کلمه جو
صفحه اصلی

کلیچه


برابر پارسی : گردماه

فارسی به انگلیسی

cookie, doublet

cookie


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - جام. پنبه دار که با سوزن آجیده کرده باشند : من ترا پیرهندم و زیباست کهن من کلیچه ماند. من . ( سوزنی ) یا کلیچ. سیم . شب چهار دهم بدر .

فرهنگ معین

(کُ چِ) (اِ.) 1 - نان ، قرص نان . 2 - جامة نیم تنه .


( ~ .) (اِ.) = کلید: کلید چوبین که بدان کلیدان را بگشایند.


(کُ چِ ) (اِ. ) ۱ - نان ، قرص نان . ۲ - جامة نیم تنه .
( ~ . ) (اِ. ) = کلید: کلید چوبین که بدان کلیدان را بگشایند.

لغت نامه دهخدا

کلیچه. [ ک َ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) کلید چوبین را گویند که بدان کلیدان را بگشایند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). در کردی «کیلیج » ( کلید ). روسی «کلوک » ( کلید ) ( از حاشیه برهان چ معین ).

کلیچه. [ ک ُ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) مطلق قرص ( نان ) ( فرهنگ فارسی معین ). قرص. قرصه. ( دهار ). قرص. ( مقدمة الادب زمخشری ) ( نصاب ) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صدکلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عماره.
نگه کن که در پیشت آب است و چاه
کلیچه میفکن که نرسی به ماه.
اسدی.
نه گندم دارم از بهر کلیچه
نه ارزن دارم از بهر لعیه.
سوزنی.
قفول باز بگردیدن و افول غروب
چنانکه قرص کلیچه ، سمید نان سپید.
؟ ( از نصاب ).
یک کلیچه یافت آن سگ در رهی
ماه دید از سوی دیگر ناگهی.
عطار.
آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت.
عطار.
نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره می شدی تا پای راه.
عطار.
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.
مولوی.
|| نان کوچک روغنی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). قرص نان روغنی کوچک. ( ناظم الاطباء ). نان کوچک مدور از آرد گندم یا آرد برنج و روغن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : این چه قومند که کلیچه و حلوا و طعامی خوش می خورند. ( اسرار التوحید ).
در باطنم کلیچه همی گردد
تا گندم کلیچه کنی ظاهر.
سوزنی.
عیدیم گندم کلیچه فرست
تا رهی دانه های در شمرد.
سوزنی
اندرکف او کلیچه گفتی بدر است
ماننده ماهی است درافشان از میغ.
( سندبادنامه ص 208 ).
آورد سبک طعام در پیش
حلوا و کلیچه از عدد بیش.
نظامی.
بگشاد سلام سفره خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش.
نظامی.
وز کلیچه هزار جنس غریب
پرورش یافته به روغن و طیب.
نظامی.
وان خط خورد زیره کرمان غباروار
بر عارض کلیچه چه در خور نوشته اند.
بسحاق اطعمه.
- کلیچه قندی ؛ نوعی از نان قندی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به کلیج و کلیجه شود.
|| نان کماچ کوچک.( ناظم الاطباء ). || کنایه از قرص آفتاب و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. ( از برهان ) ( از آنندراج ). قرص آفتاب. ( ناظم الاطباء ) :

کلیچه . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (اِ) کلید چوبین را گویند که بدان کلیدان را بگشایند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در کردی «کیلیج » (کلید). روسی «کلوک » (کلید) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).


کلیچه . [ ک َ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ماربین است که در بخش سده شهرستان اصفهان واقع است و 164 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


کلیچه . [ ک ُ چ َ / چ ِ ] (اِ) مطلق قرص (نان ) (فرهنگ فارسی معین ). قرص . قرصه . (دهار). قرص . (مقدمة الادب زمخشری ) (نصاب ) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صدکلیچه سبال تو شوله روب نرفت .

عماره .


نگه کن که در پیشت آب است و چاه
کلیچه میفکن که نرسی به ماه .

اسدی .


نه گندم دارم از بهر کلیچه
نه ارزن دارم از بهر لعیه .

سوزنی .


قفول باز بگردیدن و افول غروب
چنانکه قرص کلیچه ، سمید نان سپید.

؟ (از نصاب ).


یک کلیچه یافت آن سگ در رهی
ماه دید از سوی دیگر ناگهی .

عطار.


آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت .

عطار.


نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره می شدی تا پای راه .

عطار.


سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.

مولوی .


|| نان کوچک روغنی باشد. (برهان ) (آنندراج ). قرص نان روغنی کوچک . (ناظم الاطباء). نان کوچک مدور از آرد گندم یا آرد برنج و روغن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این چه قومند که کلیچه و حلوا و طعامی خوش می خورند. (اسرار التوحید).
در باطنم کلیچه همی گردد
تا گندم کلیچه کنی ظاهر.

سوزنی .


عیدیم گندم کلیچه فرست
تا رهی دانه های در شمرد.

سوزنی


اندرکف او کلیچه گفتی بدر است
ماننده ٔ ماهی است درافشان از میغ.

(سندبادنامه ص 208).


آورد سبک طعام در پیش
حلوا و کلیچه از عدد بیش .

نظامی .


بگشاد سلام سفره ٔ خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش .

نظامی .


وز کلیچه هزار جنس غریب
پرورش یافته به روغن و طیب .

نظامی .


وان خط خورد زیره ٔ کرمان غباروار
بر عارض کلیچه چه در خور نوشته اند.

بسحاق اطعمه .


- کلیچه قندی ؛ نوعی از نان قندی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیج و کلیجه شود.
|| نان کماچ کوچک .(ناظم الاطباء). || کنایه از قرص آفتاب و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). قرص آفتاب . (ناظم الاطباء) :
مثال بنده وان ِ تو نگارا
کلیچه ٔ آفتاب و برگ ور تاج .

منجیک .


شبانگه به نانیت نارد بیاد
کلیچه به گردون دهد بامداد.

نظامی .


و رجوع به گلیچه شود.
|| کنایه از قرص ماه و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). قرص ماه . (ناظم الاطباء).
- کلیچه ٔ خیمه ؛ تخته ٔ گرد میان سوراخی که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر را به روی آن اندازند. (ناظم الاطباء).
- کلیچه ٔ سیم ؛کنایه از ماه شب چهاردهم . (برهان ) (آنندراج ). ماه شب چهاردهم . (ناظم الاطباء). بدر :
گر چرخ را کلیچه ٔ سیم است و قرص زر
گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده ای .

خاقانی .


قرصه ٔ او کلیچه ٔ سیم است
عقربش صیرفی نمی شاید.

خاقانی .


|| جامه ای را نیز گویند که آن را مانند سوزنی آجیده کرده باشند. (برهان ) (آنندراج ). کلیجه . جامه ٔ پنبه دار آجیده کرده . (ناظم الاطباء). کلیجه . جامه ٔ پنبه دار که با سوزن آجیده کرده باشند. (فرهنگ فارسی معین ). جامه ٔ سوزنی یعنی آجیده . (فرهنگ رشیدی ) :
من ترا پیرهندم و زیباست
کهن من ، کلیچه مانده ٔ من .

سوزنی (از فرهنگ رشیدی ج 2 ص 1185).


و رجوع به کلیجه شود. || آجیده را هم گفته اند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جامه ٔ نیم آستین که بر روی قبا پوشند.(ناظم الاطباء). و رجوع به کلیجه شود. || (در زانو) داغصه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به داغصه شود.

فرهنگ عمید

= کلیجه۱
۱. = کلوچه
۲. قرص نان، گردۀ نان.
۳. [مجاز] قرص آفتاب.

کلیجه۱#NAME?


۱. = کلوچه
۲. قرص نان؛ گردۀ نان.
۳. [مجاز] قرص آفتاب.


دانشنامه عمومی

کلیچه (چادگان)، روستایی از توابع بخش چنارود شهرستان چادگان در استان اصفهان ایران است.
این روستا در دهستان چنارودجنوبی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۲۶ نفر (۵۷خانوار) بوده است.

کلیچه (زاکسن آنهالت). کلیچه (به آلمانی: Klitsche) یک منطقهٔ مسکونی در آلمان است که در یریشو واقع شده است. کلیچه ۳۶۸ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای آلمان

گویش مازنی

نان کوچکی که در تنور پزند – کلوچه


/koliche/ نان کوچکی که در تنور پزند – کلوچه

واژه نامه بختیاریکا

( کِلیچِه ) ( صت ) ؛ کلوچه


کلمات دیگر: