کلمه جو
صفحه اصلی

کبکبه


مترادف کبکبه : جاه، جلال، شکوه، شوکت، اسواران، گروه

فارسی به انگلیسی

pomp

مترادف و متضاد

جاه، جلال، شکوه، شوکت


اسواران، گروه


۱. جاه، جلال، شکوه، شوکت
۲. اسواران، گروه


فرهنگ فارسی

جماعتی ازمردم، گروهی ازسواران، وکنایه ازعظمت وشوکت وجاه وجلال
( اسم ) ۱ - گروه . ۲ - گروهی از سواران . ۳ - صدای پای ستوران و آدمیان بطریق اجتماع . ۴ - جاه و جل شکوه شوکت : [ در شب تیره اش امید چون ستار. فروزانی سو سو میزد آن امیدی که هووی افسو نگرش با هم. کبکبه و دبدب. ناز و زیبائی فاقد آن بود ... ] . ( شام )
صدای پای ستوران و شتران و آدمیان باشد بطریق اجتماع

فرهنگ معین

(کَ کَ بَ ) [ ع . کبکبة ] (اِ. ) ۱ - جماعت مردم ، گروه سواران و شتران . ۲ - عظمت و شوکت و جلال .

لغت نامه دهخدا

( کبکبة ) کبکبة. [ ک َک َ ب َ ] ( ع مص ) نگونسار کردن. ( ترجمان علامه جرجانی ص 81 ). واژگون کردن و بر زمین افکندن. ( از اقرب الموارد ). بروی افکندن. ( یادداشت مؤلف ). بر روی درافکندن. قوله تعالی : فکبکبوا فیها . ( منتهی الارب ). || کبکبه مال ؛ جمع کردن آن و بازگرداندن قسمتهایی از آن که پراکنده شده. ( از اقرب الموارد ). || تیراندازی در مغاک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). کبک.

کبکبة. [ ک َ ک َ ب َ ] ( ع اِ ) جماعت. ( اقرب الموارد ). گروهی مردم. ( یادداشت مؤلف ).

کبکبة. [ ک ُ ک ُ ب َ ] ( ع اِ ) گروه درهم پیوسته از اسبان و جز آن. ( از منتهی الارب ). جماعتی از خیل. جماعتی از مردم درهم پیوسته. ( از اقرب الموارد ) .
کبکبه. [ ک َ ک َ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) صدای پای ستوران و شتران و آدمیان باشد به طریق اجتماع. ( برهان ) ( آنندراج ). آواز پای ستوران و چارپایان و آدمیان به گروه. ( یادداشت مؤلف ). و گویا مأخوذ از کبکبه عربی است و یا بالعکس. || ( در تداول فارسی ) سواران و پیادگان. جمعیت از پیاده و سوار که با امیری روند. ( یادداشت مؤلف ). || ( در تداول عوام فارسی زبان ) خدم و حشم و اسباب شکوه و بزرگی و شاهی در گاه حرکت. ( یادداشت مؤلف ). از کبکبه و دبدبه ، دستگاه و جلال و ثروت و بیا و بروی کسی مراد است. || ازدحام. انبوهی. ( یادداشت مؤلف ).

کبکبه . [ ک َ ک َ ب َ / ب ِ ] (اِ) صدای پای ستوران و شتران و آدمیان باشد به طریق اجتماع . (برهان ) (آنندراج ). آواز پای ستوران و چارپایان و آدمیان به گروه . (یادداشت مؤلف ). و گویا مأخوذ از کبکبه ٔ عربی است و یا بالعکس . || (در تداول فارسی ) سواران و پیادگان . جمعیت از پیاده و سوار که با امیری روند. (یادداشت مؤلف ). || (در تداول عوام فارسی زبان ) خدم و حشم و اسباب شکوه و بزرگی و شاهی در گاه حرکت . (یادداشت مؤلف ). از کبکبه و دبدبه ، دستگاه و جلال و ثروت و بیا و بروی کسی مراد است . || ازدحام . انبوهی . (یادداشت مؤلف ).


کبکبة. [ ک َ ک َ ب َ ] (ع اِ) جماعت . (اقرب الموارد). گروهی مردم . (یادداشت مؤلف ).


کبکبة. [ ک َک َ ب َ ] (ع مص ) نگونسار کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 81). واژگون کردن و بر زمین افکندن . (از اقرب الموارد). بروی افکندن . (یادداشت مؤلف ). بر روی درافکندن . قوله تعالی : فکبکبوا فیها . (منتهی الارب ). || کبکبه ٔ مال ؛ جمع کردن آن و بازگرداندن قسمتهایی از آن که پراکنده شده . (از اقرب الموارد). || تیراندازی در مغاک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کبک .


کبکبة. [ ک ُ ک ُ ب َ ] (ع اِ) گروه درهم پیوسته از اسبان و جز آن . (از منتهی الارب ). جماعتی از خیل . جماعتی از مردم درهم پیوسته . (از اقرب الموارد) .


فرهنگ عمید

۱. جماعتی از مردم.
۲. گروهی از سواران.
۳. [مجاز] عظمت، شوکت، جاه، جلال.


کلمات دیگر: