کلمه جو
صفحه اصلی

قبیل


مترادف قبیل : جور، شبیه، گونه، مانند، مثل، نظیر، نوع، جنس، قماش، جماعت، دسته، گروه

فارسی به انگلیسی

kind, sort, category, nature

kind, category


nature, sort


مترادف و متضاد

type (فعل)
طبقه بندی کردن، ماشین کردن، قبیل، با ماشین تحریر نوشتن، نوع خون را معلوم کردن

جور، شبیه، گونه، مانند، مثل، نظیر، نوع


جنس، قماش


جماعت، دسته، گروه


۱. جور، شبیه، گونه، مانند، مثل، نظیر، نوع
۲. جنس، قماش
۳. جماعت، دسته، گروه


فرهنگ فارسی

جماعت، گروه ، ونیزضامن، کفیل، پذرفتار
( اسم ) گروه دسته جماعت . یا از قبیل . نظیر مشابه همانند : پس اگر مراد از قبیل اموری باشد که مرید را تحصیل آن ممکن باشد ...
نام مردی است

فرهنگ معین

(قَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جماعت ، گروه . ۲ - گونه ، ن وع . مثل : از این قبیل کتاب ها.

لغت نامه دهخدا

قبیل. [ ق َ ] ( ع اِ ) مام ناف. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( ق ) روباروی. ( منتهی الارب ). ظاهر و آشکارا. گویند: رأیته قبیلاً؛ یعنی روباروی و آشکارا دیدم او را. || ( ص ) پذرفتار. || کارگزار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || پاکار. || ( اِ ) رئیس قوم. || شوی زن. || جماعت مردم از سه گروه تا هرچه افزون گردد از گروه های پراکنده چون زوم و زنج و عرب یا گروه های به یک اصل و حسب یا گروه های یک پدری. ج ، قُبُل. و از این است قول خدای : و حشرنا علیهم کل شی قبلاً؛ ای قبیلاً قبیلاً. و گفته اند قبلاً ای عیاناً. || آنچه پیش رویه فرود آرد ریسنده از ریسمان. پیش رویه به دوک پیچیدن ریسمان است. مقابل دبیر یعنی آنچه سپس رویه برآرد وقت رشتن. || پنبه. برخلاف دبیر یعنی کتان. || ( اِمص ) طاعت عربان. خلاف دبیر یعنی نافرمانی ایشان. || به مطلب رسیدگی در قمار. برخلاف دبیر یعنی نارسیدگی در قمار. || اول تافتگی رشته برخلاف دبیر یعنی آخر تافتگی آن. || به سوی نرانگشت بودن پیچیدگی سر کفش. و دبیر بسوی خنصر بودن آن. || ( اِ ) رشته ای که بسوی سینه پیش آرندوقت تافتن. و دبیر رشته ای که پس برند در تافتن. قبیل باطن فتل و دبیر ظاهر آن. ( منتهی الارب ). || قبیل اندرون پیچیده در دوک و دبیر بالای آن. || پائین گوش. و دبیر بالای آن است. گویند: مایعرف قبیلاً من دبیر؛ یعنی نمیشناسند گوسپند مقابله ازگوسپند مدابره یا نمیشناسند مقبل را از مدبر یا نمیشناسند نسب مادر را از نسب پدر خود. ( منتهی الارب ).

قبیل. [ ق َ ] ( اِخ ) نام مردی است. ( منتهی الارب ).

قبیل . [ ق َ ] (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).


قبیل . [ ق َ ] (ع اِ) مام ناف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ق ) روباروی . (منتهی الارب ). ظاهر و آشکارا. گویند: رأیته قبیلاً؛ یعنی روباروی و آشکارا دیدم او را. || (ص ) پذرفتار. || کارگزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || پاکار. || (اِ) رئیس قوم . || شوی زن . || جماعت مردم از سه گروه تا هرچه افزون گردد از گروه های پراکنده چون زوم و زنج و عرب یا گروه های به یک اصل و حسب یا گروه های یک پدری . ج ، قُبُل . و از این است قول خدای : و حشرنا علیهم کل شی ٔ قبلاً؛ ای قبیلاً قبیلاً. و گفته اند قبلاً ای عیاناً. || آنچه پیش رویه فرود آرد ریسنده از ریسمان . پیش رویه به دوک پیچیدن ریسمان است . مقابل دبیر یعنی آنچه سپس رویه برآرد وقت رشتن . || پنبه . برخلاف دبیر یعنی کتان . || (اِمص ) طاعت عربان . خلاف دبیر یعنی نافرمانی ایشان . || به مطلب رسیدگی در قمار. برخلاف دبیر یعنی نارسیدگی در قمار. || اول تافتگی رشته برخلاف دبیر یعنی آخر تافتگی آن . || به سوی نرانگشت بودن پیچیدگی سر کفش . و دبیر بسوی خنصر بودن آن . || (اِ) رشته ای که بسوی سینه پیش آرندوقت تافتن . و دبیر رشته ای که پس برند در تافتن . قبیل باطن فتل و دبیر ظاهر آن . (منتهی الارب ). || قبیل اندرون پیچیده در دوک و دبیر بالای آن . || پائین گوش . و دبیر بالای آن است . گویند: مایعرف قبیلاً من دبیر؛ یعنی نمیشناسند گوسپند مقابله ازگوسپند مدابره یا نمیشناسند مقبل را از مدبر یا نمیشناسند نسب مادر را از نسب پدر خود. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. جماعت، گروه.
۲. [قدیمی] ضامن، کفیل، پذرفتار.

پیشنهاد کاربران

گونه
دسته


کلمات دیگر: