کلمه جو
صفحه اصلی

لیک


مترادف لیک : اما، لاکن، لیکن، منتها، ولی

برابر پارسی : ولی

مترادف و متضاد

اما، لاکن، لیکن، منتها، ولی


فرهنگ فارسی

مخفف لیکن، لکن
لیکن : گدای میکده ام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم . ( حافظ .۲۴۱ )
نام پسر پاندیون آنتی نام لیکی ها که اصلا از جزیر. کریت بوده اند ماخوذ از نام این شخص است ٠

فرهنگ معین

[ ع . ] (حر رب . ) مخفف لیکن .

لغت نامه دهخدا

لیک. ( از ع ، حرف ربط ) صورتی از لکن عربی است که آن را لیکن ، ولیک و ولی نیز گویند. مخفف لیکن است. لکن. امّا. بیک. ولیکن. پن. صاحب المعجم گوید: «در پارسی قدیم بیک استعمال کرده اند به امالت کسره باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده است و مهجورالاستعمال شده و باء را به لام بدل کرده اند و لیک میگویند». بنابراین ، لیک مخفف لکن عربی نیست و بی شبهه اصل آن بیک فارسی است و به همان معنی :
هر دو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت.
رودکی.
بهایم... با وی [ مردم ] یکسان است ، لیک مردم را که ایزد... این دو نعمت عطا داده است از بهایم جداست. ( تاریخ بیهقی ).
لیک اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس.
ناصرخسرو.
دندانه کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند.
سنائی.
کنم سرکشی لیک با سرکشان.
نظامی.
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک.
نظامی.
گرچه دوزخ دور داردزو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال.
مولوی.
پاک بود از شهوت و حرص و هوی ̍
نیک کرد او، لیک نیک بدنما.
مولوی.
دید رنج و کشف شدبر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت.
مولوی.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
در کف او خار و سایه اش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست.
مولوی.
لیک تا آب از قذر خالی شدن
تنقیه شرط است در جوی بدن.
مولوی.
آن یکی میزد یتیمی را به قهر
قند بود آن لیک بنمودی چو زهر.
مولوی.
این توانی که نیائی ز در سعدی باز
لیک بیرون شدن از خاطر او نتوانی.
سعدی.
قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند
هست به صورت بلند، لیک به معنی قصیر.
سعدی.
نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشتزار جگرتشنگان نداد نمی.
حافظ.
لیک با اوشمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان.
سبزواری.

لیک. ( ترکی ، پسوند ) در زبان آذری اداتی است نسبت را، چون : قوم لیک ، غیه لیک ، داش لیک ، ترلیک و امثال آن و صورت دیگر آن لاخ است در سنگلاخ و دیولاخ و غیره وعین آن در پالیک فارسی بجای مانده است :

لیک . (اِ) ابوریحان در تحقیق ماللهند آرد: و من تعسف فی هذا الباب فانه زعم علی ما ذکر براهمهر فی تقدیر صنعةالاصنام ان کل عشر هبأات و اسمها رین تسمی رج و کل ثمانیة رج تکون بالاک و هو رأس الشعرة و ثمانیة منه لیک و هو الصﱡوأبة فی الشعر... (ماللهند ص 77).


لیک . (اِ) خرچال را گویند و آن پرنده ای است که به چرخ و شاهین شکار کنند و خورند. لیکک . || پیمانه را نیز گویند که بدان غله و خرما و غیر آن پیمایند. (برهان ).


لیک . (اِخ ) نام پسر پاندیون آتنی . نام لیکی ها که اصلاً از جزیره ٔ کریت بوده اند مأخوذ از نام این شخص است . رجوع به ایران باستان ج 1 ص 741 شود.


لیک . (از ع ، حرف ربط) صورتی از لکن عربی است که آن را لیکن ، ولیک و ولی نیز گویند. مخفف لیکن است . لکن . امّا. بیک . ولیکن . پن . صاحب المعجم گوید: «در پارسی قدیم بیک استعمال کرده اند به امالت کسره ٔ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده است و مهجورالاستعمال شده و باء را به لام بدل کرده اند و لیک میگویند». بنابراین ، لیک مخفف لکن عربی نیست و بی شبهه اصل آن بیک فارسی است و به همان معنی :
هر دو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت .

رودکی .


بهایم ... با وی [ مردم ] یکسان است ، لیک مردم را که ایزد... این دو نعمت عطا داده است از بهایم جداست . (تاریخ بیهقی ).
لیک اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس .

ناصرخسرو.


دندانه ٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند.

سنائی .


کنم سرکشی لیک با سرکشان .

نظامی .


مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک .

نظامی .


گرچه دوزخ دور داردزو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال .

مولوی .


پاک بود از شهوت و حرص و هوی ̍
نیک کرد او، لیک نیک بدنما.

مولوی .


دید رنج و کشف شدبر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت .

مولوی .


تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست .

مولوی .


در کف او خار و سایه اش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست .

مولوی .


لیک تا آب از قذر خالی شدن
تنقیه شرط است در جوی بدن .

مولوی .


آن یکی میزد یتیمی را به قهر
قند بود آن لیک بنمودی چو زهر.

مولوی .


این توانی که نیائی ز در سعدی باز
لیک بیرون شدن از خاطر او نتوانی .

سعدی .


قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند
هست به صورت بلند، لیک به معنی قصیر.

سعدی .


نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشتزار جگرتشنگان نداد نمی .

حافظ.


لیک با اوشمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان .

سبزواری .



لیک . (ترکی ، پسوند) در زبان آذری اداتی است نسبت را، چون : قوم لیک ، غیه لیک ، داش لیک ، ترلیک و امثال آن و صورت دیگر آن لاخ است در سنگلاخ و دیولاخ و غیره وعین آن در پالیک فارسی بجای مانده است :
از خر و پالیک آنجای رسیدم که همی
موزه ٔ چینی میخواهم و اسب تازی .

علی قرط.


و رجوع به لاخ شود.

فرهنگ عمید

۱. پیمانه.
۲. خرچال.
= لکن: نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست / به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی (حافظ: ۹۴۰ حاشیه ).

۱. پیمانه.
۲. خرچال.


= لکن: ◻︎ نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست / به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی (حافظ: ۹۴۰ حاشیه).


دانشنامه عمومی

لیک (دهانه). لیک (دهانه) یک دهانه برخوردی در ماه است.
این دهانه ۹ دهانه اقماری دارد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۸۸(بار)

گویش مازنی

/lik/ اردک مرغابی خانگی - پرنده ی دریایی و مهاجر به اندازه ی غاز

۱اردک مرغابی خانگی ۲پرنده ی دریایی و مهاجر به اندازه ی غاز ...


واژه نامه بختیاریکا

جیغ
شکاف؛ سوراخ
هرز

پیشنهاد کاربران

در گویش زبان بختیاری واژه لیک به معنای سوراخ میباشد.

در گویش زبان بختیاری لیکLik به معنای سوراخ وحفره است، ودر تلفظ مانند ( لیک Layk ) نیست، مابه تلفظ هم باید دقت کنیم.

ولیکن، ولی، زیرا

مخفف لیکن، ولی ، اما
پیمانه

در مقابل=اما ، ولیکن

گرچه دیگر جان تهدید و زندان رفتن و محرومیت
از حقوقم را ندارم اما همه اینها در برابر درد گزش وجدان هیچ است. وجدانی که به من میگوید اگر تقدیر نعمت قلم
را به تو ارزانی داشته است در مقابل بار گران از حق نوشتن و دفاع از هموطنانت را هم که عاشقشان هستی بر
دوشت نهاده است


کلمات دیگر: