مترادف مانده شدن : از پاافتادن، خسته شدن، کوفته شدن، عاجز شدن، درمانده شدن، از کار افتادن، ناتوان گشتن
مانده شدن
مترادف مانده شدن : از پاافتادن، خسته شدن، کوفته شدن، عاجز شدن، درمانده شدن، از کار افتادن، ناتوان گشتن
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
از کار افتادن، ناتوان گشتن
۱. از پاافتادن، خسته شدن، کوفته شدن
۲. عاجز شدن، درمانده شدن
۳. از کار افتادن، ناتوان گشتن
از پاافتادن، خسته شدن، کوفته شدن
عاجز شدن، درمانده شدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱- عاجزشدن از کارافتادن : چو مانده شد از کار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار . ( شا.بخ ۲ ) ۱۶۹۷ : ۶- خسته شدن کوفته گشتن .
لغت نامه دهخدا
مانده شدن. [ دَ /دِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) متوقف شدن و از کار افتادن ازتعب و خستگی. ( ناظم الاطباء ). بیش کار نتوانستن. خسته شدن ( به معنی متداول امروز ). کَل . کلال. اعیاء. لغوب. استحسار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). عاجز شدن. از کار افتادن. خسته شدن. کوفته گشتن :
تاپیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
شده مانده از رزم و راه دراز.
شده مانده گردان و آسوده سنگ.
چو پای پیلان دو دست خازن و وزان.
نه مانده شود آسمان از مدار.
لنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست زگفتارش رفتار.
ناسوده و نامانده چرخ گردا.
که مانده شود هرکه خیره دود.
فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور.
گاه گفتم که خفت ماه سما.
سجاده برون فکند از انبوه.
وز طعنه دشمنان شنیدن.
تاپیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
کسائی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
سپه از بر کوه گشتند بازشده مانده از رزم و راه دراز.
فردوسی.
بسودند با سنگ بسیار چنگ شده مانده گردان و آسوده سنگ.
فردوسی.
زبس کشیدن زر عطاش مانده شده ست چو پای پیلان دو دست خازن و وزان.
فرخی.
نه رنجه شود آفتاب از مسیرنه مانده شود آسمان از مدار.
عنصری.
چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39 ).لنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست زگفتارش رفتار.
ناصرخسرو.
ما مانده شدستیم و گشته سوده ناسوده و نامانده چرخ گردا.
ناصرخسرو.
به بازی مده عمر باقی به بادکه مانده شود هرکه خیره دود.
ناصرخسرو.
به غاری رسیدند بسیار فراخ و ایشان مانده و خسته شده بودند. ( قصص الانبیاء ص 200 ). و هر وقت که مسافر بیند که مانده خواهد شد پیش از آنکه مانده شود بنشیند و یک لحظه بیاساید و باز برخیزد و آهسته می رود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). هرگاه که مردم مانده شود و رنجی کشد حرارت در اندرون تن او برافروزد.( ذخیره خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). وهرکه را اسب مانده می شد اسب رها می کرد و عوض از گله می گرفت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 79 ).فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور.
مسعودسعد.
گاه گفتم که مانده شد خورشیدگاه گفتم که خفت ماه سما.
مسعودسعد.
چون مانده شد از عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه.
نظامی.
مانده نشدی زغم کشیدن وز طعنه دشمنان شنیدن.
نظامی.
کلمات دیگر: