کلمه جو
صفحه اصلی

گیرا


مترادف گیرا : جالب، موثر، نافذ، جذاب، ملیح، قابض

فارسی به انگلیسی

appealing, attractive, catching, catchy, comely, compelling, dishy, snazzy, grasping, biting, effective, granted(as a prayer), juicy, punchy, stunning, live, prepossessing, elegant, engaging, engrossing, fetching, heady, interesting, intriguing, magnetic, nice, riveting, savory, savoury, showy, spicy, striking, stunner, taking, winning, winsome

grasping, biting, effective, granted(as a prayer)


prepossessing, appealing, attractive, catching, catchy, comely, elegant, engaging, engrossing, fetching, heady, interesting, intriguing, magnetic, nice, riveting, savory, savoury, showy, spicy, striking, stunner, taking, winning, winsome


فارسی به عربی

رائع

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: girā) (به مجاز) فریبنده و زیبا ، خوشایند و جذاب و دلنشین ، و نیز (به مجاز) اثر گذار و مؤثر ، دارای زور و قوت .


اسم: گیرا (دختر) (فارسی) (تلفظ: girā) (فارسی: گيرا) (انگلیسی: gira)
معنی: گیرنده، [مجاز] جذاب، دلربا، اثرگذار و موثر، فریبنده و زیبا، خوشایند و جذاب و دلنشین، ( به مجاز ) اثر گذار و مؤثر، دارای زور و قوت

مترادف و متضاد

adsorbent (صفت)
جاذب، گیرا

impressive (صفت)
گیرا، موثر، برانگیزنده، برانگیزنده احساسات

جالب، موثر، نافذ


جذاب، ملیح


قابض


۱. جالب، موثر، نافذ
۲. جذاب، ملیح
۳. قابض


فرهنگ فارسی

گیرنده، جذاب، دلرباگیرایی:گیرنده بودن، حالتمخصوص درسیمای شخص که دیگران رامجذوب سازد
( صفت ) ۱ - بسختی گیرنده نیک اخذ کننده : که پایت روانست و گیرا دو دست همت هست بر خاستن هم نشست . ۲ - جذاب فریبنده : چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما . ( صائب ) ۳ - موثر نافذ : بمجاهده و مشاهده موصوف و صاحب تصنیف بود و سخنی موزون و نفسی گیرا داشت . ۴ - صید کننده گیرنده : بازت گیرا و خجسته بشکار . ۵ - اسیر گرفتار . ۶ - ( اسم ) سرفه .
گیرنده به سختی و محکمی اخذ کننده و با دست گیرنده . یا اسیر و گرفتار .

فرهنگ معین

(ص فا. ) ۱ - گیرنده ، جذاب . ۲ - فریبنده ، زیبا. ۳ - اثرگذار، مؤثر.

لغت نامه دهخدا

گیرا. ( نف ) مرکب از: گیر ( گرفتن ) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه. ( حاشیه ٔبرهان چ معین ). گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده. ( ناظم الاطباء ). گیرنده. ( فرهنگ نظام ) ( فرهنگ شعوری ) ( انجمن آرا ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( بهار عجم ) :
که پایت روان است و گیرا دو دست
همت هست برخاستن هم نشست.
فردوسی.
بازت گیرا و خجسته به شکار. ( نوروزنامه ).
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه.
سوزنی.
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانه بابا نبود.
مولوی.
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا ز گیرای بصیر.
مولوی.
|| ( ن مف ) اسیر و گرفتار. || ( اِمص ) اسیری و گرفتگی. ( ناظم الاطباء ). اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد. || ( اِ ) به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( بهار عجم ) ( ناظم الاطباء ). سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند. ( فرهنگ جهانگیری ). سعال. رجوع به انار گیرا شود. || ( نف ) بمجاز گزنده ،چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). رجوع به گیرنده در این معنی شود :
گرگ اغلب آن زمان گیرا بود
کزرمه شیشک بخود تنها رود.
مولوی.
|| بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد. چون زیبایی و مکیفات.دلفریب. دلاویز. دل انگیز. دلبر. دلربا. دلکش. فریبا.جذاب. جاذب. مانند: چشم گیرا. صدای گیرا. زیبایی گیرا. اندام گیرا. لهجه گیرا. سخن گیرا. مژگان گیرا. دهان گیرا. و جز آن :
خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست.
صائب.
چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما.
صائب ( از آنندراج ).
گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست
بوسه را چشم به جای است که من میدانم.
صائب ( از آنندراج ).
رجوع به گیرنده در این معنی شود. || بمجاز به معنی تأثیرکننده : دم گیرا.( از آنندراج ) ( از فرهنگ نظام ). || مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن : آه گیرا. دعای گیرا. خون گیرا. نفس گیرا. نفرین گیرا. وعظ گیرا. و جز آن :

گیرا. (نف ) مرکب از: گیر (گرفتن ) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه . (حاشیه ٔبرهان چ معین ). گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده . (ناظم الاطباء). گیرنده . (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (بهار عجم ) :
که پایت روان است و گیرا دو دست
همت هست برخاستن هم نشست .

فردوسی .


بازت گیرا و خجسته به شکار. (نوروزنامه ).
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه .

سوزنی .


طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانه ٔ بابا نبود.

مولوی .


صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا ز گیرای بصیر.

مولوی .


|| (ن مف ) اسیر و گرفتار. || (اِمص ) اسیری و گرفتگی . (ناظم الاطباء). اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد. || (اِ) به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (بهار عجم ) (ناظم الاطباء). سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند. (فرهنگ جهانگیری ). سعال . رجوع به انار گیرا شود. || (نف ) بمجاز گزنده ،چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). رجوع به گیرنده در این معنی شود :
گرگ اغلب آن زمان گیرا بود
کزرمه شیشک بخود تنها رود.

مولوی .


|| بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد. چون زیبایی و مکیفات .دلفریب . دلاویز. دل انگیز. دلبر. دلربا. دلکش . فریبا.جذاب . جاذب . مانند: چشم گیرا. صدای گیرا. زیبایی گیرا. اندام گیرا. لهجه ٔ گیرا. سخن گیرا. مژگان گیرا. دهان گیرا. و جز آن :
خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست .

صائب .


چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما.

صائب (از آنندراج ).


گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست
بوسه را چشم به جای است که من میدانم .

صائب (از آنندراج ).


رجوع به گیرنده در این معنی شود. || بمجاز به معنی تأثیرکننده : دم گیرا.(از آنندراج ) (از فرهنگ نظام ). || مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن : آه گیرا. دعای گیرا. خون گیرا. نفس گیرا. نفرین گیرا. وعظ گیرا. و جز آن :
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو.

مولوی .


وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر.

؟


چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد.

سعدی .



فرهنگ عمید

۱. گیرنده.
۲. [مجاز] جذاب، دلربا.

گویش مازنی

سگ نگهبان – سگی که به افراد غریبه حمله کند


/giraa/ سگ نگهبان – سگی که به افراد غریبه حمله کند

واژه نامه بختیاریکا

( ● ) ؛ روشن شونده

جدول کلمات

جذاب, دلربا, گیرنده

پیشنهاد کاربران

بجای جالب که خود برابر نهاده جدیدی برای اینترستینگ انگلیسی است

گی بیل/ Gibil/خدای آتش نزد سومری ها و گیرا _ او/ Girra/u/نزد اکدی ها
این خدا که خدایی بسیار قدیمی است در فهرست خدایان فارا دیده می شود. بعد ها، از او در دئاها و تشریفات مربوط به جادوگری، به ئنوان نیروی تطهیر کننده آتش نام می برند و او را پسر انکی می نامیدند که خود خدای بزرگ دفع چشم زخم ها به شمار می رفت یک اسطورۀ بابلی کهن به نام گیرا GIRRA و الاماتوم ELAMATUM، این خدای آتش را به ئنوان ستایش شدۀ خدایان توصیف می کند.

بانمک


کلمات دیگر: