کلمه جو
صفحه اصلی

کفه


برابر پارسی : پِله ترازو، گرد، گرده، چاهک

فارسی به انگلیسی

pan, scale, valve

فارسی به عربی

مغلاة

عربی به فارسی

سراستين , سردست پيراهن مردانه , دستبند , دستبند اهنين زدن به , دکمه سردست


مترادف و متضاد

pan (اسم)
تغار، جمجمه، قاب، ماهی تابه، کفه، کفه ترازو، روغن داغ کن، گودال اب

فرهنگ فارسی

آن قسمت ازترازوکه آنچه رامیخواهندوزن کنندروی آن می گذارند، پله ترازو
( اسم ) خوشه های گندم و جوی که بهنگام خرمن کوفتن آنها کوفته نشده باشند و پس از پاک کردن غله آنها را بار دیگر بکوبند : ( مر ترا از ایشان جدا کرد چنانکه کفه را از گندم جدا کنند ) .
قسمت زیرین چاقچور که پای را از مچ تا نوک انگشتان پوشد و نیز در جوراب و کفش آن قسمت که پای را از مچ تا انگشتان در بر می گیرد. - کفه رویه آن قسمت از چاقچور که پای و کف را تا مچ پای بپوشانند.

گسترۀ پوشش مؤثر که در محدودۀ آن می‌توان آستانۀ گوش آزمایشی را به‌طور صحیح و مناسب اندازه‌گیری کرد متـ . کفی 2


فرهنگ معین

(کَ فَّ یا فُِ ) [ ع . کفة ] (اِ. ) صفحة ترازو که جنس یا وزنه را روی آن می گذارند.
(کَ فَ یا فِ ) (اِ. ) دف ، دایره .
( ~ . ) (اِ. ) خوشه های گندم و جو که به هنگام خرمن کوفتن ، آن ها کوفته نشده باشند و پس از پاک کردن غله آن ها را بار دیگر بکوبند.

(کَ فَّ یا فُِ) [ ع . کفة ] (اِ.) صفحة ترازو که جنس یا وزنه را روی آن می گذارند.


(کَ فَ یا فِ) (اِ.) دف ، دایره .


( ~ .) (اِ.) خوشه های گندم و جو که به هنگام خرمن کوفتن ، آن ها کوفته نشده باشند و پس از پاک کردن غله آن ها را بار دیگر بکوبند.


لغت نامه دهخدا

کفه . [ ک َف ْ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) کفّة. پله ٔ ترازو. (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ). پله ٔ ترازو و هر چیزی که مانند آن گرد باشد. (غیاث ). پله . (نصاب ). هریک از دو خانه ٔ ترازو که در یکی سنگ و در دیگر چیز کشیدنی نهند. سنجه . کپه . (یادداشت مؤلف ) :
نرگس بسان کفه ٔ سیمین ترازویی است
چون زر جعفری به میانش درافکنی .

منوچهری .


نارنج چو دو کفّه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زرسرخ طلی کرده برونسو.

منوچهری .


چنان دو کفه ٔ سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل .

منوچهری .


ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کفه ست و شاهین .

معزی .


داری دو کف ، دو کفه ٔ شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.

سوزنی .


شاهین صیت تست پرنده به شرق و غرب
از کفه ٔ یمینت و از کفه ٔ یسار.

سوزنی .


چون زر سرخ سپهرسوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفه ٔ لیل و نهار.

خاقانی .


گر بدان کفه زر همی سنجی
جان بدین کفه ْ دگر برکش .

خاقانی .


کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ
ششدانگ بود راست به هر کفه ای دو لخت .

خاقانی .


صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه بها سنگش دینار نمود اینک .

خاقانی .


چون کفه ٔ آفتاب بر قله ٔ افق مغرب نشستی ترازو فراپس گرفتی و از عهده ٔ اجرت ایشان برآمدی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 420).
کانچه در کفه ای بیفزاید
به دگر بی خلاف درناید.

سعدی (صاحبیه ).


حجر کعبه بمیزان شریعت سنگی است
گرچه درکفه به سنگیش نهاده است فرنگ .

سلمان ساوجی .


گر روز سخا وزن کنند آنچه تو بخشی
سیاره وافلاک سزد کفه و شاهین .

(از صحاح الفرس ).


- خویشتن را در کفه ٔ کسی نهادن ؛ خود را هم سنگ و همقدر و اندازه ٔ او کردن یا دانستن : و انوشروان اورا کرامتها فرمود بیش از حد و خویشتن را چنان در کفه ٔ او نهاد که این مزدک پنداشت که انوشروان را صید کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
- کفه زدن ؛ کفلمه کردن دارویی کوفته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کفه ٔ میزان ؛ برج میزان :
شمس گردون به کفه ٔ میزان
آمد و آمدنش با سرماست .

سوزنی .



کفه . [ ک َ ف َ / ف ِ ] (اِ مرکب ) قسمت زیرین چاقچور که پای را از مچ تا نوک انگشتان پوشد و نیز در جوراب و کفش آن قسمت که پای را از مچ تا انگشتان در بر می گیرد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- کفه رویه ؛ آن قسمت از چاقچور که پای و کف را تا مچ پای بپوشاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


کفه . [ ک َف ْ ف َ ] (اِخ )نام شهری است . (از برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ سروری ) :
اگر بصره و کفه بیند به خواب
شود منهزم موصل و شوشتر.

پوربهای جامی (از انجمن آرا).


کفه بمناسبت این بیت همان کوفه خواهد بود آن را کوفان نیز گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج ).

کفه . [ ک َ ف َ / ف ِ ] (اِ) خوشه های گندم و جو را گویند که در وقت خرمن کوفتن آنها کوفته نشده باشد و بعد از پاک کردن غله آنها را بار دیگر بکوبند و عربان آن را قصاده خوانند. (از برهان ) (ناظم الاطباء). خوشه ٔ غله که خرد نشده باشد و بعد از پاک کردن بار دیگر بکوبند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ). خوشه ٔ نیم کوفته و آنچه درو دانه باشد. (غیاث ). قصل . (مهذب الاسماء). قرصد. (منتهی الارب ). کعبرة. (دهار) کزل . کلش . (یادداشت مؤلف ) :
همه آویخته از دامن دعوی و دروغ
چون کفه از کس گاووچو کلیدان زمدنگ .

قریع الدهر.


امروز که محنت از در دولت
چون خر ز کفه مرا همی راند.

روحی ولوالجی .


قصه گفت آن شاه را و فلسفه
تا بر آمد عشر خرمن از کفه .

مولوی .


- امثال :
گاو از کفه دور ، نظیر دست خر کوتاه . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1262) :
بارها گفتمت خر از کفه دور
خربغائی مکن به گرد آخر.

انوری (دیوان چ نفیسی ص 407).



کفه . [ ک َ ف َ / ف ِ ] (اِ) دف و دایره را گویند. (برهان ). دف و دایره را گویند زیرا که بدان کف زنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). دف و دایره . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ) :
گه بکوبد فرق این پای حوادث چون کفه
گه بمالد گوش آن دست نوایب چون رباب .

عبدالواسع جبلی (از فرهنگ سروری ).



کفه. [ ک َ ف َ / ف ِ ] ( اِ ) خوشه های گندم و جو را گویند که در وقت خرمن کوفتن آنها کوفته نشده باشد و بعد از پاک کردن غله آنها را بار دیگر بکوبند و عربان آن را قصاده خوانند. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). خوشه غله که خرد نشده باشد و بعد از پاک کردن بار دیگر بکوبند. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از فرهنگ رشیدی ). خوشه نیم کوفته و آنچه درو دانه باشد. ( غیاث ). قصل. ( مهذب الاسماء ). قرصد. ( منتهی الارب ). کعبرة. ( دهار ) کزل. کلش. ( یادداشت مؤلف ) :
همه آویخته از دامن دعوی و دروغ
چون کفه از کس گاووچو کلیدان زمدنگ.
قریع الدهر.
امروز که محنت از در دولت
چون خر ز کفه مرا همی راند.
روحی ولوالجی.
قصه گفت آن شاه را و فلسفه
تا بر آمد عشر خرمن از کفه.
مولوی.
- امثال :
گاو از کفه دور ، نظیر دست خر کوتاه. ( امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1262 ) :
بارها گفتمت خر از کفه دور
خربغائی مکن به گرد آخر.
انوری ( دیوان چ نفیسی ص 407 ).

کفه. [ ک َ ف َ / ف ِ ] ( اِ ) دف و دایره را گویند. ( برهان ). دف و دایره را گویند زیرا که بدان کف زنند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). دف و دایره. ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ سروری ) :
گه بکوبد فرق این پای حوادث چون کفه
گه بمالد گوش آن دست نوایب چون رباب.
عبدالواسع جبلی ( از فرهنگ سروری ).

کفه. [ ک َف ْ ف َ / ف ِ ] ( از ع ، اِ ) کفّة. پله ترازو. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ رشیدی ). پله ترازو و هر چیزی که مانند آن گرد باشد. ( غیاث ). پله. ( نصاب ). هریک از دو خانه ترازو که در یکی سنگ و در دیگر چیز کشیدنی نهند. سنجه. کپه. ( یادداشت مؤلف ) :
نرگس بسان کفه سیمین ترازویی است
چون زر جعفری به میانش درافکنی.
منوچهری.
نارنج چو دو کفّه سیمین ترازو
هر دو ز زرسرخ طلی کرده برونسو.
منوچهری.
چنان دو کفه سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل.
منوچهری.
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کفه ست و شاهین.
معزی.
داری دو کف ، دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.
سوزنی.
شاهین صیت تست پرنده به شرق و غرب
از کفه یمینت و از کفه یسار.

