کلمه جو
صفحه اصلی

مبدع


مترادف مبدع : آفریننده، بدعتگزار، خالق، خلاق، مبتکر، مخترع

برابر پارسی : نوکار

فارسی به انگلیسی

ingenious, inventor, originator, innovator, [rare.] creator

innovator, [rare.] creator


ingenious, inventor, originator


عربی به فارسی

پرپندار , پر انگاشت , داراي قوه تصور زياد , داراي قوه ابتکار , مبتکر , داراي هوش ابتکاري , با هوش , ناشي از زيرکي , مخترع


مترادف و متضاد

صفت آفریننده، بدعتگزار، خالق، خلاق، مبتکر، مخترع


آفریننده، بدعتگزار، خالق، خلاق، مبتکر، مخترع


فرهنگ فارسی

ابداع کننده، کسی که چیزی راکشف و آشکارکند، کسی که چیزتازهای بیاوردیاکاری بکندکه نمونه وسرمشق ازدیگران نگرفته باشد
(اسم ) ۱ - ابداع کننده اختراع کننده نو آورنده آفریننده : مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این . ( خاقانی ) جمع : مبدعین . ۲ - ذات حق تعالی که مبدع کل است : حمو ثنا مبدعی را که از بدایت صباح وجود تا نهایت رواح عدم هر چه هست در حد پادشاهی اوست .
ستور مانده کرده شده

فرهنگ معین

(مُ دِ ) [ ع . ] (ص . ) کسی که چیز تازه ای بیاورد.

لغت نامه دهخدا

مبدع. [ م ُ دِ ]( ع ص ) نو بیرون آورنده نه بر مثالی. ( منتهی الارب ). از خود چیزی پیدا کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). از نو بیرون آورنده. اختراع کننده و آفریننده و به وجودآورنده. ( ناظم الاطباء ). نو آفریننده. ( دهار ). ابداع کننده. نوآورنده. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی.
ناصرخسرو ( دیوان ص 27 ).
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
بشناس مبدع را زخالق تا نداری همسرش
حیدر همین کرده ست اشارت خلق را بر منبرش.
ناصرخسرو.
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.
ناصرخسرو ( روشنایی نامه ،دیوان چ تهران ص 520 ).
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدع الارباب.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 51 ).
حمد و ثنا مبدعی را که از بدایت صباح وجود تا نهایت روح عدم هر چه هست در حد پادشاهی اوست. ( جوامعالحکایات ).
مبدع است و تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی.
مولوی.
|| طرز نو نهنده در شعر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زیم ولای صفاهان.
خاقانی.
در مدحت تو مبدع سحرآفرین منم
شاید دریغ مبدع سحرآفرین خوری.
خاقانی.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.
خاقانی.
|| ( اِخ ) یکی ازصفات باری تعالی است. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). مراد ذات حق تعالی است که مبدع کل است. ( فرهنگ لغات واصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ). ابداع کننده که ذات حق است که مبدع کل است ، و احق و اولی به اسم مبدع موجودی است که بلافاصله از ذات حق صادر شده باشد... ناصرخسرو گوید: آنچه مرکب از غیر نباشد مبدع گویند بنابراین عناصر اربعه مبدعند در حال محوضت و خلوص. ( فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ). و رجوع به ابداع شود. || ( ع ص ) بدعت گذارنده. || ملحد و پیشوای اهل بدعت. ( ناظم الاطباء ).

مبدع. [ م ُ دَ ] ( ع ص ، اِ ) ابداع شده. اختراع شده. آفریده : نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است. ( جامع الحکمتین ). || ( اصطلاح فلسفی ) عبارت از موجودی است که مسبوق به ماده و مدت نباشد... شیخ گوید هر موجودی که وجودش مسبوق به ماده نباشد مبدع است و شایسته و احق برای آنکه مبدع نامیده شود. موجودی است که بلاواسطه از ذات حق کسب فیض کرده و وجود یافته است که عقول می باشد. و گوید محدثی که مستوجب زمان نیست یاوجودش بعد از لیس مطلق است و یا بعد از لیس غیرمطلق است و بلکه بعد از عدم مقابل خاص در ماده ای موجود است ، هرگاه وجودش بعد از لیس مطلق باشد نحوه صدور اواز علت صدور ابداعی است و برترین انحاء اعطاء وجود است. ( فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ).

مبدع . [ م ُ دَ ] (ع ص ) ستور مانده کرده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || تهی و خالی کرده شده . (ناظم الاطباء). || باطل کرده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).


مبدع . [ م َ دَ ] (ع اِمص ) ایجاد و اختراع و کشف . || (اِ) اولین ظهور و نخستین پیدائی . || جائی که در وی هر چیز تازه اختراع شود. || افسانه . (ناظم الاطباء).


مبدع . [ م ُ دَ ] (ع ص ، اِ) ابداع شده . اختراع شده . آفریده : نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است . (جامع الحکمتین ). || (اصطلاح فلسفی ) عبارت از موجودی است که مسبوق به ماده و مدت نباشد... شیخ گوید هر موجودی که وجودش مسبوق به ماده نباشد مبدع است و شایسته و احق برای آنکه مبدع نامیده شود. موجودی است که بلاواسطه از ذات حق کسب فیض کرده و وجود یافته است که عقول می باشد. و گوید محدثی که مستوجب زمان نیست یاوجودش بعد از لیس مطلق است و یا بعد از لیس غیرمطلق است و بلکه بعد از عدم مقابل خاص در ماده ای موجود است ، هرگاه وجودش بعد از لیس مطلق باشد نحوه ٔ صدور اواز علت صدور ابداعی است و برترین انحاء اعطاء وجود است . (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ).
- مبدع اول ؛ مراد از مبدع اول عقل اول است . (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ).


مبدع . [ م ُ دِ ](ع ص ) نو بیرون آورنده نه بر مثالی . (منتهی الارب ). از خود چیزی پیدا کننده . (غیاث ) (آنندراج ). از نو بیرون آورنده . اختراع کننده و آفریننده و به وجودآورنده . (ناظم الاطباء). نو آفریننده . (دهار). ابداع کننده . نوآورنده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی .

ناصرخسرو (دیوان ص 27).


خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم و به حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.

ناصرخسرو.


بشناس مبدع را زخالق تا نداری همسرش
حیدر همین کرده ست اشارت خلق را بر منبرش .

ناصرخسرو.


شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع .
ناصرخسرو (روشنایی نامه ،دیوان چ تهران ص 520).
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدع الارباب .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 51).


حمد و ثنا مبدعی را که از بدایت صباح وجود تا نهایت روح عدم هر چه هست در حد پادشاهی اوست . (جوامعالحکایات ).
مبدع است و تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی .

مولوی .


|| طرز نو نهنده در شعر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زیم ولای صفاهان .

خاقانی .


در مدحت تو مبدع سحرآفرین منم
شاید دریغ مبدع سحرآفرین خوری .

خاقانی .


مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.

خاقانی .


|| (اِخ ) یکی ازصفات باری تعالی است . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). مراد ذات حق تعالی است که مبدع کل است . (فرهنگ لغات واصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ). ابداع کننده که ذات حق است که مبدع کل است ، و احق و اولی به اسم مبدع موجودی است که بلافاصله از ذات حق صادر شده باشد... ناصرخسرو گوید: آنچه مرکب از غیر نباشد مبدع گویند بنابراین عناصر اربعه مبدعند در حال محوضت و خلوص . (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ). و رجوع به ابداع شود. || (ع ص ) بدعت گذارنده . || ملحد و پیشوای اهل بدعت . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. کسی که چیزی را کشف و آشکار کند، کسی که چیز تازه ای بیاورد یا کاری بکند که نمونه و سرمشق از دیگران نگرفته باشد، سازندۀ چیزی بی مثل و بی نظیر.
۲. (صفت ) پدید آورندۀ هست از نیست، هستی بخش.

پیشنهاد کاربران

منشی ٔ. [ م ُ ش ِءْ ] ( ع ص ) نوآفریننده. ( مهذب الاسماء ) . مبدع. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . خلق کننده. ایجادکننده :
واهب العقل و ملهم الالباب
منشی ءالنفس و مبدع الاسباب.
سنائی ( حدیقه چ مدرس رضوی ص 61 ) .
منشی ٔ فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظسپار. . .
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 186 ) .
چه نفس به استقلال بی مشارکت روح منشی ٔ آن خواطر بود و صدق از صفات نفس دور. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 176 ) . رجوع به انشاء و رجوع به مُنشی ( معنی دوم ) شود.


کسی که چیز تازه ای بیاورد. نوآور


کلمات دیگر: