کلمه جو
صفحه اصلی

گند


مترادف گند : بدبو، عفن، متعفن، بوی بد، تعفن، فاسد | جند، جیش، خیل، سپاه، عسکر، لشکر، خایه، خصیه

متضاد گند : معطر

فارسی به انگلیسی

stink, fetid smell, chronic, grotty, niff, naff, effluvium, execrable, malodorous, infection, rank, shitty, stench, testicle, foul, gonad

stink, fetid smell


execrable, malodorous, infection, rank, shitty, stench, stink, testicle


فارسی به عربی

رائحة کریهة , عدوی , نتانة

مترادف و متضاد

۱. جند، جیش، خیل، سپاه، عسکر، لشکر،
۲. خایه، خصیه


infection (اسم)
سرایت، گند، عفونت، سرایت مرض، مریض کن

fetor (اسم)
بوی بد، گند

stench (اسم)
بوی بد، گند، بوی زننده، تعفن، دود یا بوی قوی

stink (اسم)
گند، تعفن

۱. بدبو، عفن، متعفن
۲. بویبد، تعفن
۳. فاسد ≠ معطر


بدبو، عفن، متعفن ≠ معطر


بوی‌بد، تعفن


فاسد


جند، جیش، خیل، سپاه، عسکر، لشکر


خایه، خصیه


فرهنگ فارسی

بوی بد، تخم، خایه، بیضه، جندهم میگویند، سپاه، لشکر، جند
( اسم ) لشکر سپاه . توضیح واحد های سپاه را در زمان ساسانیان گند می گفتند و فرماندهی آنها با گندسالاران بود . تقسیمات کوچکتر از آنرا درفش و از آن کوچکتر را وشت می نامیدند .

فرهنگ معین

( ~ .) (اِ.) (قالی بافی ) کله ، گره .


(گُ ) (اِ. ) خایه .
(گَ ) (اِ. ) ۱ - بوی بد، عفونت . ۲ - کثافت ، آلودگی . ، ~ ِ چیزی بالا آمدن (درآمدن ) : (عا. ) فساد آن آشکار شدن . ، ~چیزی را بالا آوردن : (عا. ) کاری را بسیار بد انجام دادن ، رسوا شدن .
( ~ . ) (اِ. ) (قالی بافی ) کله ، گره .

(گُ) (اِ.) خایه .


(گَ) (اِ.) 1 - بوی بد، عفونت . 2 - کثافت ، آلودگی . ؛ ~ ِ چیزی بالا آمدن (درآمدن ) : (عا.) فساد آن آشکار شدن . ؛ ~چیزی را بالا آوردن : (عا.) کاری را بسیار بد انجام دادن ، رسوا شدن .


لغت نامه دهخدا

گند. [ گ َ ] ( اِ ) اوستا گئینتی ( بوی متعفن )، پهلوی گند ، گندگ ( گنده )، هندی باستان گندها ( بو، عطر [ خوشبو ] )، افغانی گنده ، بلوچی گند ( گل [ به کسر اول ] ، فضله )، گندک ، گندق ( بد، شریر )، پارسی باستان گسته ( بدی ، تنفرآور )، سریکلی قند . ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ).بوی بد را گویند. ( برهان ) ( غیاث اللغات ): غساک ؛ گند باشد و فرغند. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276 ). بوی ناخوش. عفونت. تعفن. ادفر. دَفر. صَمر. صَمِرَه. عِصار. مَخرة. فُساء. ( منتهی الارب ): الاخشم ؛ آنکه گند و بوی نشنود. ( مهذب الاسماء ). آنکه بوی و گند نشنود. ( تاج المصادر بیهقی ).
به جای خشتچه گر شصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود گند رشت آن بغلت.
عماره.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنددهان تو و زآن بینی فرغند.
عماره.
چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمدعطاری.
ناصرخسرو.
گند است دروغ از او حذر کن
تا پاک شود دهانت از گند.
ناصرخسرو.
کز گند فتاده ست به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا.
ناصرخسرو.
دانه اندر دام او دانی که چیست
نرم و سخت و خوب و زشت و بوی و گند.
ناصرخسرو.
یک تیز فروداد ویکی گند برآمد.
سوزنی.
سیر ارچه هم طویله سوسن بود برنگ
غماز رنگ او بود آن بوی گند او.
خاقانی.
نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند، ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد، گفتند: برو که هنوز از تو گند پادشاهی می آید با آن کردار. ( تذکرة الاولیاء عطار ). بوی عبیر از گند سیر فروماند. ( گلستان ).
جعل از گلستان ندارد نصیب
ز کناس گند و ز عطار طیب.
نزاری.
- گند بغل ؛ بوی بد زیر بغل. عرق زیر بغل : دُسُس ؛ بوی گند بغل. صُنان. ( منتهی الارب ) :
نقره اندوده بر درست دغل
عنبرآمیخته به گند بغل.
سعدی ( هزلیات ).
گند بغلش نعوذباللّه
مردار به آفتاب مرداد.
سعدی ( گلستان ).
مشکل بود ای اسیر گمراه
گند بغل و ندیمی شاه.
امیرحسینی.
- گند دهن ؛ بوی بد دهان. بَخَر. گندگی دهان. ( منتهی الارب ).
- گند زدن ( عامیانه ) ؛ کاری را بسیار بد انجام دادن.رسوا شدن. و رجوع به گندش را بالا آوردن شود.

گند. [ گ َ ] (اِ) اوستا گئینتی (بوی متعفن )، پهلوی گند ، گندگ (گنده )، هندی باستان گندها (بو، عطر [ خوشبو ] )، افغانی گنده ، بلوچی گند (گل [ به کسر اول ] ، فضله )، گندک ، گندق (بد، شریر)، پارسی باستان گسته (بدی ، تنفرآور)، سریکلی قند . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).بوی بد را گویند. (برهان ) (غیاث اللغات ): غساک ؛ گند باشد و فرغند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276). بوی ناخوش . عفونت . تعفن . ادفر. دَفر. صَمر. صَمِرَه . عِصار. مَخرة. فُساء. (منتهی الارب ): الاخشم ؛ آنکه گند و بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر بیهقی ).
به جای خشتچه گر شصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود گند رشت آن بغلت .

عماره .


معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنددهان تو و زآن بینی فرغند.

عماره .


چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمدعطاری .

ناصرخسرو.


گند است دروغ از او حذر کن
تا پاک شود دهانت از گند.

ناصرخسرو.


کز گند فتاده ست به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا.

ناصرخسرو.


دانه اندر دام او دانی که چیست
نرم و سخت و خوب و زشت و بوی و گند.

ناصرخسرو.


یک تیز فروداد ویکی گند برآمد.

سوزنی .


سیر ارچه هم طویله ٔ سوسن بود برنگ
غماز رنگ او بود آن بوی گند او.

خاقانی .


نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند، ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد، گفتند: برو که هنوز از تو گند پادشاهی می آید با آن کردار. (تذکرة الاولیاء عطار). بوی عبیر از گند سیر فروماند. (گلستان ).
جعل از گلستان ندارد نصیب
ز کناس گند و ز عطار طیب .

نزاری .


- گند بغل ؛ بوی بد زیر بغل . عرق زیر بغل : دُسُس ؛ بوی گند بغل . صُنان . (منتهی الارب ) :
نقره اندوده بر درست دغل
عنبرآمیخته به گند بغل .

سعدی (هزلیات ).


گند بغلش نعوذباللّه
مردار به آفتاب مرداد.

سعدی (گلستان ).


مشکل بود ای اسیر گمراه
گند بغل و ندیمی شاه .

امیرحسینی .


- گند دهن ؛ بوی بد دهان . بَخَر. گندگی دهان . (منتهی الارب ).
- گند زدن (عامیانه ) ؛ کاری را بسیار بد انجام دادن .رسوا شدن . و رجوع به گندش را بالا آوردن شود.
- گندش را بالا آوردن (عامیانه ) ؛ گندش را درآوردن . در انجام دادن کاری افتضاح درآوردن . کاری را بسیار بد انجام دادن . رسوا شدن . و رجوع به گند زدن شود.
- گند کاری بالا آمدن ؛ گند کاری درآمدن . بدی آن مشهور شدن . فساد آن آشکار گشتن .
- گند گرفتن ؛ بوی بد گرفتن . متعفن شدن .
- امثال :
مشکل بود ای اسیر گمراه
گند بغل و ندیمی شاه .

امیر حسینی .


|| گوگرد باشد و آن را گندک خوانند. (فرهنگ جهانگیری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه باشد و این مبدل کند است : بیرگند. بیگند. اوزگند.
هرچه بهمش بزنی گندش زیاده می شود.

گند. [ گ ُ ] (اِ) خایه باشد که به عربی خصیه خوانند. (برهان ). خایه . (آنندراج ). بیضه . تخم . عُنبُل . معرب آن جند و قند است . و رجوع به جند و خایه شود.
- خر نر را از گندش شناسند، نظیر: خر نر را از خایه شناسند ؛ به مزاح ، ابله است .
|| سپاه . لشکر. در پهلوی نیز گند آمده به معنی سپاه (و مترادف آن ). در کتاب پهلوی کارنامه ٔ اردشیر پاپکان (فصل 7 ص 2) آمده : (اردوان ) پس ازآن سپاه و گند آراست ». (مزدیسنا تألیف معین چ 1 ص 338). معرب آن جند است ، و کلمه ٔ جند در جندیشاپور همین کلمه است . و رجوع به جند و گندآور و جندیشاپور شود. واحدهای بزرگ سپاه را [ در زمان ساسانیان ] گند می گفتند و فرماندهی آنها با گندسالاران بود. تقسیمات کوچکتر را وشت می نامیدند. (ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 237).
- امثال :
اگر لوطی نگوید دنیا به گندم دلش می گندد ؛ مرد ناتوان یا ناکوشا اعتقاد به بی اعتباری و بی حاصلی دنیا را مایه ٔ تسلیت عجز و پرده ٔ کاهلی خویش می سازد، نظیر: گربه دستش به گوشت نمی رسد می گویدگوشت بو میکند. (امثال و حکم ص 227).
گندم را ول کن تا گندت را ول کنم .


فرهنگ عمید

بوی بد.
تخم، خایه، بیضه: گند بیدستر.
سپاه، لشکر.

بوی بد.


تخم؛ خایه؛ بیضه: گند بیدستر.


سپاه؛ لشکر.


دانشنامه آزاد فارسی

گُنْد (Gond)
عضو قومی نامتجانس، ساکن بخش مرکزی هندوستان. نیمی از آنان به زبان هایی متعلق به خانوادۀ زبانی دراویدی و فاقد نوشتار سخن می گویند؛ سایر گُندها به زبان های هندواروپایی، ازجمله هندی، تکلم می کنند. بیش از ۴میلیون گُند در هندوستان زندگی می کنند که اکثر آنان در مدهیا پرادش، بخش شرقی مهارشترا، و بخش شمالی آندرا پرادش و برخی نیز در اوریسا زندگی می کنند. گندها از دیرباز کشاورزان نوبتکار بود ه اند و اقتصادشان مبتنی بر کشت غلات و دامداری است. گندهای متعلق به طبقات بالای اجتماعی آزادانه با هندوها ازدواج می کنند. معتقدات آنان به هندوئیسم نزدیک است و در عین حال برخی از خدایان و ارواح باستانی تر را نیز شامل می شود. گندها دارای کاست نیستند، اگرچه تعداد محدودی از طوایف در درون مجموعۀ مشخصی از روابط اجتماعی و مناسکی با یکدیگر به سر می برند. گندها از قرن ۱۵م تا نیمۀ قرن ۱۸ بر گُندوانا حاکم بودند که بخش بزرگی از منطقه بود. در این زمان مراتهها از غرب وارد سرزمین آنان شدند. خاندان های وابسته به گروهی از گُندها، با عنوان راج گُندها، با خاندان های همسایگان هندوی خود تا آغاز فتوحات مسلمانان در قرن ۱۶ رقابت داشتند.

گند (نظامیگری). گُنْد (نظامیگری)
(معرب آن: جند و به معنی لشکر) بزرگ ترین یگان ارتش در دورۀ ساسانی. هر گند به چند یگان به نام درفش تقسیم می شد که هر یک درفشی با رنگ و پیکره ای ویژه داشت. هر درفش نیز به چندین بخش به نام دشت تقسیم می شد که کوچک ترین یگان ارتش ساسانی بود. فرمانده گند گند سالار نام داشت. این واژه همان گندی است که بر سر برخی از شهرها، مانند گندی شاپور، مانده است.

فرهنگستان زبان و ادب

{gonad} [زیست شناسی] غدۀ جنسی که در زنان تخمدان و در مردها بیضه نام دارد

واژه نامه بختیاریکا

( گُند ) به گُند
( گِند ) تکه؛ قطعه؛ از واحدهای بیان مقدار گوشت
( گُند ) خایه
( گُند ) دَست بِه گُند
( گُند ) کَد گُندت
( گِند ) گرفته؛ در خود فرو رفته؛ ناراحت
( گَندُ ) گندم
( گِند ) محکم. مثلاً گِند بستن یعنی محکم بستن

پیشنهاد کاربران

گُند، همونی که تتلو زیاد میگه

گُند. تازی شده اش غُدهِ. گند پهلوی است : هنوز در خراسان و پاره ای شهرهای خراسان بکار است. Gone یونانی و Gonad انگلیسی از همین جاست. واژه یاب، ابوالقاسم پرتو.

( در زبان شوشتری اصیل ) شنگول. کیر. بلبل. گندول. الت. خایه

گند در مرودشت به معنی گره قالی است.

گِند در زبان لری به کوک و دوختن می گویند

گِنْدْ : علاوه بر معنی های گفته شده در گویش بختیاری معنی تِکِّه هم می دهد ؛ مانند : گِنْدِ گوشت یعنی تکهٔ گوشت .
و گِنْدْ گِنْدْ به معنای تکه تکه است .

گند: ( به پیش گاف وسکون نون ) درپارسی میانه یاپهلوی به چم ومعنای لشکرودربرخی گستره هاونواحی ایران به چم خایه،
چنانکه ملک اشعرای بهاردرقصیده وچامه بهشت خداگوید:
خرچنگ کرده خَف، که بچِسبه به گُنداو/ایساخ که پوشت لُمبَرجوزایَه پِندری!
همانگونه که درپانوشتهای فرزانِشینه وادیبانه زنده یاددکترمعین بربرهان خلف تبریزی آمده، گند به چم ومعنای خایه وتخم نرینه ازآدمیان باشد که به تازی خصیه خوانندگرچه بیضه نیزتازیست ولی عرب آن راکمتردرباره تخم انسان بکارمیبرد درآنندراج هم گندبه چم ، خایه، بیضه، تخم وعُنبُل آمده وهمگان برآنندکه تازیشده ومعرب آن، جندست!
درامثال وحکم دهخدازیرواژه گندآورده که: خر نر را از گندش شناسندکه به چشمزدواشارت وبشوخی درباره، کسی که نادان، کانایااحمقست گویند.
ازیرا، گندآور ( گند آور ) که درشاهنامه هم بسیاربکاررفته به چم مرد پهلوان، دلیروجنگجووهم به چم رهبروفرمانرواست. ماننددلاورکه به مردپردل گفته میشودگندآورهم به کسی گفته شودکه
پر خایه است کسی که منش مردانه داردکه چشمزدواشارت داردبه بی باکی ودلیری وبی پروایی
وکسی که ویژگی مردانگی را به فرناد وفرجام یابه غایت داردومردان مردست یعنی بسیاردلیر!
نیزبه چم فرمانروایی مانندگفته ابومنصورمحمدبن عبدالرزاق توس، سپهسالارخراسان دردیباچه شاهنامه که:
چگونه سرآمدبه نیک اختری/برایشان برآن روزگندآوری
یا
به دوویژگی ازهمه برتری/سزدبرتوشاهی وگندآوری!
همچنین، به چم ومعنای سپاه و لشکرکه در پارسیک یازبان پهلوی نیز بهمین آرِش ومعناست، آمده ست. چنانکه درکارنامک ٔ اردشیر پاپکان آمده که: ( اردوان ) ، پس ازآن سپاه و گند آراست/بخش۷ص۲ � این واژه نیزتازی شده وبزبان عرب اندرآمده وآن جندست که اشتقاقات صرفی ازآن گرفته شده مانندجندمجنده ونیزجمعش بتازی جنودست وسربازراهم جندی گویند.
درپارسی هم پس ازچیرگی تازیان برایران بهمین گونه معرب وتازیشده اش بکاررفته چنانکه متون تازی وپارسی پس ازسده سوم
ق ، گندیشاپورراجندیشاپور نوشته اند. نیزگندآوربه سالارسپاه هم گفته اندکه در دلاوری وجنگجویی وهم دردانایی وفرزانگی سرآمدهمه سپاهست، که پهلوان هم دارای همین چم ومعناست دلاوروتهمتنی که حکیم و فرزانه هم هست ودوویژگی جنگجویی وخردوفرزانش رادرخودگردکرده ست!
کنون !
بگمان بسیار سخن ولف فریتس نگارنده فرهنگ شاهنامه وتئودورنولدکه برپادِ سخن ناموَریاقول مشهورست، درست نباشدکه گندرا برگرفته ازتازی و مفرّس جنددانندچراکه
گندبه چم ارتش سازمانیافته و سپاه منظم بوده وتازیان چنین چیزی نداشته اندچراکه ارتش وآیین لشکرداری، نمادآیینشهری وتمدن ست وجنگهای آنهاکه بیشترراهزنی بوده به سان جنگهای نامنظم وتاراجگری بوده ست!
بگفته سن کریستین سن درایران درزمان ساسانیان،
درزمان شاهنشاهی ساسانی به بزرگتریندسته و رسته درسپاه ولشکر که۵۰۰۰نفرسربازداشته، گند می گفتند و فرمانده آن را گندسالار! بخش کوچکترازگندرادرفش که دسته ۱۰۰۰نفری بودرادرفش وفرمانده اش رادرفش سالارو کوچکترین دسته لشکری که۵۰۰نفربوده را وشت وفرمانده اش راوشت سالار می خواندند.

دنباله زیرواژه گند
گند، چم وآرش شاه یاشاهانه ستعاره ای ازمردیامردانه نیزداردچنانکه هرگاه باپسوندفرگفته شود به چم ومعنی فروشکوه شاهانه است و
وگُندُفَر، بَرنام یا لقب شاهان دولت هندوپارتی سورن
همان خاندان پهلوانی سیستان یعنی سام نریمان، زال ورستم وبازماندگان اوهستندکه پیرووتابع اشکانیان بوده اندودرسیستان، خراسان شرقی تاکشمیروهند که ازخویشان اشکانیان و شاخه ای از ایشان بودند که اندکی پیش ازمیلادیا سالهای نخستین ترسایی، ازبندپیروی اشکانی بدرآمده ودم ازاستقلال وجداسریی زده وبااینکه خودازسکاهای آرریایی بودندولی جانشین سکاهای اشکانی سیستان شدندکه بر زرنگ و رخج وکابل وپنجاب فرمان می راندند.
بگفته شروین وکیلی درتاریخ سیاسی شاهنشاهی اشکانی در۱۹۸۷م برابر۱۳۶۷خ درگنداره افغانستان، سکه ای بانگاره وفرتورگندفریافته شدکه اوخودراسام خوانده است، ازیرا، گمانه نیرومند برخی پژوهشگران براینست که
اوگنداره نخستین سام نریمان، نیای رستمست!
بهرروی!
اگربپذیریم گفته برخی اسطوره پژوهان را که هراستوره ردپایی درتاریخ داشته ، باپیدایی این سکه ونیز خوانش سنگنبشته تخت باهی که ویرانه تاریخی پرستشگاه بودایی است میتوان گندفررالقب وبرنام دوده پهلوانی رستم دانست!
نخستین کسی که این گمانه زنی رانمودتئودورنولدکه آلمانیست وهمچنین زنده یادپیرنیانگارنده تاریخ ارزشمندایران باستان ونیزآرتورسن کریستین سن دانمارکی درایران درزمان ساسانیانست!
باری!
نام گندفرگویش بومی سیستانی ویندفر ( دارنده یایابنده فر ) ازپارسی باستان است.

گندفر که از حدود سال بیستم میلادی به بعد سلطنت یافت ظاهراً شانه از زیر بار اطاعت اشکانیان خالی کرد. این پادشاه نقاط بسیاری زیر فرمانروائی خود داشته. سکه هایی به نام این شهریار در سیستان و هرات و قندهار و پنجاب پیدا شده است.

بنابر یک داستان هندی، سن توماس یکی از حواریون مسیح بوده است، که در زمان گندفر در سال ۲۹ م. به هند مسافرت کرده.

در سال ۴۷ میلادی، گندفر سکاهای شمالی را از گنداره اخراج کرد. [۳]

ایران در زمان ساسانیان ترجمهٔ رشید یاسمی، جلد ۲، ص ۴۳ به بعد
ایران باستان، پیرنیا، جلد ۳، ص ۲۲۶۳
↑ Bivar, A. D. H. ( 2003 ) , "Gondophares", Encyclopaedia Iranica, 11. 2, Costa Mesa: Ma


کلمات دیگر: