مترادف کلیم : سخنگو، سخنور، همزبان، هم سخن
کلیم
مترادف کلیم : سخنگو، سخنور، همزبان، هم سخن
فارسی به انگلیسی
interlocutor
فرهنگ اسم ها
معنی: هم سخن، سخنگو، لقب موسی ( ع )، ( کلیم الله، ( اَعلام ) کلیم کاشانی: [قرن هجری] شاعر ایرانی متولد همدان، که در کاشان نشأت یافت و بیشتر عمرش را در هند گذراند، از پیشگامان سبک شعر معروف به هندی، دیوانش چاپ شده است، مرثیه ی بلند او درباره ی واقعه ی کربلا بسیار معروف است، ( عربی ) ( در قدیم ) ( = کلیم الله )
(تلفظ: kalim) (عربی) (در قدیم) (= کلیم الله) ، ← کلیم الله .
مترادف و متضاد
سخنگو، سخنور، همزبان، همسخن
فرهنگ فارسی
هم سخن، هم صحبتکلیم الله:لقب حضرت موسیکلیمی:پیروحضرت موسی، یهودی
( صفت ) ۱ - سخنگو . ۲ - هم سخن .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
کلیم . [ ک َ ] (ع ص ) هم سخن . (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه با او سخن گویی . (از اقرب الموارد). || سخنگو. (غیاث ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). کلام و سخن کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || خسته . (منتهی الارب ). مجروح . (آنندراج ). خسته و مجروح . ج ، کَلمی ̍. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد.
منجیک .
دویست و پنجه و چارش ز عمر چون بگذشت
بشدشعیب و عیال کلیم شد دختر.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
می شنیدی ندای حق و جواب
باز دادی چنانکه داد کلیم ؟
ناصرخسرو.
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا کلیم .
سوزنی .
گر گشاداز دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز از اینسان به خراسان یابم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 299).
عصای کلیم ار به دستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی .
خاقانی .
بهر وا یافتن گم شده نعلین کلیم
والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 103).
سوی حریم خلافت ترا همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور.
ظهیر فاریابی (از لباب الالباب ).
خلیل از خیلتاشان سپاهش
کلیم از چاوشان بارگاهش .
نظامی .
ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود.
نظامی .
سر برآور از گلیمت ای کلیم
پس فروکن پای بر قدر گلیم .
مولوی .
از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می گوید ز مشتاقی کلیم .
مولوی .
عصای کلیم اند بسیارخوار
به ظاهر نمایند زرد و نزار.
سعدی .
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست .
(بوستان ).
وگر مراد وی از این سخن عناد من است
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر.
قاآنی .
و رجوع به موسی (ع ) شود.
- کلیم بی زبان ؛ بی زبان صفت کلیم است به جهت آنکه موسی (ع ) عقده و لکنت در زبان داشت :
شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زبان دانی کند.
صائب .
- کلیم وقت ؛ موسی زمانه که نجات دهنده است :
برای مالش فرعون ظلم و فتنه در گیتی
کلیم وقتی و رمحت برون آمد به ثعبانی .
ابوعلی بن الحسین مروزی (از لباب الالباب ).
کلیم. [ ک َ] ( اِخ ) لقب موسی علیه السلام. ( منتهی الارب ). لقب موسی علیه السلام ، چرا که اکثر با حق تعالی کلام می کردند. ( آنندراج ) ( غیاث ). کلیم اﷲ. لقب موسی ( ع ) پیامبر بنی اسرائیل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخله کلیم پیمبر شد.
بشدشعیب و عیال کلیم شد دختر.
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
باز دادی چنانکه داد کلیم ؟
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا کلیم.
من بسی معجز از اینسان به خراسان یابم.
به چوبش ادب را ادب کردمی.
والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند.
نموده راه که اول کلیم را سوی طور.
کلیم از چاوشان بارگاهش.
همسفر خضر کلیمی بود.
پس فروکن پای بر قدر گلیم.
بین چه می گوید ز مشتاقی کلیم.
به ظاهر نمایند زرد و نزار.
همه نورها پرتو نور اوست.
کلیم . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویه است که در شهرستان بهبهان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کلیم . [ ک ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشتکوه است که در بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری واقع است و 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دوباره نیست
رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار
یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
طبعی بهم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قیدنام مانْد اگر از نشان گذشت
بی دیده راه اگر نتوان یافت پس چرا
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این وآن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت .
(از گنج سخن ج 3 ص 92).
و رجوع به تذکره ٔ نصرآبادی ج 2 ص 220 و تذکره ٔ آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 252 و مقدمه ٔ دیوان کلیم چ پرتو بیضایی و شعرالعجم ، ترجمه ٔ فخرداعی ج 3 صص 172 - 191 و تاریخ ادبیات ایران از آغاز عهد صفویه تا عصر حاضر، تألیف ادوارد برون ، ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 173 و 174 و مجمع الفصحا ج 2 ص 28 شود.
فرهنگ عمید
کلیماللـه#NAME?
دانشنامه عمومی
کُلیم که کولیم هم نوشته میشود یکی از روستاهای مازندرانی زبان شهرستان مهدی شهر در استان سمنان است. بر پایه سرشماری سال ۱۳۸۵، جمعیت این روستا ۴۱ نفر (۲۱ خانوار) و در سال ۱۳۷۵، ۶۶ نفر (۲۳ خانوار) بوده است.
قلعه ی کلیم در مجاورت روستای کلیم با ارتفاع تقریبی ۸ متر
کلیم یکی از روستاهای شهرستان مهدی شهر در استان سمنان است.
کلیم نام دیگر سوره طه است.
واژه نامه بختیاریکا
( کَلیم ) ( عر ) ؛ کلام