کلمه جو
صفحه اصلی

قلاش


مترادف قلاش : رند، عیار، لاابالی، دغل، کلاش، خراباتی، شرابخواره، می خواره، بی نوا، تهیدست، مفلس، یک لاقبا، افسونگر، افسون ساز، لوند، حیله گر، حیله باز، محیل، تنها، مجرد، منفرد

متضاد قلاش : صالح

فارسی به انگلیسی

rogue, cheat, clown, mountebank, haunter of taverns, drunken

rogue


parasitic, parasitical, [n.] parasite, sponger


drunken


مترادف و متضاد

تنها، مجرد، منفرد


rogue (اسم)
ناقلا، اسب چموش، سیاه بند، رند، بذله گو، قاپ، قلاش، قاپنده، ادم دغل، حیوان عظیم الجثه سرکش

رند، عیار، لاابالی ≠ صالح


دغل، کلاش


خراباتی، شرابخواره، می‌خواره


بی‌نوا، تهیدست، مفلس، یک‌لاقبا


افسونگر، افسون‌ساز، لوند


حیله‌گر، حیله‌باز، محیل


۱. رند، عیار، لاابالی
۲. دغل، کلاش
۳. خراباتی، شرابخواره، میخواره
۴. بینوا، تهیدست، مفلس، یکلاقبا
۵. افسونگر، افسونساز، لوند
۶. حیلهگر، حیلهباز، محیل
۷. تنها، مجرد، منفرد ≠ صالح


فرهنگ فارسی

کلاش، بیکاره، ولگرد، مفلس، بی چیز، رند، حیله گر، درعربی نیزقلاش گویندبه معنی محتال لکن عربی نیست
( صفت ) ۱ - بی نام و ننگ ۲ - مفلس تهیدست ۳ - بی خیر ۴ - مجرد ۵ - لوند ۶ - حیله باز فریبنده مکار ۷ - میخواره باده پرست خراباتی : ساقی بیار جامی در خلوتم برون کش تا در بدر نگردم قلاش و لاابالی ( حافظ ۳۲۴ )

فرهنگ معین

(قَ لّ ) [ تر. ] (ص . ) کلاش . ۱ - بیکاره ، ولگرد. ۲ - باده پرست ، مفلس . ۳ - حیله گر.

لغت نامه دهخدا

قلاش. [ ق َ ] ( ع ص ) پستک ترنجیده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). الصغیر المنقبض. ( اقرب الموارد از ابن عباد ).

قلاش. [ ق َل ْ لا ] ( ص ) زیرک حیله گر. این کلمه فارسی است زیرا در کلام عرب شین پس از لام وجود ندارد. ( اقرب الموارد ). مردم بی نام و ننگ و لوند و بی چیز و مفلس و ازکائنات مجرد را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). مکار و میخواره و باده پرست و خراباتی و مقیم در میکده. ( ناظم الاطباء ). دزی ( ج 2 ص 395 ) نویسد: قلاش فارسی به معنی حیله گر و مزور. ( از حاشیه برهان چ معین ) :
سِرّ قلاشان ندانی راه قلاشان مرو
دیده بینا نداری راه درویشان مبین.
سنائی.
نیست قلاشی چو تو و نیست ناپاکی چو من
عاشق ناپاک باید دلبر قلاش را.
عبدالواسع جبلی.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند.
سوزنی.
حرام زاده سر و شوخ چشمم و قلاش
فسادپیشه و محراب کوبم و دکاک.
سوزنی.
یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود راقلاش شوخ و شنگ.
سوزنی.
درد در کاسه کن که قلاشم
دست بر کیسه نه که طرارم.
عمادی شهریاری.
پنج قلاشیم در بیغوله ای
با حریفی که ربابی خوش زند.
انوری.
کمال خط خردمند نیکبخت آن است
که سر گران نکند بر قلندر و قلاش.
سعدی.
ساقی بیار جامی وز خلوتم برون کش
تا دربه در بگردم قلاش ولاابالی.
حافظ.

قلاش . [ ق َ ] (ع ص ) پستک ترنجیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الصغیر المنقبض . (اقرب الموارد از ابن عباد).


قلاش . [ ق َل ْ لا ] (ص ) زیرک حیله گر. این کلمه فارسی است زیرا در کلام عرب شین پس از لام وجود ندارد. (اقرب الموارد). مردم بی نام و ننگ و لوند و بی چیز و مفلس و ازکائنات مجرد را گویند. (برهان ) (آنندراج ). مکار و میخواره و باده پرست و خراباتی و مقیم در میکده . (ناظم الاطباء). دزی (ج 2 ص 395) نویسد: قلاش فارسی به معنی حیله گر و مزور. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
سِرّ قلاشان ندانی راه قلاشان مرو
دیده ٔ بینا نداری راه درویشان مبین .

سنائی .


نیست قلاشی چو تو و نیست ناپاکی چو من
عاشق ناپاک باید دلبر قلاش را.

عبدالواسع جبلی .


بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند.

سوزنی .


حرام زاده سر و شوخ چشمم و قلاش
فسادپیشه و محراب کوبم و دکاک .

سوزنی .


یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود راقلاش شوخ و شنگ .

سوزنی .


درد در کاسه کن که قلاشم
دست بر کیسه نه که طرارم .

عمادی شهریاری .


پنج قلاشیم در بیغوله ای
با حریفی که ربابی خوش زند.

انوری .


کمال خط خردمند نیکبخت آن است
که سر گران نکند بر قلندر و قلاش .

سعدی .


ساقی بیار جامی وز خلوتم برون کش
تا دربه در بگردم قلاش ولاابالی .

حافظ.



فرهنگ عمید

۱. بیکاره، ولگرد.
۲. مفلس، بی چیز: کمال نفس خردمند نیک بخت آن است / که سرگران نکند بر قلندر قلاش (سعدی۲: ۴۶۳ ).
۳. رند: سرّ قلاشان ندانی راه قلاشان مرو / دیدۀ بینا نداری راه درویشان مبین (سنائی۲: ۶۳۷ ).
۴. حیله گر.

گویش مازنی

/ghelaash/ خراشیدن - نیمه شدن ترک برداشتن

۱خراشیدن ۲نیمه شدن ترک برداشتن


پیشنهاد کاربران

فرهنگ معین
قلاش
( قَ لّ ) [ تر. ] ( ص . ) کلاش . ۱ - بیکاره، ولگرد. ۲ - باده پرست، مفلس . ۳ - حیله گر.

*همانطور که فرهنگ معین اشاره کرده این واژه ترکی است*

. قلّاش ( ترکی ) :
= قالاش= قاللاش = قاللا ( قاللاماق = مسخره کردن ، هرزگی کردن ) = مفلس ، بدنام ، حیله باز ؛ از همین ریشه قاللاق ( = مسخره گی ، شوخی ) ،
قاللاغا قوْیماق = مسخره کردن.


قلاش: در زبان مازنی شکافتن، و از هم باز شدن را "قلاش" میگویند. "انار قلاش بهیته!" انار شکافته شده!

می خوار، حقه باز

رباعی ( قلاش )
رندی ز ازل چو کار ما مستان شد
عیاری و قلاشی ما دستان شد
از عُجب و غرور زاهدان گر دوریم
بدنامی ما مزاح این پَستان شد
رافض
. . . . . . . . . .
از عُجب و غرور و زهد، ما معزولیم
با رندی و بد مستی خود مشغولیم
از ریب وریا بهره نبردیم و هنوز
در دیر خرابات بدان مقبولیم



بفتح قاف و تشدید لام بمعناى حیله گر ، رند ، بی چیز
و بفتح قاف بمعنای خرد و پست

اگر کلاش را با قلاش هم معنی بدانیم ، به معنی حقه باز لاف زن و کسی که با لاف زدن و بلوف سعی در خودنمایی و رسیدن به هدف خود است

قلاش: آنکه با سماجت از مردمان مال بستاند ، کلّاش
( ( سرّ قلاّشان ندانی گرد قلاشان مگرد
دیدهٔ بینا نداری راه درویشان مبین ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 445. )



کلمات دیگر: