مترادف گنده : بزرگ، درشت، زمخت، ستبر، ضخیم، کلفت، ناهموار
متضاد گنده : کوچولو
big, huge, corpulent
putrefied, fetid, addle
big, fat, jack-, jumbo, large, long
بزرگ، درشت، زمخت، ستبر، ستبر، ضخیم، کلفت، ناهموار ≠ کوچولو
(گَ دِ) (ص .) گندیده ، عفن .
(گُ دَ یا دِ) (ص .) درشت ، خشن .
(گُ دَ یا دِ) (اِ.) 1 - گلوله ای که از خمیر به جهت یک عدد نان درست کنند؛ چانة خمیر. 2 - (ص .) مدور، گرد. 3 - کوفتة بزرگی که از گوشت سازند و در شله پلو و آتش اندازند. 4 - گرهی که از بدن برآید و درد نکند؛ ثؤلول ، آژخ . 5 - تختة کفشگران .
گنده . [ گ َ دَ / دِ ] (ص ، اِ) بوی بد. || فتق دار. || اخته و خایه برآورده . || مرد پیر. || زن پیر. (ناظم الاطباء).
گنده . [ گ َ دَ / دِ ] (هندی ، اِ) حیوانی است که در هندوستان به ویژه در سواحل گنگ فراوان دیده میشود. به شکل گاومیش و پوستش سیاه و فلس دار است ، دارای غبغب و سه سم است ، و در هر پای آن یک صفر (لکه ٔ زرد) بزرگ در جلو و دو صفر (لکه ٔ زرد) در دو طرف دیده میشود. دمش کوتاه و چشمانش تا نزدیکی گونه مخطط است ، و در طرف بینی آن شاخی است که به طرف بالا برگشته است . براهمه گوشت آن را میخورند و خود دیدم که بچه ای از آن فیلی را که متعرض آن شده بود به شدت زد و با شاخ خود دست او را مجروح ساخت . (ماللهند بیرونی ص 99 و 100).
از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
گنده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ص ) (عامیانه ) معروف است که در مقابل باریک باشد. (برهان ). زبر. درشت . خشن . ستبر (سطبر). ناهموار. غلیظ. ضخیم : آبفت ، پارچه ٔ گنده و سطبر باشد. (برهان ). استبرق ؛ دیبای گنده . (منتهی الارب ). دیوجامه ؛ جامه ای باشد از پلاس گنده که در روزهای جنگ پوشند. (برهان ). || در تداول عوام ، بزرگ و چاق و ضخیم و حجیم .
- امثال :
سر گنده اش زیرلحاف است . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 968).
|| به حد مردان یا زنان رسیده . کسی که سال او از حد صغر گذشته است : مرد گنده ! زن گنده ! این کارهای بچه گانه از تو سزاوار نیست .
- کله گنده ، شکم گنده ، کون گنده ؛ کسی که کله و شکم و کونش بزرگ است .
- گنده حرف زدن ؛ گنده پرانی کردن . رجوع به همین کلمه شود.
بدبو؛ هرچیزی که بوی بد بدهد؛ گندیده.
۱. [مقابلِ کوچک] [عامیانه] بزرگ؛ کلان.
۲. (اسم) [قدیمی] گلولۀ خمیر.
۳. (اسم) [قدیمی] گلولۀ پنبه.
۴. (اسم) [قدیمی] = کوفته
بوی بد
۱چانه ی خمیر ۲خمیر