مترادف گوهری : اصیل، جواهری، نژاده
گوهری
مترادف گوهری : اصیل، جواهری، نژاده
فارسی به انگلیسی
jeweller
مترادف و متضاد
اصیل، جواهری، نژاده
فرهنگ فارسی
( صفت ) منسوب به گوهر : ۱ - آنچه از جواهر ساخته شده باشد . ۲ - جواهر نشان مرصع : همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین . ۳ - اصیل با اصل و نسب پاک نژاد : و ندیم باید که گوهری و فاضل و نیکو سیرت ... بود . یا اسب گوهری . اسب اصیل و نجیب . ۴ - دارای جوهر ( شمشیر و غیره ) : آن گوهری حسامم در دست روزگار کاخر برونم آرد یک روز در وغا . ( مسعود سعد ) ۵ - گوهر فروش جواهری . ۶ - جوانمرد سخی . ۷ - طبیعی فطری : گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا بگوهر تو . ( سوزنی ) ۸ - ذاتی مقابل عرضی . ۹ - آنچه که مانند گوهر شفاف و درخشان باشد : هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری . ( نظامی ) ۱٠ - عنصری آخشیجی : اگر بهستی مثلث کنیش گردد شئ که هر که شئ بود گوهری بود ناچار . ( ناصر خسرو )
منسوب به گوهر . از گوهر . چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند .
منسوب به گوهر . از گوهر . چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند .
فرهنگ معین
( ~ . ) (ص نسب . ) ۱ - گوهرفروش ، زرگر. ۲ - ذاتی ، سرشتی . ۳ - اصیل ، پاک نژاد.
لغت نامه دهخدا
گوهری . [ گ َ / گُو هََ ] (ص نسبی ) منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم ) (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام ) :
همان گوهری تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین .
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینه ٔ سکندری .
|| اصیل . || خداوند اصل و نسب . (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم ) (فرهنگ شعوری ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). شخص صاحب اصل و نسب . (فرهنگ نظام ). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء)نجیب . نژاده . والاتبار. حسیب و نسیب :
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.
اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19).
زن ، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.
طمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان .
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری .
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری .
چونکه نسخته سخن سرسری
هست بر گوهریان گوهری .
- اسب گوهری ؛ اسب اصیل و نجیب .
|| سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده . بذل کننده . || ذاتی ، مقابل عرضی . (برهان قاطع). ذاتی و جبلی ، ضد عرضی . (ناظم الاطباء). گهری . طبعی . فطری . خلقی :
گرم گردان مرا که تا بنهم
عودِ شُکر و دعا بر آذر تو
گرمی از شمس گوهری باشد
حاجت آمد مرا به گوهر تو.
|| جوهری . جواهرفروش و جواهرشناس . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم ). و امروزه «جواهری » معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود.
- امثال :
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری .
|| باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارنده ٔ گوهر. صاحب گوهر :
من یکی کردزاده لشکریم
کز نیاکان خویش گوهریم .
گرچه ز بحر تو بگوهر کمند
چون تو همه گوهری عالمند.
|| شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار :
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کآخر برونم آرد یک روز در وغا.
|| کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم ). درخشنده . شفاف :
هم از آب حیوان اسکندری
زلالی چنین ساختم گوهری .
|| عنصری . آخشیجی :
اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی
که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار.
همان گوهری تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین .
فردوسی .
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینه ٔ سکندری .
خاقانی .
|| اصیل . || خداوند اصل و نسب . (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم ) (فرهنگ شعوری ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). شخص صاحب اصل و نسب . (فرهنگ نظام ). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء)نجیب . نژاده . والاتبار. حسیب و نسیب :
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.
رودکی .
اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19).
زن ، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.
سنائی .
طمغاج خان عادل سلطان گوهری
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان .
سوزنی .
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری .
نظامی .
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری .
نظامی .
چونکه نسخته سخن سرسری
هست بر گوهریان گوهری .
نظامی (مخزن الاسرار ص 40).
- اسب گوهری ؛ اسب اصیل و نجیب .
|| سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده . بذل کننده . || ذاتی ، مقابل عرضی . (برهان قاطع). ذاتی و جبلی ، ضد عرضی . (ناظم الاطباء). گهری . طبعی . فطری . خلقی :
گرم گردان مرا که تا بنهم
عودِ شُکر و دعا بر آذر تو
گرمی از شمس گوهری باشد
حاجت آمد مرا به گوهر تو.
سوزنی .
|| جوهری . جواهرفروش و جواهرشناس . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم ). و امروزه «جواهری » معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود.
- امثال :
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری .
|| باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارنده ٔ گوهر. صاحب گوهر :
من یکی کردزاده لشکریم
کز نیاکان خویش گوهریم .
نظامی .
گرچه ز بحر تو بگوهر کمند
چون تو همه گوهری عالمند.
نظامی .
|| شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار :
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کآخر برونم آرد یک روز در وغا.
مسعودسعد.
|| کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم ). درخشنده . شفاف :
هم از آب حیوان اسکندری
زلالی چنین ساختم گوهری .
نظامی (از بهار عجم ).
|| عنصری . آخشیجی :
اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی
که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار.
ناصرخسرو.
گوهری. [ گ َ / گُو هََ ] ( اِخ ) ( میرزای... ) از گویندگان فارسی زبان بوده است و دیوان شعر فارسی دارد بنام «الذریعة الرضویة» که علی اکبر مروج مؤلف ( نفایس اللباب ) از آن اشعاری نقل میکند و می گوید: اشعار مزبور از میرزای گوهری است. ( الذریعه ج 9 ص 947 و ج 10 ص 30 ).
گوهری. [ گ َ / گُو هََ ] ( ص نسبی ) منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. ( برهان قاطع ) ( بهار عجم ) ( فرهنگ نظام ) ( فرهنگ شعوری ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ رشیدی ) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. ( فرهنگ نظام ) :
همان گوهری تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین.
کز ظلمات بحر جست آینه سکندری.
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.
زن ، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.
از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان.
از آن دایره دور شد داوری.
چو نور از مه و تابش از مشتری.
هست بر گوهریان گوهری.
|| سخی و جوانمرد. ( ناظم الاطباء ). بخشنده. بذل کننده. || ذاتی ، مقابل عرضی. ( برهان قاطع ). ذاتی و جبلی ، ضد عرضی. ( ناظم الاطباء ). گهری. طبعی. فطری. خلقی :
گرم گردان مرا که تا بنهم
عودِ شُکر و دعا بر آذر تو
گرمی از شمس گوهری باشد
حاجت آمد مرا به گوهر تو.
گوهری. [ گ َ / گُو هََ ] ( ص نسبی ) منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. ( برهان قاطع ) ( بهار عجم ) ( فرهنگ نظام ) ( فرهنگ شعوری ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ رشیدی ) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. ( فرهنگ نظام ) :
همان گوهری تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین.
فردوسی.
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینه سکندری.
خاقانی.
|| اصیل. || خداوند اصل و نسب. ( برهان قاطع ). خداوند اصل و نژاد. ( بهار عجم ) ( فرهنگ شعوری ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ). شخص صاحب اصل و نسب. ( فرهنگ نظام ). اصیل و پاک نژاد. ( ناظم الاطباء )نجیب. نژاده. والاتبار. حسیب و نسیب : گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر و آزاده بود.
رودکی.
اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. ( قابوسنامه ص 19 ).زن ، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.
سنائی.
طمغاج خان عادل سلطان گوهری از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان.
سوزنی.
به اقبال این گوهر گوهری از آن دایره دور شد داوری.
نظامی.
هنر تابد از مردم گوهری چو نور از مه و تابش از مشتری.
نظامی.
چونکه نسخته سخن سرسری هست بر گوهریان گوهری.
نظامی ( مخزن الاسرار ص 40 ).
- اسب گوهری ؛ اسب اصیل و نجیب.|| سخی و جوانمرد. ( ناظم الاطباء ). بخشنده. بذل کننده. || ذاتی ، مقابل عرضی. ( برهان قاطع ). ذاتی و جبلی ، ضد عرضی. ( ناظم الاطباء ). گهری. طبعی. فطری. خلقی :
گرم گردان مرا که تا بنهم
عودِ شُکر و دعا بر آذر تو
گرمی از شمس گوهری باشد
حاجت آمد مرا به گوهر تو.
سوزنی.
|| جوهری. جواهرفروش و جواهرشناس. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ نظام ) ( فرهنگ شعوری ) ( ناظم الاطباء ). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. ( بهار عجم ). و امروزه «جواهری » معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود.گوهری . [ گ َ / گُو هََ ] (اِخ ) (میرزای ...) از گویندگان فارسی زبان بوده است و دیوان شعر فارسی دارد بنام «الذریعة الرضویة» که علی اکبر مروج مؤلف (نفایس اللباب ) از آن اشعاری نقل میکند و می گوید: اشعار مزبور از میرزای گوهری است . (الذریعه ج 9 ص 947 و ج 10 ص 30).
فرهنگ عمید
۱. گوهردار.
۲. [مجاز] اصیل، پاک نژاد.
۳. آراسته به گوهر، جواهرنشان.
۴. گوهرفروش، جواهرفروش.
۲. [مجاز] اصیل، پاک نژاد.
۳. آراسته به گوهر، جواهرنشان.
۴. گوهرفروش، جواهرفروش.
پیشنهاد کاربران
جواهر ساز و فروش، آنکه گوهر سازد و فروشد
عالم، دانا
گوهری:
گوهری یا جوهری همان جواهر تراش و جواهر فروش امروزیست.
گوهری:
آنکه شغل و پیشه و کسب وکارش با جواهرا تراشیدن و گوهر فروختن است.
گوهری یا جوهری همان جواهر تراش و جواهر فروش امروزیست.
گوهری:
آنکه شغل و پیشه و کسب وکارش با جواهرا تراشیدن و گوهر فروختن است.
آدم با شخصیت
گوهری:
( ( گوهری در پهلوی در ریخت گوهریگ gōhrīg بکار می رفته است . به معنی نژاده و بگوهر . ) )
( ( همان گاو دوشا، به فرمانبری؛
همان تازی اسپان ، همه گوهری. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 275. )
( ( گوهری در پهلوی در ریخت گوهریگ gōhrīg بکار می رفته است . به معنی نژاده و بگوهر . ) )
( ( همان گاو دوشا، به فرمانبری؛
همان تازی اسپان ، همه گوهری. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 275. )
کلمات دیگر: