کلمه جو
صفحه اصلی

کفک


مترادف کفک : آب دهان، تف، خدو، کپک

فارسی به انگلیسی

mold


مترادف و متضاد

۱. آبدهان، تف، خدو
۲. کپک


آب‌دهان، تف، خدو


کپک


فرهنگ فارسی

ونیززنگ سفیدیاسبزرنگی که نوعی ازقارچ است وروی نان وبعضی ازغذاهای شب مانده پیدامیشود
( اسم ) کف دست . رنگ سفید یا سبز رنگی که روی نان و دیگر غذا های شب مانده پدید آید کپک .

فرهنگ معین

(کَ فَ) (اِ.) = کپک : 1 - کف دست . 2 - رنگ سفید یا سبز رنگی که روی نان و دیگر غذاهای شب مانده پدید آید.


(کَ فَ )(اِمصغ . ) کف ، کف آب ، صابون ...
(کَ فَ ) (اِ. ) = کپک : ۱ - کف دست . ۲ - رنگ سفید یا سبز رنگی که روی نان و دیگر غذاهای شب مانده پدید آید.

(کَ فَ)(اِمصغ .) کف ، کف آب ، صابون ...


لغت نامه دهخدا

کفک. [ ک َ ] ( اِ ) بمعنی کف باشد مطلقاً اعم از کف صابون و کف آب و کف گوشت و کف دهان و کف شیرو امثال آن. ( برهان ) ( از غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). زبد. ( دهار ) ( ترجمان القرآن ). تفل. تفال. ( منتهی الارب ). رغوه. کفچ. ( فرهنگ جهانگیری ) :
مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان.
رودکی.
ز کفکش همی جوش برماه شد
زمین هر کجا گام زد چاه شد.
اسدی.
در افکنده بانگش به هامون مغاک
زکفکش چو قطران شده روی خاک.
( گرشاسب نامه ).
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله درو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب.
قطران.
بدریا برد آب و باد، خاک کفک او گویی
یکی اندر تهش در کشت و دیگر بر سرش عنبر.
مختاری ( از فرهنگ جهانگیری ).
هست از غیرت دست تو بمعنی صرعی
آنکه در صورت مدکفک برآرد دریا.
سیف اسفرنگ.
کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید
که اثر قرصه خور قرصه صابون نکند.
فلکی.
- کفک افکن ؛ براندازنده کفک. ( ناظم الاطباء ). صفت اسب و شتر و مانند آنها که کف بردهن می آورند :
هیونان کفک افکن تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو .
فردوسی.
زنخ نرم و کفک افکن و دستکش
سرین گرد و بینادل وگام خوش.
فردوسی.
کشان دم بر پای و بریال بش
سیه سم و کفک افکن و شیرکش.
فردوسی.
هیونان کفک افکن و بادپای
برفتند چون رعد غران زجای.
فردوسی.
- کفک افکنان ؛ در حال افکندن کفک :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
دقیقی.
همی رفت چون شیر، کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان.
فردوسی.
دلیران بر اسبان کفک افکنان
بدین دست گرز و به دیگر عنان.
اسدی.
- کفک انداز ؛ کفک افکن :
سطبر و سخت و کفک انداز و بدمست.
سوزنی.
- کفک برآوردن ؛ کف قی کردن. ( ناظم الاطباء ).
- || کفدار شدن و کف کردن. ( ناظم الاطباء ).
- کفک زنان ؛ در حال کف کردن :
بحر مشیت بود کفک زنان از لبش
گرد جهان می کشد منت او زیربار.
خاقانی.
- کفک فشان ؛ که کف پراکند. کف افشان :

کفک . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کف باشد مطلقاً اعم از کف صابون و کف آب و کف گوشت و کف دهان و کف شیرو امثال آن . (برهان ) (از غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زبد. (دهار) (ترجمان القرآن ). تفل . تفال . (منتهی الارب ). رغوه . کفچ . (فرهنگ جهانگیری ) :
مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان .

رودکی .


ز کفکش همی جوش برماه شد
زمین هر کجا گام زد چاه شد.

اسدی .


در افکنده بانگش به هامون مغاک
زکفکش چو قطران شده روی خاک .

(گرشاسب نامه ).


شکفته لاله چو جام شراب و ژاله درو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب .

قطران .


بدریا برد آب و باد، خاک کفک او گویی
یکی اندر تهش در کشت و دیگر بر سرش عنبر.

مختاری (از فرهنگ جهانگیری ).


هست از غیرت دست تو بمعنی صرعی
آنکه در صورت مدکفک برآرد دریا.

سیف اسفرنگ .


کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید
که اثر قرصه ٔ خور قرصه ٔ صابون نکند.

فلکی .


- کفک افکن ؛ براندازنده ٔ کفک . (ناظم الاطباء). صفت اسب و شتر و مانند آنها که کف بردهن می آورند :
هیونان کفک افکن تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو .

فردوسی .


زنخ نرم و کفک افکن و دستکش
سرین گرد و بینادل وگام خوش .

فردوسی .


کشان دم بر پای و بریال بش
سیه سم و کفک افکن و شیرکش .

فردوسی .


هیونان کفک افکن و بادپای
برفتند چون رعد غران زجای .

فردوسی .


- کفک افکنان ؛ در حال افکندن کفک :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.

دقیقی .



همی رفت چون شیر، کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان .

فردوسی .


دلیران بر اسبان کفک افکنان
بدین دست گرز و به دیگر عنان .

اسدی .


- کفک انداز ؛ کفک افکن :
سطبر و سخت و کفک انداز و بدمست .

سوزنی .


- کفک برآوردن ؛ کف قی کردن . (ناظم الاطباء).
- || کفدار شدن و کف کردن . (ناظم الاطباء).
- کفک زنان ؛ در حال کف کردن :
بحر مشیت بود کفک زنان از لبش
گرد جهان می کشد منت او زیربار.

خاقانی .


- کفک فشان ؛ که کف پراکند. کف افشان :
ای چون غرواش سبلتت کفک فشان
چون شانه شوی دست خوش دست خوشان .

سوزنی .


- کفک ناک ؛ آمیخته و آلوده به کفک : وآنچه برآید [ از خون ] کفک ناک و با درد باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).

کفک . [ک َ ف َ ] (اِ) قارچی است از تیره ٔ کفکها از رده ٔ امیستها (فرهنگ فارسی معین ). کپک (یادداشت مؤلف ). || کفکها [ ج ِ کفک ] تیره ای از قارچها که جزو رده ٔ امیست ها می باشد و بسرعت در سطح مواد غذایی در مجاورت هوا پدید می آیند زیرا که هاگهای آنها همیشه در هوا پراکنده است . مهمترین گونه ٔ کفکها کفک سفید است که برروی نانهای مرطوب تشکیل کلافه ٔ سفیدی مانندپنبه میدهد. تکثیرش هم بوسیله ٔ تخم است و هم بوسیله ٔ هاگ . اگر شرایط تغذیه ٔ کفک چندان مساعد باشد دوانتهای دورشته از قارچ بهم نزدیک شده تولید تخم می نماید. از تخم رشته ای عمودی خارج می شود که در بالای آن هاگدان قرار دارد. کفها. موکرها. (فرهنگ فارسی معین ).
- کفک بغدادی ؛ نوعی کپک . (یادداشت مؤلف ) : داروها، ضماد، آردجو، کفک بغدادی . گل سرخ . گلنار. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- کفک زدن ؛ کپک زدن ،کپک آوردن ترشی و ماست و نان و جزآن . (یادداشت مؤلف ).
- کفک سفید ؛ قارچی از تیره ٔ کفکها است که برروی خمیر نان زندگی کند و تکثیر یابد. کفک نان . کفک سفید. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کفک سفید در همین ترکیبات شود.


فرهنگ عمید

۱. کف آب یا صابون، کف.
۲. نوع خاصی از قارچ انگلی که معمولاً در غذاها ایجاد می شود.

دانشنامه عمومی

نوعی قارچ انگلی که بر روی نان و میوه بر اثر مرور زمان بوجود میاید.


کُفْک:(kofk) در گویش گنابادی یعنی جغد



کلمات دیگر: