مترادف لعب : بازی، تفریح، تفنن، سرگرمی، لهو، مشغولیت
متضاد لعب : جد
game, sport, play(ing)
با جيغ وداد بازي کردن , سر وصدا
بازی، تفریح، تفنن، سرگرمی، لهو، مشغولیت ≠ جد
(لَ ع ) [ ع . ] 1 - (اِمص .) بازی ، لعب . 2 - لهو و لعب . 3 - بازی و لهو. 4 - (ص .) بازیگر.
(لَ) [ ع . ] (اِمص .) 1 - بازی . 2 - شوخی ، مزاح .
ناصرخسرو.
سوزنی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
درویش واله هروی (از آنندراج ).
لعب . [ ل َ ع َ ] (ع مص ) رفتن آب از دهان کودک . (منتهی الارب ). رفتن لعاب کودک . آب رفتن از دهان کودک .
لعب . [ ل َ ع ِ ] (ع مص ) بازی کردن . (ترجمان القرآن )(تاج المصادر). لَعب . تلعاب . لِعب . (منتهی الارب ).
لعب . [ ل ِ ] (ع اِ) لعبة. (منتهی الارب ). لَعِب . رجوع به لَعِب شود.
لعب . [ ل ِ ] (ع مص ) بازی کردن . لَعْب . لَعِب . تلعاب . (منتهی الارب ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لعب به کسر لام ، مصدر لعب به فتح عین است ، یعنی کرداری از او سر زد که از آن کردار مقصود و منظور درست و صحیحی حاصل نکرد. کما ذکر الراغب و در کشف گفته : عملی که اصلاً فائده ای را در بر نداشته باشد لعب گویند. کذا فی جامع الرموز فی کتاب الشهادة.
لعب . [ ل ُ ع َ ] (ع اِ) ج ِ لعبة. (زمخشری ). رجوع به لعبة شود.
سعدی (بوستان ).