کلمه جو
صفحه اصلی

مادح


مترادف مادح : ستایشگر، مدح کننده، آفرین گو، مداح

متضاد مادح : قادح

فارسی به انگلیسی

praiser

فرهنگ اسم ها

اسم: مادح (پسر) (عربی) (تلفظ: madeh) (فارسی: مادح) (انگلیسی: madeh)
معنی: ستایشگر و مدح کننده

مترادف و متضاد

ستایشگر، مدح‌کننده، آفرین‌گو، مداح ≠ قادح


فرهنگ فارسی

مدح کننده، مدح گوینده، ستاینده، ستایشگر
( اسم ) مدح کننده ستایشگر جمع : مادحین : و هر دو معاصر یکدیگر بوده اند الا آنکه دقیقی شاعری مادح بود و آغاجی امیری ممدوح .

فرهنگ معین

(دِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ستایش کننده ، مدح - کننده .

لغت نامه دهخدا

مادح. [ دِ ] ( ع ص ) ستایشگرو مدح کننده. ( آنندراج ). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. ( ناظم الاطباء ). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح.ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مدح کننده. ستایشگر. ج ، مادحان :
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی ( دیوان ص 350 ).
بد گفتن اندر آنکس ، کو مادح تو باشد
باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 100 ).
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
مرا بمدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز بمادحی این داد.
مسعودسعد.
مدح کم نایدت که مادح تو
بنده مسعودسعد سلمان است.
مسعودسعد.
مادحی ام چنانکه او داند
گفته در مدح او بسی اشعار.
مسعودسعد.
بردست راست و چپ ملکان مادح ویند
خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست.
خاقانی.
مادحی ام گاه سخن بی نظیر
در طلب نام نه در بند نان.
خاقانی.
مادح شیخ امام عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا.
خاقانی.
و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447 ).
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامر مد است.
مولوی.
مادحت گر هجو گوید برملا
روزها سوزد دلت ز آن سوزها.
مولوی.

فرهنگ عمید

مدح کننده، مدح گوینده، ستاینده، ستایشگر.


کلمات دیگر: