کلمه جو
صفحه اصلی

گیج


مترادف گیج : بی حواس، بی هوش، پریشان حواس، حواس پرت، حیران، دبنگ، سرگردان، سرگشته، مات، متحیر، مست، منگ

فارسی به انگلیسی

absent-minded, confounded, dizzy, dopey, absent, abstracted, dopy, giddy, huggermugger, lightheaded, lost, muddle-headed, perplexed, punch-drunk, rocky, scatterbrained, sodden, thunderstruck, confused, bewildered, puzzled, fuddled, muzzy, woozy, slap-happy, spaced-out

giddy, absent-minded, confused, bewildered, puzzled, fuddled


absent, absent-minded, abstracted, confounded, dizzy, dopey, dopy, giddy, huggermugger, lightheaded, lost, muddle-headed, perplexed, punch-drunk, rocky, scatterbrained, sodden, thunderstruck


فارسی به عربی

ادهش , خافت , دائخ , غبی , مصاب بالدوخة

مترادف و متضاد

staggerer (اسم)
گیج، تلو تلو خور

swimming (صفت)
گیج

astray (صفت)
گمراه، بی راه، گیج، سرگردان

absentminded (صفت)
حواس پرت، پریشان خیال، سر به هوا، گیج

wacky (صفت)
حواس پرت، گیج، خرف

light-headed (صفت)
حواس پرت، گیج، بی قید، بی فکر، سبک سر

distrait (صفت)
سر به هوا، گیج

dizzy (صفت)
گیج، دچار دوران سر

staggering (صفت)
گیج، متناوب

astounding (صفت)
گیج، عجیب

confounded (صفت)
گیج، نفرین شده، مبهوت، مات، مضطرب، سر در گم، لعنت شده

hazy (صفت)
گیج، مبهم، مه دار، نامعلوم

darned (صفت)
گیج، سر در گم

giddy (صفت)
گیج، مبتلا به دوار سر، دوار

stupid (صفت)
گیج، مزخرف، احمق، کند ذهن، خیره سر، سبکسر، سفیه، خنگ، نفهم، دبنگ

slaphappy (صفت)
گیج، از خود بی خود، سرمست، بی مهابا

muddle-headed (صفت)
گیج، خرف، کودن

mazy (صفت)
گیج، مرکب

deuced (صفت)
گیج، پریشان

muzzy (صفت)
گیج، گرفته

hare-brained (صفت)
گیج، بی پروا، وحشی، دیوانه، سبک مغز

plumbous (صفت)
گیج، سرب دار، سربی، وابسته به سرب

بی‌حواس، بی‌هوش، پریشان‌حواس، حواس‌پرت، حیران، دبنگ، سرگردان، سرگشته، مات، متحیر، مست، منگ


فرهنگ فارسی

طایفه ایست از طوایف مکران .
سرگشته، کم هو ، حیران
( صفت ) ۱ - آنکه مغزش درست کار نکند پریشان حواس پراکنده خاطر سرگشته متحیر : گفتگو بسیار گشت و خلق گیج در سرو پایان این چرخ بسیج . ( مثنوی ) ۲ - احمق ابله خل . ۳ - خودستای معجب : اژد ها یک لقمه کرد آن گیج را سهل باشد خون خوری حجیج را . ( مثنوی )
نام طایفه ای است از طوایف ناحیه مکران .

فرهنگ معین

(ص . ) پریشان ، آشفته .

لغت نامه دهخدا

گیج. ( ص ) پریشان و پراکنده خاطر. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ). || احمق و ابله. ( برهان قاطع ) ( لغت فرس اسدی ) ( معیار جمالی ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ). دنگ و منگ. سبک سر. سبکسار. خل. گول :
ای فلک با رفعت و تعظیم تو چون خاک پست
وی ملک با دانش و تدبیر تو معیوب و گیج.
شمس فخری.
|| شخصی را گویند که به سبب صدمه ، دماغ او پریشان شده باشد. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( غیاث اللغات ) ( چراغ هدایت ).
- گیج رفتن سر ؛ مرضی است در سر که هر چیزی درنظر دور میزند. ( از فرهنگ نظام ).
- سرگیجه ؛ مرضی است در سر که هر چیزی در نظر دور میزند. ( از فرهنگ نظام ). رجوع به سرگیجه شود.
|| خودستای و صاحب عجب و تکبر. ( برهان قاطع ) ( لغت فرس اسدی ) ( معیار جمالی ) ( فرهنگ حافظ اوبهی ) ( فرهنگ نظام ) ( فرهنگ شعوری ج 2 ص 308 ) :
همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
قریعالدهر( از لغت فرس ).
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خونخوری حجیج را.
مولوی.
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق.
مولوی.
- گیج گشتن ؛ خودستا و معجب گشتن :
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق.
مولوی.
|| خدر. دارای خدارت حواس. ( ناظم الاطباء ). || سرگشته و حیران. ( برهان قاطع ) ( معیار جمالی ) ( ناظم الاطباء ). کسی که مغزش درست کار نمیکند که لفظ دیگرش سرگشته است. ( فرهنگ نظام ). بی مغز. بی فکر :
کار و باری کان ندارد پا و دست
ترک گیر ای بوالفضول گیج مست.
مولوی ( مثنوی چ کلاله ص 413 ).
گیج گشتم از دم سودائیان
که به نزدیک شما باغست و خوان.
مولوی.
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج.
مولوی.
گفتا برو ای ساده مسکین که هنوز
ز آن بوی یکی تاردو عالم گیج است.
رکنای مسیح ( از چراغ هدایت ).
- گیج داشتن ؛ حیران ومبهوت کردن. سرگشته و حیران ساختن :
دام کردم سعیها در جستجوی خویشتن
گیج دارم چرخ را از های و هوی خویشتن.
ظهوری ( از آنندراج ).

گیج . (اِخ ) دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج . واقع در 19هزارگزی جنوب روانسر و 4هزارگزی باختری راه اتومبیل رو کرمانشاه به روانسر، در کنار رودخانه ٔ قره سو. محلی دشت و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 100 تن است . آب آن از رودخانه ٔ قره سو تأمین میشود. محصول آن غلات ، حبوب و چغندر و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


گیج . (اِخ ) نام طایفه ای است از طوایف ناحیه ٔ مکران . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101).


گیج . (ص ) پریشان و پراکنده خاطر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). || احمق و ابله . (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی ) (معیار جمالی ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). دنگ و منگ . سبک سر. سبکسار. خل . گول :
ای فلک با رفعت و تعظیم تو چون خاک پست
وی ملک با دانش و تدبیر تو معیوب و گیج .

شمس فخری .


|| شخصی را گویند که به سبب صدمه ، دماغ او پریشان شده باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (چراغ هدایت ).
- گیج رفتن سر ؛ مرضی است در سر که هر چیزی درنظر دور میزند. (از فرهنگ نظام ).
- سرگیجه ؛ مرضی است در سر که هر چیزی در نظر دور میزند. (از فرهنگ نظام ). رجوع به سرگیجه شود.
|| خودستای و صاحب عجب و تکبر. (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی ) (معیار جمالی ) (فرهنگ حافظ اوبهی ) (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ج 2 ص 308) :
همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ .

قریعالدهر(از لغت فرس ).


اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خونخوری حجیج را.

مولوی .


جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق .

مولوی .


- گیج گشتن ؛ خودستا و معجب گشتن :
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق .

مولوی .


|| خدر. دارای خدارت حواس . (ناظم الاطباء). || سرگشته و حیران . (برهان قاطع) (معیار جمالی ) (ناظم الاطباء). کسی که مغزش درست کار نمیکند که لفظ دیگرش سرگشته است . (فرهنگ نظام ). بی مغز. بی فکر :
کار و باری کان ندارد پا و دست
ترک گیر ای بوالفضول گیج مست .

مولوی (مثنوی چ کلاله ص 413).


گیج گشتم از دم سودائیان
که به نزدیک شما باغست و خوان .

مولوی .


گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج .

مولوی .


گفتا برو ای ساده ٔ مسکین که هنوز
ز آن بوی یکی تاردو عالم گیج است .

رکنای مسیح (از چراغ هدایت ).


- گیج داشتن ؛ حیران ومبهوت کردن . سرگشته و حیران ساختن :
دام کردم سعیها در جستجوی خویشتن
گیج دارم چرخ را از های و هوی خویشتن .

ظهوری (از آنندراج ).


- گیج شدن ؛ پریشان فکر شدن . سرگشته و حیران شدن :
گیج شده ست این سر من این سر سرگشته ٔ من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم .

مولوی (از فرهنگ جهانگیری ).


- گیج کردن ؛ حیران و سرگشته کردن :
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را.

مولوی .


- گیج گشتن ؛ سرگشته و حیران گشتن :
گیج گشتم از مردم سودائیان
که به نزدیک شما باغست و خوان .

مولوی .



فرهنگ عمید

۱. سرگشته؛ حیران.
۲. کم‌هوش.
⟨ گیج‌وگنگ: (صفت) [عامیانه] حیران؛ سرگشته.
⟨ گیج‌و‌ویج: (صفت) [عامیانه] سرگشته؛ حیران.


۱. سرگشته، حیران.
۲. کم هوش.
* گیج وگنگ: (صفت ) [عامیانه] حیران، سرگشته.
* گیج و ویج: (صفت ) [عامیانه] سرگشته، حیران.

دانشنامه عمومی

گیج (به انگلیسی: gauge) برابر است با قطر گلولهٔ سرب خالص که با معکوس جرم سرب بر حسب پوند ساخته می شود. یعنی ۱۲ گیج برابر است با قطر گلولهٔ سربی با جرم ۱/۱۲ پوند. شایان ذکر است که با این تعریف می توان استدلال کرد که با کوچک تر شدن رقم گیج، اندازهٔ قطر بزرگتر می شود.
n-برابر است با عدد مطلوب گیج(چگالی سرب 11.352 g/cm3(چگالی 11.352 g/cm3 or 6.562 oz/cu in)استاندارد بین المللی انگلیس آمریکا در مقیاس پوند (453.59237 grams).بنابراین قطر دهانه لوله ای با گیج n برابر است با:
بیشترین کاربرد گیج در محاسبه و استاندادسازی قطر داخلی لولهٔ تفنگهای ساچمه زنی می باشد.

گویش مازنی

/gij/ چندش – بی نظم و کثیف، نفرت داشتن

چندش – بی نظم و کثیف،نفرت داشتن


واژه نامه بختیاریکا

تِوِر؛ تِوِرنیده؛ بِردِنگ؛ فِرتو؛ فرتوت؛ گیز؛ مَنق؛ منگ؛ دَوَنگ

جدول کلمات

منگ

پیشنهاد کاربران

اسکل

در زبان لری گیج میشه شیت

معنی دیگر gage اندازه گیر است که اسم انگلیسی میباشد

گاگول

معنی دیگرگیج. ( واج ) میباشد



کلمات دیگر: