مترادف کشنده : قاتل، قتال، مرگبار، مهلک، هالک
کشنده
مترادف کشنده : قاتل، قتال، مرگبار، مهلک، هالک
فارسی به انگلیسی
attractive, who draws or smokes, smoker, painter
fatal, murderer
cide _, deadly, deathly, killing, extractor, fatal, fateful, mortal, pestilent, pestilential, puller, slayer, stretcher, terminal, tripper
فارسی به عربی
انسان , بشکل ممیت , جذاب , خبیث , قاتل , قادر
مترادف و متضاد
قاتل، کشنده، خونی، مخرب زندگی
کشنده، نقشه کش، توطئه گر، رسام
کشنده
کشنده، دستگاه کشش
جاذب، کشنده، ماده جذب کننده
کشنده، سراغ گیر، پی کننده
سبع، کشنده، خونین، خون اشام، قاتل وار
قاتل، کشنده، مهلک
کشنده، مهلک، مرگبار، فانی، مخرب، خاکی، مردنی، مرگ اور، فناپذیر، از بین رونده
مضر، سریع، نابود کننده، کشنده، زیان اور، مهلک
جاذب، جالب، دلربا، خوش نما، فریبنده، مورد توجه، دلکش، کشنده
مصیبت امیز، کشنده، مهلک، وخیم، مقدر
فرهنگ فارسی
( اسم ) آنکه کسی را بکشد قاتل جمع : کشندگان .
جار . حمال . حمل کننده . بار برنده .
جار . حمال . حمل کننده . بار برنده .
لغت نامه دهخدا
کشنده. [ ک ُ ش َ دَ / دِ ] ( نف ) دژخیم. میرغضب. ( یادداشت مؤلف ) :
برآشفت از آن پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پرده شاه نوشیروان.
تفاوت است بسی در سخن کز او بمثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است.
اول علاج ما به نگاهی کشنده کن
آنگاه غیر را هدف نوشخنده کن.
دماغ صلح بی پروا بلند است.
اگر ویژه ابری بود درّبار
کشنده پدر چون بود دوستدار.
همی بگذرد او بودخویش من.
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده.
که چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی.
کشنده. [ ک َ /ک ِ ش َ دَ / دِ ] ( نف ) جار. حمال. حمل کننده. باربرنده. منتقل کننده چیزی را از جایی به جایی :
کشنده درفش فریدون بجنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ.
به پشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشنده شمار
بیک روز مزدور بد ده هزار.
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن.
تو پیروز کردی مر آن بنده را
کشنده تویی مرد افکنده را.
ببردند شیران جنگی کشان
برآشفت از آن پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پرده شاه نوشیروان.
فردوسی.
|| قتال. مهلک. ممیت. مقابل محیی. مقابل زندگی بخش. متلف. ( یادداشت مؤلف ) : اندر وی [ طبرقه ]کژدم است کشنده. ( حدود العالم ). اندر نصیبین کژدم است کشنده. ( حدود العالم ). به یک دست شکر پاشنده و به دیگر دست زهر کشنده. ( تاریخ بیهقی ).تفاوت است بسی در سخن کز او بمثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است.
ناصرخسرو.
نشاید [ بزرقطونا = اسفرزه ] را که کوفته استعمال کنند که کشنده بود. ( اختیارات بدیعی ).اول علاج ما به نگاهی کشنده کن
آنگاه غیر را هدف نوشخنده کن.
صائب ( از آنندراج ).
طبیعت را غم رنجش کشنده ست دماغ صلح بی پروا بلند است.
زلالی ( از آنندراج ).
|| قاتل. ( یادداشت مؤلف ). آنکه می کشد. آنکه کشتن از او سر میزند : اگر ویژه ابری بود درّبار
کشنده پدر چون بود دوستدار.
فردوسی.
کشنده پدر هر زمان پیش من همی بگذرد او بودخویش من.
فردوسی.
بلکه بخرند کشته را ز کشنده گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده.
منوچهری.
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظکه چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی.
حافظ.
|| میراننده آتش. میراننده چراغ. مطفی ٔ. مطفئة. ( یادداشت مؤلف ).کشنده. [ ک َ /ک ِ ش َ دَ / دِ ] ( نف ) جار. حمال. حمل کننده. باربرنده. منتقل کننده چیزی را از جایی به جایی :
کشنده درفش فریدون بجنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ.
فردوسی.
بفرمود تا بار آن اشتران به پشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشنده شمار
بیک روز مزدور بد ده هزار.
فردوسی.
|| سرکش.که عنان از دست سوار بکشد : مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن.
منوچهری.
|| دستگیرنده. برکشنده : تو پیروز کردی مر آن بنده را
کشنده تویی مرد افکنده را.
فردوسی.
|| جالب. جاذب. جذاب. جلب کننده. ( یادداشت مؤلف ). || همراه برنده : ببردند شیران جنگی کشان
کشنده . [ ک َ /ک ِ ش َ دَ / دِ ] (نف ) جار. حمال . حمل کننده . باربرنده . منتقل کننده چیزی را از جایی به جایی :
کشنده درفش فریدون بجنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ .
بفرمود تا بار آن اشتران
به پشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشنده شمار
بیک روز مزدور بد ده هزار.
|| سرکش .که عنان از دست سوار بکشد :
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
|| دستگیرنده . برکشنده :
تو پیروز کردی مر آن بنده را
کشنده تویی مرد افکنده را.
|| جالب . جاذب . جذاب . جلب کننده . (یادداشت مؤلف ). || همراه برنده :
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شداز بیم چون بیهشان .
|| مکنده . آنچه با مکیدن مایعی را از جایی خارج کنند. (یادداشت مؤلف ) :
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده خوش نمی گردد روان .
|| کلتبان . قلطبان . قرطبان . قواد. جاکش .(دهار).
کشنده درفش فریدون بجنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ .
فردوسی .
بفرمود تا بار آن اشتران
به پشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشنده شمار
بیک روز مزدور بد ده هزار.
فردوسی .
|| سرکش .که عنان از دست سوار بکشد :
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
منوچهری .
|| دستگیرنده . برکشنده :
تو پیروز کردی مر آن بنده را
کشنده تویی مرد افکنده را.
فردوسی .
|| جالب . جاذب . جذاب . جلب کننده . (یادداشت مؤلف ). || همراه برنده :
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شداز بیم چون بیهشان .
فردوسی .
|| مکنده . آنچه با مکیدن مایعی را از جایی خارج کنند. (یادداشت مؤلف ) :
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده خوش نمی گردد روان .
مولوی .
|| کلتبان . قلطبان . قرطبان . قواد. جاکش .(دهار).
کشنده . [ ک ُ ش َ دَ / دِ ] (نف ) دژخیم . میرغضب . (یادداشت مؤلف ) :
برآشفت از آن پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پرده ٔ شاه نوشیروان .
|| قتال . مهلک . ممیت . مقابل محیی . مقابل زندگی بخش . متلف . (یادداشت مؤلف ) : اندر وی [ طبرقه ]کژدم است کشنده . (حدود العالم ). اندر نصیبین کژدم است کشنده . (حدود العالم ). به یک دست شکر پاشنده و به دیگر دست زهر کشنده . (تاریخ بیهقی ).
تفاوت است بسی در سخن کز او بمثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است .
نشاید [ بزرقطونا = اسفرزه ] را که کوفته استعمال کنند که کشنده بود. (اختیارات بدیعی ).
اول علاج ما به نگاهی کشنده کن
آنگاه غیر را هدف نوشخنده کن .
طبیعت را غم رنجش کشنده ست
دماغ صلح بی پروا بلند است .
|| قاتل . (یادداشت مؤلف ). آنکه می کشد. آنکه کشتن از او سر میزند :
اگر ویژه ابری بود درّبار
کشنده ٔ پدر چون بود دوستدار.
کشنده ٔ پدر هر زمان پیش من
همی بگذرد او بودخویش من .
بلکه بخرند کشته را ز کشنده
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده .
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی .
|| میراننده ٔ آتش . میراننده ٔ چراغ . مطفی ٔ. مطفئة. (یادداشت مؤلف ).
برآشفت از آن پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پرده ٔ شاه نوشیروان .
فردوسی .
|| قتال . مهلک . ممیت . مقابل محیی . مقابل زندگی بخش . متلف . (یادداشت مؤلف ) : اندر وی [ طبرقه ]کژدم است کشنده . (حدود العالم ). اندر نصیبین کژدم است کشنده . (حدود العالم ). به یک دست شکر پاشنده و به دیگر دست زهر کشنده . (تاریخ بیهقی ).
تفاوت است بسی در سخن کز او بمثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است .
ناصرخسرو.
نشاید [ بزرقطونا = اسفرزه ] را که کوفته استعمال کنند که کشنده بود. (اختیارات بدیعی ).
اول علاج ما به نگاهی کشنده کن
آنگاه غیر را هدف نوشخنده کن .
صائب (از آنندراج ).
طبیعت را غم رنجش کشنده ست
دماغ صلح بی پروا بلند است .
زلالی (از آنندراج ).
|| قاتل . (یادداشت مؤلف ). آنکه می کشد. آنکه کشتن از او سر میزند :
اگر ویژه ابری بود درّبار
کشنده ٔ پدر چون بود دوستدار.
فردوسی .
کشنده ٔ پدر هر زمان پیش من
همی بگذرد او بودخویش من .
فردوسی .
بلکه بخرند کشته را ز کشنده
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده .
منوچهری .
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی .
حافظ.
|| میراننده ٔ آتش . میراننده ٔ چراغ . مطفی ٔ. مطفئة. (یادداشت مؤلف ).
فرهنگ عمید
هلاک کننده، بسیارخطرناک: سم کشنده.
۱. [مجاز] کمک کننده، دست گیرنده.
۲. سرکش و توسن.
۱. [مجاز] کمک کننده، دست گیرنده.
۲. سرکش و توسن.
۱. [مجاز] کمککننده؛ دستگیرنده.
۲. سرکش و توسن.
هلاککننده؛ بسیارخطرناک: سم کشنده.
دانشنامه عمومی
کشنده (روستا). کشنده یک منطقهٔ مسکونی در افغانستان است که در ولایت بلخ واقع شده است.
فهرست شهرهای افغانستان
فهرست شهرهای افغانستان
wiki: تجاری با درایو چرخ عقب که برای یدک کشیدن تریلرها استفاده می شود.
wiki: کشنده (کامیون)
فرهنگستان زبان و ادب
{tensor} [زیست شناسی] ماهیچه ای که ناحیه ای را تحت فشار قرار می دهد و موجب انقباض آن می شود
{tractive unit} [حمل ونقل ریلی] وسیله ای خط نورد، دارای سامانۀ کشش، که ممکن است این سامانه لوکوموتیو یا واگن ریلی یا واگن انرژی باشد
{tractive unit} [حمل ونقل ریلی] وسیله ای خط نورد، دارای سامانۀ کشش، که ممکن است این سامانه لوکوموتیو یا واگن ریلی یا واگن انرژی باشد
واژه نامه بختیاریکا
( کُشنده ) مولانا
پورنا
پورنا
پیشنهاد کاربران
قاتل، قتال، مرگبار، مهلک، هالک
جان انجام. [ اَ ] ( نف مرکب ) جان بآخر رساننده. خاتمه دهنده ٔ جان. جان پایان دهنده. کُشنده :
بروز بزم بود آفتاب گوهربار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام.
عمعق.
چون ز بازو سیف جان انجام را بالا کند
پیش او صد خصم باشد همچو سیف ذوالیزن.
سوزنی.
نه شکنجی که بود جان انجام
بل شکنجی که بود تیزآهنج.
سوزنی.
چو دم بد آنکه برآمد سیاه پوشیده
گرفته در کف زربخش تیغ جان انجام.
رضی الدین نیشابوری.
بروز بزم بود آفتاب گوهربار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام.
عمعق.
چون ز بازو سیف جان انجام را بالا کند
پیش او صد خصم باشد همچو سیف ذوالیزن.
سوزنی.
نه شکنجی که بود جان انجام
بل شکنجی که بود تیزآهنج.
سوزنی.
چو دم بد آنکه برآمد سیاه پوشیده
گرفته در کف زربخش تیغ جان انجام.
رضی الدین نیشابوری.
مرگ آفرین
کلمات دیگر: