مترادف گیج : بی حواس، بی هوش، پریشان حواس، حواس پرت، حیران، دبنگ، سرگردان، سرگشته، مات، متحیر، مست، منگ
گیج
مترادف گیج : بی حواس، بی هوش، پریشان حواس، حواس پرت، حیران، دبنگ، سرگردان، سرگشته، مات، متحیر، مست، منگ
فارسی به انگلیسی
giddy, absent-minded, confused, bewildered, puzzled, fuddled
absent, absent-minded, abstracted, confounded, dizzy, dopey, dopy, giddy, huggermugger, lightheaded, lost, muddle-headed, perplexed, punch-drunk, rocky, scatterbrained, sodden, thunderstruck
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
بیحواس، بیهوش، پریشانحواس، حواسپرت، حیران، دبنگ، سرگردان، سرگشته، مات، متحیر، مست، منگ
فرهنگ فارسی
سرگشته، کم هو ، حیران
( صفت ) ۱ - آنکه مغزش درست کار نکند پریشان حواس پراکنده خاطر سرگشته متحیر : گفتگو بسیار گشت و خلق گیج در سرو پایان این چرخ بسیج . ( مثنوی ) ۲ - احمق ابله خل . ۳ - خودستای معجب : اژد ها یک لقمه کرد آن گیج را سهل باشد خون خوری حجیج را . ( مثنوی )
نام طایفه ای است از طوایف ناحیه مکران .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
ای فلک با رفعت و تعظیم تو چون خاک پست
وی ملک با دانش و تدبیر تو معیوب و گیج.
- گیج رفتن سر ؛ مرضی است در سر که هر چیزی درنظر دور میزند. ( از فرهنگ نظام ).
- سرگیجه ؛ مرضی است در سر که هر چیزی در نظر دور میزند. ( از فرهنگ نظام ). رجوع به سرگیجه شود.
|| خودستای و صاحب عجب و تکبر. ( برهان قاطع ) ( لغت فرس اسدی ) ( معیار جمالی ) ( فرهنگ حافظ اوبهی ) ( فرهنگ نظام ) ( فرهنگ شعوری ج 2 ص 308 ) :
همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
سهل باشد خونخوری حجیج را.
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق.
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق.
کار و باری کان ندارد پا و دست
ترک گیر ای بوالفضول گیج مست.
که به نزدیک شما باغست و خوان.
در سر و پایان این چرخ بسیج.
ز آن بوی یکی تاردو عالم گیج است.
دام کردم سعیها در جستجوی خویشتن
گیج دارم چرخ را از های و هوی خویشتن.
گیج . (اِخ ) دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج . واقع در 19هزارگزی جنوب روانسر و 4هزارگزی باختری راه اتومبیل رو کرمانشاه به روانسر، در کنار رودخانه ٔ قره سو. محلی دشت و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 100 تن است . آب آن از رودخانه ٔ قره سو تأمین میشود. محصول آن غلات ، حبوب و چغندر و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گیج . (اِخ ) نام طایفه ای است از طوایف ناحیه ٔ مکران . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101).
ای فلک با رفعت و تعظیم تو چون خاک پست
وی ملک با دانش و تدبیر تو معیوب و گیج .
شمس فخری .
|| شخصی را گویند که به سبب صدمه ، دماغ او پریشان شده باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (چراغ هدایت ).
- گیج رفتن سر ؛ مرضی است در سر که هر چیزی درنظر دور میزند. (از فرهنگ نظام ).
- سرگیجه ؛ مرضی است در سر که هر چیزی در نظر دور میزند. (از فرهنگ نظام ). رجوع به سرگیجه شود.
|| خودستای و صاحب عجب و تکبر. (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی ) (معیار جمالی ) (فرهنگ حافظ اوبهی ) (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ج 2 ص 308) :
همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ .
قریعالدهر(از لغت فرس ).
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خونخوری حجیج را.
مولوی .
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق .
مولوی .
- گیج گشتن ؛ خودستا و معجب گشتن :
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق .
مولوی .
|| خدر. دارای خدارت حواس . (ناظم الاطباء). || سرگشته و حیران . (برهان قاطع) (معیار جمالی ) (ناظم الاطباء). کسی که مغزش درست کار نمیکند که لفظ دیگرش سرگشته است . (فرهنگ نظام ). بی مغز. بی فکر :
کار و باری کان ندارد پا و دست
ترک گیر ای بوالفضول گیج مست .
مولوی (مثنوی چ کلاله ص 413).
گیج گشتم از دم سودائیان
که به نزدیک شما باغست و خوان .
مولوی .
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج .
مولوی .
گفتا برو ای ساده ٔ مسکین که هنوز
ز آن بوی یکی تاردو عالم گیج است .
رکنای مسیح (از چراغ هدایت ).
- گیج داشتن ؛ حیران ومبهوت کردن . سرگشته و حیران ساختن :
دام کردم سعیها در جستجوی خویشتن
گیج دارم چرخ را از های و هوی خویشتن .
ظهوری (از آنندراج ).
- گیج شدن ؛ پریشان فکر شدن . سرگشته و حیران شدن :
گیج شده ست این سر من این سر سرگشته ٔ من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم .
مولوی (از فرهنگ جهانگیری ).
- گیج کردن ؛ حیران و سرگشته کردن :
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را.
مولوی .
- گیج گشتن ؛ سرگشته و حیران گشتن :
گیج گشتم از مردم سودائیان
که به نزدیک شما باغست و خوان .
مولوی .
فرهنگ عمید
۱. سرگشته؛ حیران.
۲. کمهوش.
〈 گیجوگنگ: (صفت) [عامیانه] حیران؛ سرگشته.
〈 گیجوویج: (صفت) [عامیانه] سرگشته؛ حیران.
۲. کم هوش.
* گیج وگنگ: (صفت ) [عامیانه] حیران، سرگشته.
* گیج و ویج: (صفت ) [عامیانه] سرگشته، حیران.
دانشنامه عمومی
n-برابر است با عدد مطلوب گیج(چگالی سرب 11.352 g/cm3(چگالی 11.352 g/cm3 or 6.562 oz/cu in)استاندارد بین المللی انگلیس آمریکا در مقیاس پوند (453.59237 grams).بنابراین قطر دهانه لوله ای با گیج n برابر است با:
بیشترین کاربرد گیج در محاسبه و استاندادسازی قطر داخلی لولهٔ تفنگهای ساچمه زنی می باشد.
گویش مازنی
چندش – بی نظم و کثیف،نفرت داشتن