کفه . [ ک ِ ف ِ ] (اِخ ) در افسانه های یونانی پسر بلوس است . و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1297 شود.


کفة. [ ک َف ْ ف َ ] (ع اِ) دفعه . بار. مرة. (از اقرب الموارد). || لقیته کفة کفة و لقیته کفةلکفة و کفة عن کفة،یعنی ملاقات کردم او را و مواجه با او شدم به نحوی که دست به دست رسید و یا ملاقات کردم با وی و منع کردیم همدیگر را از نهوض و برخاستن . و آن ، دو اسم است که بمنزله ٔ اسمی واحد بکار رود و چون خمسة عشر مبنی برفتح باشد. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تاج العروس شود.


کفة. [ ک ِف ْ ف َ / ک ُف ْ ف َ ] (ع اِ) آنچه فروهشته و مسترخی باشد از بن دندان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


کفة. [ ک ِف ْ ف َ / ک ُف ْ ف َ ] (ع اِ) دام شکاری . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دام صیاد. (یادداشت مؤلف ). || چوب دف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). || هر چیز گرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هر چیز مستدیر و دایره ای . (از اقرب الموارد). || گو، که آب در آن فراهم آید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، کِفاف ، کِفَف . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


کفة. [ ک ُف ْ ف َ ] (ع اِ) حاشیه ٔ پیراهن . (غیاث ): کفةالقمیص ؛ نورد دامن پیراهن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).گردشدگی دامن پیراهن . (از اقرب الموارد). || هرچیزی زاید بر چیزی مثل : کفة الثوب ؛ یعنی نورد جامه و کفةالرمل ؛ دامن ریگ و کرانه ٔ آن و کفةالدرع ؛ دامن زره . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کرانه ٔ هرچیزی بدان جهت که هرچیزی تا به کرانه ٔ خود رسید گویا باز داشته شد از زیادت . (منتهی الارب ). کرانه ٔ هرچیزی . (ناظم الاطباء). || طره ٔ بالایین جامه که در آن سو هدب نباشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). طره ٔ بالایین جامه که ریشه ای نداشته باشد. (ناظم الاطباء). || حاشیه ٔ هر چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، کُفَف ، کِفاف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || منتهای درخت ومنقطع آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || انبوهی مردم و عدد بسیار و جماعت مردم یا مردمان نزدیک مکان . (منتهی الارب ). انبوهی مردم و عدد بسیار و جماعت مردم و مردمان نزدیک به خود شخص . (ناظم الاطباء). سیاهی و انبوهی مردم و جماعت مردم و آنها که به شخص نزدیکند از جهت مکان . (از اقرب الموارد) || سنگی که گرداگرد آن گل و سرگین گاو و جز آن نهند و در آن کشک پزند. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دام شکار آهو. (منتهی الارب ). آنچه با آن آهو شکارکنند. (اقرب الموارد). || کفة الغیم ؛ کرانه و طره ٔ ابر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کفةاللیل ؛ ملتقای شب و روز در مشرق باشد یا در مغرب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن جای از زمین که شب و روز تلاقی می کنند. (یادداشت مؤلف ). || ریگ توده ٔ دراز گرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


کفة. [ک َ / ک ِ / ک ُف ْ ف َ ] (ع اِ) پله ٔ ترازو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (دهار).آنچه از ترازو که در آن چیز وزن کردنی گذارند و وزن کنند. (از اقرب الموارد). ج ، کفف و کفاف . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به کفه و کپه شود.


فرهنگ عمید

هریک از دو ظرف ترازو که در یکی وزنه و در دیگری جنس می گذارند، پلۀ ترازو.

دانشنامه عمومی

کفه (فارس). کفه یک منطقهٔ مسکونی در ایران است که در استان فارس واقع شده است. کفه ۷۳ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای ایران

فرهنگستان زبان و ادب

{plateau} [شنوایی شناسی] گسترۀ پوشش مؤثر که در محدودۀ آن می توان آستانۀ گوش آزمایشی را به طور صحیح و مناسب اندازه گیری کرد متـ . کفی 2

واژه نامه بختیاریکا

( کُفِه ) سرفه
( کِفِه ) کپک
( کَفه ) کمربند یا طنابی جهت بستن بار بر روی حیوانات

پیشنهاد کاربران

کفه به معنی کویر یعنی زمینی بی آب و علف

کفه ، kefeh ، در گویش شهربابکی به مهنه ای از زمین پست وصاف گفته می شود ، کفه نمک ، از این نمونه است

اصطلاح بنی هِندل ) جاده صاف و بدون شیب و پیچ
اصطلاح کوهنوردی ) 1: دشت 2: پلاتو، زمین صاف بالای برخی قله ها
در اصفهان ) کپه، کپک، قارچ


کلمات دیگر: