کلمه جو
صفحه اصلی

گیر


مترادف گیر : بست، بند، قید، گرفتاری

فارسی به انگلیسی

hold, (power to) grasp, grip, difficulty, entanglement


bite, block, catch, corners, entanglement, hitch, holdup, jam, knot, misfire, nip, obstruction, snag, tangle


فارسی به عربی

بق , تشابک , عائق , عقبة , عقدة , فک , مازق , مقص , ورطة

مترادف و متضاد

scrape (اسم)
خراش، گرفتاری، گیر، خراشیدگی، اثر خراش

fix (اسم)
تنگنا، گیر، حیص و بیص، افیون

entanglement (اسم)
گرفتاری، گیر

hitch (اسم)
گرفتاری، مانع، محظور، گیر، پیچ وخمیدگی

trap (اسم)
دام، اسباب، نیرنگ، گیر، دریچه، تله، در تله اندازی، محوطه کوچک، شکماف، فریب دهان، نردبان قابل حمل، زانویی مستراح و غیره تله

obstacle (اسم)
مانع، محظور، سد، انسداد، گیر، مشکل، رادع، رداع، سد جلو راه، پاگیر

impediment (اسم)
مانع، محظور، اشکال، گیر، رادع

bug (اسم)
احمق، ساس، سرخک، اشکال، حشره، گیر، جوجو

gripe (اسم)
تسلط، گیر، چنگ، شکایت، گله، درد سخت، تشنج موضعی

impasse (اسم)
تنگنا، گیر، کوچه بن بست، وضع بغرنج و دشوار، حالتی که از ان رهایی نباشد

snag (اسم)
مانع، گیر، گره

embroglio (اسم)
پیچ، گیر، موضوع غامض، سوتفاهم

holdback (اسم)
بند، مانع، گیر، توقف، اشغال کننده

holdfast (اسم)
بند، گیره، قلاب، گیر، چفت، میخ

kink (اسم)
پیچ، گیر، غرابت، تاب، پیچ خوردگی، ویژهگی، حمله ناگهانی

tanglement (اسم)
گرفتاری، اشفتگی، گیر، گره، گوریدگی

بست، بند، قید


گرفتاری


۱. بست، بند، قید
۲. گرفتاری


فرهنگ فارسی

۱ - ( فعل ) امر حاضر ( دوم شخص ) از گرفتن . ۲ - ( اسم ) سد و مانع پدید آمدن در چیزی گیر کردن . ۳ - قدرت گرفتن و ضبط نیرو قوت : گیر از انگشتانم رفته . ۴ - ( اسم ) در بعض ترکیبات بمعنی گیرنده آید : دستگیر گردگیر گردگیر . توضیح گاه همین ترکیب برای اسم مکان بکار رود : آبگیر آفتابگیر بادگیر و گاه برای اسم آلت : آتشگیر برقگیر . ۵ - ( اسم ) در برخی ترکیبات بمعنی گرفته و گرفتار آید : گردگیر ( اسیر پهلوان ) . ۶ - تیزی و تلخیی که در مغز بادام و پسته و گردکان بهم رسد ارغ . یا به گیر آمدن . گرفتار شدن . یا به گیر کسی آمدن . بدست او گرفتار شدن : مادر بخطا . خوب بگیرم آمدی . یا به گیر آوردن . ۱ - گرفتار کردن . ۲ - بدست آوردن . یا به گیر افتادن . گرفتار شدن .

فرهنگ معین

۱ - (اِمص . ) گرفتگی ، مانع . ۲ - دشواری در کار، اشکال . ۳ - (ص . ) گرفتار، اسیر.

لغت نامه دهخدا

گیر. ( اِمص ) بیشتر با مشتقات مصدر کردن و داشتن صرف شود. از گرفتن به معنی بسته شدن و ممنوع شدن باشد. سد و مانع راه چیزی شدن :یک سنگ در راه آب گیر کرده و آب به خانه ما نمی آید. سیلاب راه را برده بود، اتومبیل ما گیر کرد. ( فرهنگ نظام ). || در اصطلاح طب سده باشد و آن منعی است که در مجرای غذا واقع شود تا فضول عبور نتواندکردن. سده در شکم. ( یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به سده شود. || قوت. نیرو. استقامت. گیرنده. اخذ و قبض و گرفتگی و قوت و قدرت گرفتن و ضبط. ( از ناظم الاطباء ): دستم از زور سرما گیر ندارد که چیزی رابلند کنم. ( فرهنگ نظام ). گیر از انگشتانم رفته است.یا فلان گیر ندارد که بر پا خیزد ( در تداول مردم قزوین )؛ یعنی نیرو و قدرت ندارد. یا گویند این نخ یا طناب گیر ندارد؛ یعنی استواری و استقامت نتواند داشت وپوسیده است. || ( ن مف مرخم ) گرفتار. مقید.اسیر. و در این معنی با مشتقات مصدر شدن صرف شود.
- گُردگیر ؛ گرفتار گُرد. اسیر پهلوان. مقیدشده به قید مردی دلیر و گنداوَر :
گمانشان چنان بد که شد گردگیر
سرشک همه خون شد و رخ زریر.
اسدی.
|| ( نف مرخم ) گیرنده. گاه کلمه «گیر» در معنی گیرنده به آخر کلمه ای مزید گردد و افاده نعت فاعلی یا مفعولی مرکب و یا معنی خاصی نظیر معنی اسمی و غیره کند چون : آبگیر. آتشگیر. آرامگیر. آفاقگیر. آفتابگیر. آمارگیر. اژدهاگیر. اندازه گیر. اندیشه گیر. اقلیم گیر. ایاره گیر. باجگیر. بادگیر. بارگیر. بازگیر. برق گیر. بهاگیر. بهانه گیر. پتگیر. پیشگیر. پیلگیر. تلگیر. تختگیر. تیغگیر. جلابگیر. جام گیر. جای گیر. جن گیر. جهانگیر. چاشنی گیر. چانه گیر. حرفگیر. حلقه گیر. خداگیر. خانه گیر. خرده گیر. خریدارگیر. خیزگیر. خشمگیر.خونگیر. خویگیر. داروگیر. دامنگیر. دستگیر. دلگیر. دندان گیر. دیرگیر. دهرگیر. دورگیر. راهگیر. رزم گیر. رشوه گیر. روباه گیر. روزه گیر. زبون گیر. زمین گیر. زنهارگیر. سخت گیر. سست گیر. سهل گیر. شاه گیر. شبگیر. شست گیر. شمشیرگیر. شهرگیر. شیرگیر. شماره گیر. صیدگیر. ضرب گیر. عالم گیر. عرق گیر. عیارگیر. عیب گیر. غافل گیر. غلطگیر. فالگیر. قلم گیر. کاموس گیر. کشتی گیر. کشورگیر. کفگیر. کمانگیر. کناره گیر. کوپال گیر. گردگیر. گرزگیر. گل گیر. گلوگیر. گوشگیر. گوشه گیر. گه گیر. مارگیر. مردگیر. مگس گیر. مرغگیر. میراث گیر. ناخن گیر. نخجیرگیر. نمک گیر. واگیر. وشمگیر. هنگامه گیر. هواگیر. یادگیر. یخ گیر. رجوع به هریک از این کلمات در جای خود شود.

گیر. (اِخ ) دهی است از دهستان کوهپایه بخش آبیک شهرستان قزوین . واقع در 47هزارگزی شمال باختر آبیک و 34هزارگزی راه عمومی . محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 122 تن است . آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات دیمی ، پنبه ، بنشن و گردو و شغل اهالی زراعت است . عده ای در زمستان برای عملگی به تهران و گیلان میروند. صنایع دستی زنان مختصر کرباس بافی است . بقعه ٔ امام زاده ای به نام ابراهیم در آنجا است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


گیر. (اِمص ) بیشتر با مشتقات مصدر کردن و داشتن صرف شود. از گرفتن به معنی بسته شدن و ممنوع شدن باشد. سد و مانع راه چیزی شدن :یک سنگ در راه آب گیر کرده و آب به خانه ٔ ما نمی آید. سیلاب راه را برده بود، اتومبیل ما گیر کرد. (فرهنگ نظام ). || در اصطلاح طب سده باشد و آن منعی است که در مجرای غذا واقع شود تا فضول عبور نتواندکردن . سده در شکم . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به سده شود. || قوت . نیرو. استقامت . گیرنده . اخذ و قبض و گرفتگی و قوت و قدرت گرفتن و ضبط. (از ناظم الاطباء): دستم از زور سرما گیر ندارد که چیزی رابلند کنم . (فرهنگ نظام ). گیر از انگشتانم رفته است .یا فلان گیر ندارد که بر پا خیزد (در تداول مردم قزوین )؛ یعنی نیرو و قدرت ندارد. یا گویند این نخ یا طناب گیر ندارد؛ یعنی استواری و استقامت نتواند داشت وپوسیده است . || (ن مف مرخم ) گرفتار. مقید.اسیر. و در این معنی با مشتقات مصدر شدن صرف شود.
- گُردگیر ؛ گرفتار گُرد. اسیر پهلوان . مقیدشده به قید مردی دلیر و گنداوَر :
گمانشان چنان بد که شد گردگیر
سرشک همه خون شد و رخ زریر.

اسدی .


|| (نف مرخم ) گیرنده . گاه کلمه ٔ «گیر» در معنی گیرنده به آخر کلمه ای مزید گردد و افاده ٔ نعت فاعلی یا مفعولی مرکب و یا معنی خاصی نظیر معنی اسمی و غیره کند چون : آبگیر. آتشگیر. آرامگیر. آفاقگیر. آفتابگیر. آمارگیر. اژدهاگیر. اندازه گیر. اندیشه گیر. اقلیم گیر. ایاره گیر. باجگیر. بادگیر. بارگیر. بازگیر. برق گیر. بهاگیر. بهانه گیر. پتگیر. پیشگیر. پیلگیر. تلگیر. تختگیر. تیغگیر. جلابگیر. جام گیر. جای گیر. جن گیر. جهانگیر. چاشنی گیر. چانه گیر. حرفگیر. حلقه گیر. خداگیر. خانه گیر. خرده گیر. خریدارگیر. خیزگیر. خشمگیر.خونگیر. خویگیر. داروگیر. دامنگیر. دستگیر. دلگیر. دندان گیر. دیرگیر. دهرگیر. دورگیر. راهگیر. رزم گیر. رشوه گیر. روباه گیر. روزه گیر. زبون گیر. زمین گیر. زنهارگیر. سخت گیر. سست گیر. سهل گیر. شاه گیر. شبگیر. شست گیر. شمشیرگیر. شهرگیر. شیرگیر. شماره گیر. صیدگیر. ضرب گیر. عالم گیر. عرق گیر. عیارگیر. عیب گیر. غافل گیر. غلطگیر. فالگیر. قلم گیر. کاموس گیر. کشتی گیر. کشورگیر. کفگیر. کمانگیر. کناره گیر. کوپال گیر. گردگیر. گرزگیر. گل گیر. گلوگیر. گوشگیر. گوشه گیر. گه گیر. مارگیر. مردگیر. مگس گیر. مرغگیر. میراث گیر. ناخن گیر. نخجیرگیر. نمک گیر. واگیر. وشمگیر. هنگامه گیر. هواگیر. یادگیر. یخ گیر. رجوع به هریک از این کلمات در جای خود شود.
|| (فعل امر) امر از گرفتن ، در همه ٔ معانی . و از آن جمله در معنی فرض کردن و گمان بردن و تصور کردن و پنداشتن ،و در این معنی مستقل گونه به کار رود :
دنیا به مراد رانده گیر آخر چه
واین نامه ٔ عمر خوانده گیر آخر چه
گیرم که به کام دل بمانی صد سال
صد سال دگر بمانده گیر آخر چه .

(از المعجم چ 1 مدرس رضوی ص 335).


گیر که گیتی همه چنگ است و نای
گیر که گیتی همه ماه است وهور.

انوری .


رجوع به گرفتن شود.
|| (اِ) بمعنی اءُرغ است و آن تیزی و تلخی باشد که در مغز بادام و پسته و گردکان و امثال آن بهم رسد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به أرغ شود.

فرهنگ عمید

۱. = گرفتن
۲. گیرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آبگیر، آفتاب گیر، گریبان گیر.
* گیرودار: [مجاز]
۱. آشوب، هنگامه.
۲. مشغله، گرفتاری.

۱. = گرفتن
۲. گیرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبگیر، آفتاب‌گیر، گریبان‌گیر.
⟨ گیرودار: [مجاز]
۱. آشوب؛ هنگامه.
۲. مشغله؛ گرفتاری.


دانشنامه عمومی

شهر گیردر ایالت زاکسن در کشور آلمان واقع شده است.
آلمان
فهرست شهرهای آلمان

گویش بختیاری

دندانِ نیش جانوران گوشتخوار.


واژه نامه بختیاریکا

باد معده؛ جهت بی اهمیتی و پایمال کردن حرف این واژه به شکل خاصی بیان می شود که با تمسخر بیانگر غیر قابل قبول بودن آن است.
مانع؛ سد
نیش
دِر؛ دِر غَرِّه؛ گِر؛ گِرکُم

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی
گرفتار.

*گیرفتاد. گیر افتاد *
Gir

به زبان لری یعنی دندان

ریشه ی واژه ی #گره #گیر_کردن #گرفتن ✅

گره از گیلمک یا کیلمک به معنی بافتن - در هم رفتن - گره خوردن است و واژه ی گیلگه لی باش از این فعل است.
به صورت گره وارد زبان فارسی شده است. ♦️


و احتمالا واژه ی گیر کردن و گرفتن هم از این بن است.
در تفسیر های دوم گیر را از گیرمک به معنی وارد شدن یا داخل شدن دانسته اند از تفسیر به دام افتادن به جایی وارد شدن و گرفتار شدن است.

گیر، گره، گرفتن:
《واژگانی فارسی هستند. 》

1=گیر وگره و گرفتن از ریشه ی 《گور》به معنی "در هم تنیده" یا"گیر کرده"یا فرو رفته هست.
واژگانی مانند=
گِل: خاک به هم چسبیده
گَله: گروهی از چارپایان
گلو: فرودگاه غذا
گره: در هم فرو رفتگی
گروه: به هم گره خوردن چند عضو
گرو: گرفته شده
گروگان: گرفته شده
گیره: ابزار نگه داشتن
گرفتن: نگه داشتن
گریه، غریو: گیر کردن سدا در گلو
گریو، گریبان، گردن: جای گیر کردن سر به تن
گور ( فرو رفتن در خاک )
کور ( فرو رفتن در تاریکی )
کور ( به معنی پسر، نسل فرود آمده )
غور ( ژرف اندیشیدن )
غار ( فرو رفتن در دل کوه )
خله ( چوبی که به تن چارپایان فرو می کنند )
خور/خلیج ( فرو رفتگی دریا در خشکی )
خورشید ( فرود آمدن نور )
خوردن ( فرو بردن پزا )
گود ( چاه )
گوراب ( جوراب )
گلیم ( فرش )
قالی ( نوعی فرش )
هم از این ریشه هستند.

واژه ی گیر درست به هم شکل وارد ترکی هم شده.

2=همچنین به نکته ی خوبی اشاره کردید:《گیرمک》در ترکی:
خود گیرمک هم از ( گیر ) در فارسی، و ( مک ) پسوند ترکی ، ساخته شده.
در گزاره دوم هم میتوان گفت؛همان واژه ی" گیر کرد" است، که به این شکل وارد ترکی شده.

وحالا برابر ترکی این واژگان را می گوییم:
گرفتن به ترکی=توتماخ
گره به ترکی=دووینَماخ
گیر به ترکی=ایلیشماخ
میگیریم به ترکی=آلیریخ

پس نتیجه می گیریم:
《گیرمک، در ترکی هم از واژه ی "گیر"در فارسی گرفته شده》چون ریشه ای در ترکی ندارد.

جناب ( ع ) هنگامی که این واژه در فارسی بود شما هنوز آغوز ( لهجه ی چینی ) بودید. همچنین واژه ی "گیلمک "در ترکی با اینکه جعلیست، ولی باز از این ریشه ( گور ) فارسی است.

🚫شما پانترکان در این مرداب هرچه دست و پا بزنید بیشتر فرو خواهید رفت 😉🚫


کلمات دیگر: