مترادف لمعان : پرتو، تابش، درخشش، فروغ
لمعان
مترادف لمعان : پرتو، تابش، درخشش، فروغ
عربی به فارسی
برق , تلا لو , تابش , ظهور اني , زودگذر , تابيدن , درخشيدن , درخشانيدن , تابانيدن , نرمي , صافي , براقي , جلا , جلوه ظاهر , برق انداختن , صيقل دادن , شرح , تفصيل , توضيح , تفسير , تاويل , سفرنگ , حاشيه , فهرست معاني , تاويل کردن , حاشيه نوشتن بر , زرق وبرق , درخشندگي , جلوه , درخشش , لوستر , جلوه داشتن , برق زدن , نورافشاندن , براق کردن , روشن شدن , روشني , فروغ
مترادف و متضاد
پرتو، تابش، درخشش، فروغ
فرهنگ فارسی
درخشیدن، روشن شدن، درخشندگی
۱- ( مصدر ) درخشیدن تابیدن . ۲- ( اسم ) درخشش تابندگی : و روز کور را ازلمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود . ۳- (مصدر ) اشارت کردن .
۱- ( مصدر ) درخشیدن تابیدن . ۲- ( اسم ) درخشش تابندگی : و روز کور را ازلمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود . ۳- (مصدر ) اشارت کردن .
فرهنگ معین
(لَ مَ ) [ ع . ] (مص ل . ) درخشیدن ، تابیدن .
لغت نامه دهخدا
لمعان. [ل َ م َ ] ( ع مص ) لَمْع. درخشیدن. ( تاج المصادر ). بُروق. تلألؤ. تابش. درخشیدن. درفشیدن. تافیدن. تابیدن. لُموع : و روزکور را از لمعان آفتاب تابستان چه تمتع تواند بود. ( تاریخ بیهق ص 4 ). و لمعان انوار سروری در جبین او مبین گشته. ( گلستان ). || اشارت کردن. لمع.
فرهنگ عمید
۱. درخشیدن، روشن شدن.
۲. درخشندگی.
۲. درخشندگی.
کلمات دیگر: