اذا قتل القاتل بمقتوله. ( منتهی الارب ). بأت عرار بکحل ؛ یعنی کشته شدن این به آن و عرار و کحل نام دو گاو بود که بر هم شاخ زده و هر دو مردند و این مثل را در صورتی گویند که کشته شود قاتل بمقتول خود. ( ناظم الاطباء ).
کحل. [ ک ُ ] ( ع اِ ) مال بسیار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مال بسیار. یقال : لفلان کحل و لفلان سواد؛ ای مال کثیر. ( اقرب الموارد ). || سنگ سرمه. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) : هر چه از جنس زمین بود چون کحل و زرنیخ و گچ... تیمم بر آن روا بیند. ( کشف الاسرارج 2 ص 552 ). و رجوع به ترجمه صیدنه شود. || سرمه و هر چه در چشم کشند جهت شفای چشم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) :
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد
که دردش رااگر جویی هم اینجا توتیا یابی.
دیده یعقوب کحل فرق زلیخا خضاب.
عهد مسیحا و کحل ، چشم حواری و نم.
از دیده آخرالزمان نم.
کحل کسری و حنوط عمر آمیخته اند.
فرو شوید از دیده شان کحل خواب.
کحل . [ ک َ ] (ع اِ) نام آسمان و منه :صرحت کحل ، اذا لم یکن فی السماء غیم . (منتهی الارب ). آسمان و گویند صرحت کحل ؛ هنگامی که ابر در آسمان نباشد. (از اقرب الموارد). || سال سختی و قحطو هی معرفة لاتدخلها الالف و اللام ینصرف . (منتهی الارب ). سال سخت . غیر منصرف است . (از اقرب الموارد). سال سخت و قحط ومعنی معرفه است و الف و لام بر آن داخل نمی شود و منصرف و غیر منصرف هر دو می آید. (از ناظم الاطباء). || سختی قحط و شدت آن . (منتهی الارب ). || فی المثل : بأت عرار بکحل ؛ اذا قتل القاتل بمقتوله . (منتهی الارب ). بأت عرار بکحل ؛ یعنی کشته شدن این به آن و عرار و کحل نام دو گاو بود که بر هم شاخ زده و هر دو مردند و این مثل را در صورتی گویند که کشته شود قاتل بمقتول خود. (ناظم الاطباء).
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد
که دردش رااگر جویی هم اینجا توتیا یابی .
سنائی .
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیده ٔ یعقوب کحل فرق زلیخا خضاب .
خاقانی .
دور سلیمان و جور، بیضه ٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل ، چشم حواری و نم .
خاقانی .
ای کحل کفایت تو برده
از دیده ٔ آخرالزمان نم .
خاقانی .
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیخته اند.
خاقانی .
سحرها بگریند چندانکه آب
فرو شوید از دیده شان کحل خواب .
سعدی .
بدامان یوسف نهفته است کحلی
که روشن شود دیده ٔ پیر کنعان .
وحشی .
و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی شود.
- کحل اسود ؛ کحل اصبهانی . رجوع به کحل اصبهانی شود.
- کحل اصفر ؛ دارویی است برای چشم مرکب از زعفران و کافور. در ذخیره ٔ خوارزمشاهی آمده است : بگیرند زعفران یک مثقال ، کافور ریاحی نیم دانگ و نرم بسایند و بکار دارند دمعه را باز دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی صص 276 - 277 شود.
- کحل اصبهانی (اصفهانی ) ؛ سولفور آنتیمون را گویند که بعنوان سرمه بکار می رفته است . کحل مغربی . کحل زرقانو. (فرهنگ فارسی معین ). اِثمِد. سرمه ٔ صفاهان . (تذکره ٔ داود انطاکی ). کحل اسود. توتیا. (یادداشت مؤلف ).
- کحل الاغبر ؛ آن را جالینوس ساخته است و از کحلهای لطیف است برای اطفال . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). و رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل الباسلیقون ؛ از کحلهای ملوکیه است و آن را ابقراط ساخته و باسلیقون یونانی است . و معنایش جالب السعادة است و گفته اند نام ملکی است و گفته اند معنایش ملوکی است . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل البصر ؛ کحل بصر. سرمه ٔ چشم :
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحل البصر آمیزی .
خاقانی .
به سِرّ جام جم آنگه نظرتوانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد.
حافظ.
- کحل الجواهر ؛ سرمه که در آن مروارید ناسفته و دیگر جواهر انداخته می سایند روشنی چشم را. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) :
کحال دانشم که برند اختران بچشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم .
خاقانی .
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش .
خاقانی .
کحل الجواهری بمن آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست .
حافظ.
- کحل الرمادی ؛ سازنده اش شناخته نیست ، بلاضرر و مقوی است . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). رجوع به تدکره ٔ داود ضریر انطاکی شود.
- کحل الزعفران ؛ به طبیبی منسوب است و آن جیدالفعل و حسن الترکیب است . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل السادج الهندی ؛ از ترکیبهای قدیم و عجیب است و برای غالب امراض سود دارد. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل السودان ؛ بشامه . (منتهی الارب ). بشمة. (از اقرب الموارد). جشمیزج . (از ناظم الاطباء). تشمیزج . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
- کحل جلاء ؛ جالینوس آن را ساخته است و آن از کحل های لطیف است برای اطفال . (از تذکره ٔ داود ضریرانطاکی ). رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل جواهر ؛ کحل الجواهر :
بر کحل جواهر آیدش چشم
چون بر خط او نظر گمارد.
خاقانی .
و رجوع به کحل الجواهر شود.
- کُحل ِ حَجَری ؛ توتیا. (یادداشت مؤلف ). رجوع به توتیا شود.
- کحل خَولان ؛ حُضُض . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حُضَض و آن داروی تلخ است . (منتهی الارب ). حضیض یمانی . (فرهنگ فارسی معین ).
- کحل عیسی سای ؛ سرمه که عیسی سائیده باشد. سرمه ٔ سوده ٔ دست عیسی مسیح :
دیده بان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای باد.
خاقانی .
- کحل فارس ؛ انزروت که صمغ باشد. (از منتهی الارب ). انزروت . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کحل فارسی شود.
- کحل فارسی ؛ انزروت را گویند و آن صمغی باشد سرخ و سفید که آن را عنزروت هم خوانند. (برهان ) (آنندراج ). انزروت . (تحفه ٔحکیم مؤمن ) (ناظم الاطباء).کحل کرمانی . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
- کحل کرمانی ؛ کحل فارسی . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به کحل فارسی شود.
- کحل مسیحا ؛ سرمه ٔ عیسی و آن کنایه از شفای مردم کور است به معجزه ٔ عیسی :
ای بر ز عرشت پایگه بر سرکشان رانده سپه
درچشم خضر از گرد ره کحل مسیحا ریخته .
خاقانی .
- کحل یعقوب ؛ سرمه ٔ یعقوب و کنایه است از دوای روشن شدن چشم یعقوب واز کوری رهیدن او :
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته اند.
خاقانی .
|| تره ای است . ج ، اکاحل ، نادراً. (منتهی الارب ).
کحل .[ ک َ ] (ع مص ) سرمه کشیدن چشم را. (منتهی الارب ). کُحل گذاردن در چشم . (اقرب الموارد). || سخت شدن سال . (منتهی الارب ). کحل سنة؛ سختی آن . (اقرب الموارد). || کحل سنون قوم را؛ سال قحط رسیدن ایشان را و ضرر رسیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || سبزی گیاه را نمودار کردن زمین . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).