کلمه جو
صفحه اصلی

کاره


مترادف کاره : کارآمد، موثر، صاحب مقام

متضاد کاره : بیکاره

مترادف و متضاد

۱. کارآمد، موثر
۲. صاجبمقام ≠ بیکاره


فرهنگ فارسی

میشل کاره درام نویس فرانسوی (و.پاریس ۱۸۱۹- ف. ۱۸۷۲ م ) او با همکاری ژول باربیه رساله های ذیل را نوشت و منتشر کرد : گالاته فاوست مجالس عروسی ژانت هاملت رومئو و ژولیت .
( اسم ) ناپسند دارنده کراهت دارنده : [ و خلقی از مهتران علما و بزرگان دین از آن پرهیزیدهاند و آنرا کاره اند ] . ( کشف الاسرار ۲۵ : ۱ )
قریه از قرائ بغداد

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع . ] (اِفا. ) ناخوش ، ناپسند.
( ~ . ) ۱ - (ص نسب . ) مستعد، لایق کار. ۲ - (عا. ) صاحب شغل و مقام .
(رِ ) (اِ. ) پشتواره ، بستة کوچک از هیزم و علف .

( ~ .) [ ع . ] (اِفا.) ناخوش ، ناپسند.


( ~ .) 1 - (ص نسب .) مستعد، لایق کار. 2 - (عا.) صاحب شغل و مقام .


(رِ) (اِ.) پشتواره ، بستة کوچک از هیزم و علف .


لغت نامه دهخدا

کاره . [ ] (اِخ ) قریه ای از قرای بغداد. (معجم البلدان ).


کاره. [ رَ / رِ ] ( اِ ) پشتواره. ( جهانگیری ). پشتواره است و آن بسته ای باشد کوچک از هیزم و علف و غیره که بر پشت بندند. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بار که بر پشت برند. ( پیانکی ). کول بار که بر پشت حمل کنند. حِمْل. کولباره. عِکمَه : و اما الجاحظ، فما مِنا معاش الکتاب الاّ من دخل داره اوشن علی کلامه الغارة و علی کتفه منه الکارة . ( قاضی فاضل ، مقدمه کتاب التاج ). فخرجت کانی لص قد خرج من بیت قوم علی قفا غلامی الثیاب و العقیدة کارة. ( معجم الادباء ج 1 ص 399 ). به کاف فارسی نیز آمده است. مقایسه شود با کاره خاک و کاره سنگ و کاره بار که در خراسان کرسنگ و کره سنگ و کرّه سنگ ( به تشدید راء ) گویند. ( فرهنگ نظام ) ( حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ، حاشیه لغت کاره ). || نسج عنکبوت. کارتُنَک .

کاره. [ رَ / رِ ] ( ص نسبی ) هر چیز کارآمدو لایق و قابل کار و کسی که از وی کار آید. || منصوب. صاحب منصب و مقام. ( ناظم الاطباء ). مؤثر. شاغل مقامی. دارای شغلی. بکار مشغول. || در ترکیب آید و صفت فاعلی سازد همچون ستمکاره. هرکاره. همه کاره. هیچ کاره. ( از فرهنگ معین ) :
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست .
حافظ.
هیچ کاره همه کاره است.
|| عامل و فاعل ( عمل خوب و بد ). شهرت در عملی خوب یا بد بهم رساندن. آن کاره :
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد.
نظامی.
این کاره ، بدکاره ، بیکاره ، ستمکاره :
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک.
نظامی.
گله از دست ستمکاره بسلطان گویند
چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم.
سعدی ( صاحبیه ).
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
سعدی ( بوستان ).
نصفه کاره ، نیمه کاره ، هرکاره.
- کاره ای بودن در جائی یا نبودن ؛ صاحب نفوذ یا سلطه ای بودن یا نبودن : من در آنجا کاره ای نیستم.

کاره. [ ] ( اِ ) اسم هندی مطبوخات مسهله و منضجه است. ( فهرست مخزن الادویه ). رجوع به کارهه شود.

کاره. [ رِه ْ ] ( ع ص ) ج ، کارهین. دُژمَنِش. ( ربنجنی ). ناپسند دارنده. ( آنندراج ). کراهت دارنده و ناخوش و ناپسند. ( ناظم الاطباء ). مقابل مکروه. مشمئز : ای ابوالفضل بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است که انتقام کشد و من سخت کاره هستم [ بونصرمشکان ] آن را که وی پیش گرفته است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165 ). بیشتر مقدمان محمودی این را سخت کاره اند اما به دست ایشان چیست با خیل ما برنیایند. ( ایضاً ص 430 ). خواجه بزرگ پوشیده بونصر را گفت من سخت کارهم رفتن این لشکر را و زهره نمی دارم که سخنی گویم که بروی دیگر نهند. ( ایضاً ص 490 ). و اگر بیمار دار خوردن را کاره بود، تدبیر حقنه باید کرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). من کاره شده ام مجاورت شتربه ( شنزبه ) را. ( کلیله و دمنه ). و گفت من کاره مرگم و کاره مرگ نبودمگر کسی که در شک بود. ( تذکرة الاولیاء عطار ). و انکار اسلام کردند و کاره آن بودند. ( تاریخ قم ص 277 ).

کاره . [ ] (اِ) اسم هندی مطبوخات مسهله و منضجه است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به کارهه شود.


کاره . [ رَ / رِ ] (اِ) پشتواره . (جهانگیری ). پشتواره است و آن بسته ای باشد کوچک از هیزم و علف و غیره که بر پشت بندند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بار که بر پشت برند. (پیانکی ). کول بار که بر پشت حمل کنند. حِمْل . کولباره . عِکمَه : و اما الجاحظ، فما مِنا معاش الکتاب الاّ من دخل داره اوشن علی کلامه الغارة و علی کتفه منه الکارة . (قاضی فاضل ، مقدمه ٔ کتاب التاج ). فخرجت کانی لص قد خرج من بیت قوم علی قفا غلامی الثیاب و العقیدة کارة. (معجم الادباء ج 1 ص 399). به کاف فارسی نیز آمده است . مقایسه شود با کاره ٔ خاک و کاره ٔ سنگ و کاره ٔ بار که در خراسان کرسنگ و کره سنگ و کرّه سنگ (به تشدید راء) گویند. (فرهنگ نظام ) (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ، حاشیه ٔ لغت کاره ). || نسج عنکبوت . کارتُنَک .


کاره . [ رَ / رِ ] (ص نسبی ) هر چیز کارآمدو لایق و قابل کار و کسی که از وی کار آید. || منصوب . صاحب منصب و مقام . (ناظم الاطباء). مؤثر. شاغل مقامی . دارای شغلی . بکار مشغول . || در ترکیب آید و صفت فاعلی سازد همچون ستمکاره . هرکاره . همه کاره . هیچ کاره . (از فرهنگ معین ) :
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست .

حافظ.


هیچ کاره همه کاره است .
|| عامل و فاعل (عمل خوب و بد). شهرت در عملی خوب یا بد بهم رساندن . آن کاره :
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد.

نظامی .


این کاره ، بدکاره ، بیکاره ، ستمکاره :
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک .

نظامی .


گله از دست ستمکاره بسلطان گویند
چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم .

سعدی (صاحبیه ).


گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.

سعدی (بوستان ).


نصفه کاره ، نیمه کاره ، هرکاره .
- کاره ای بودن در جائی یا نبودن ؛ صاحب نفوذ یا سلطه ای بودن یا نبودن : من در آنجا کاره ای نیستم .

کاره . [ رِه ْ ] (ع ص ) ج ، کارهین . دُژمَنِش . (ربنجنی ). ناپسند دارنده . (آنندراج ). کراهت دارنده و ناخوش و ناپسند. (ناظم الاطباء). مقابل مکروه . مشمئز : ای ابوالفضل بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است که انتقام کشد و من سخت کاره هستم [ بونصرمشکان ] آن را که وی پیش گرفته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165). بیشتر مقدمان محمودی این را سخت کاره اند اما به دست ایشان چیست با خیل ما برنیایند. (ایضاً ص 430). خواجه ٔ بزرگ پوشیده بونصر را گفت من سخت کارهم رفتن این لشکر را و زهره نمی دارم که سخنی گویم که بروی دیگر نهند. (ایضاً ص 490). و اگر بیمار دار خوردن را کاره بود، تدبیر حقنه باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). من کاره شده ام مجاورت شتربه (شنزبه ) را. (کلیله و دمنه ). و گفت من کاره مرگم و کاره مرگ نبودمگر کسی که در شک بود. (تذکرة الاولیاء عطار). و انکار اسلام کردند و کاره آن بودند. (تاریخ قم ص 277).


کاره . [ کارْ رَ ] (اِخ ) نام شهر حران در نزد رومیان و بعداز تسلط اسکندر یکی از مراکز مهم فرهنگ یونانی و ادبیات آرامی بوده است . (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف دکتر ذبیح اﷲ صفا ج 1 ص 10). و رجوع به «حران » شود. در این شهر جنگی بنام جنگ کارّه یا حران نخستین بار بین ایرانیان و رومیان در افتاد که در تاریخ ایران نظیر ندارد و ایرانیان از آن فاتح بیرون آمدند. (از ایران باستان چ 2 ص 2332). سردار ایرانیان در این جنگ «سورِنا» نام داشت و سردار رومی «کراسوس » و جنگ در عهد ارد اول (اشک سیزده ) پادشاه اشکانی اتفاق افتاد. رجوع به «ارد اول » و «اشک سیزده » شود.


کاره . [ ه ِ ] (اِخ ) حاکم نشین کانتن «فینیستر» بخش «شاتولن »، نزدیک کانال ممتد از «نانت » تا «برست ». دارای 4115 تن سکنه و آن موطن «لاتور دوورنْی » است .


کارة. [ رَ ] (اِخ ) دهی است به بغداد. (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).


کارة. [ رَ ] (ع اِ) پشتواره ٔ جامه . کارة القصار؛ ما جمعمن الثیاب فی ثوب واحد. || طعام . (منتهی الارب ). مقدار زیادی از غله . (ناظم الاطباء). ج ، کارات . || واحد کار، یعنی یک کشتی که در آن گندم باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به کار (ع اِ) شود.


فرهنگ عمید

١. پشتواره؛ پشته.
٢. پشتۀ علف یا هیزم.


١. [مجاز] صاحب نفوذ و تسلط، آن که از وی کاری برمی آید.
٢. کار (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): همه کاره، هیچ کاره، بیکاره، ستمکاره.
کسی که چیزی را ناپسند می شمارد، کراهت دارنده.
١. پشتواره، پشته.
٢. پشتۀ علف یا هیزم.

کسی که چیزی را ناپسند می‌شمارد؛ کراهت‌دارنده.


١. [مجاز] صاحب نفوذ و تسلط؛ آن‌که از وی کاری برمی‌آید.
٢. کار (در ترکیب با کلمۀ دیگر): همه‌کاره، هیچ‌کاره، بیکاره، ستمکاره.


دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] این صفحه مدخلی از فرهنگ قرآن است
این صفت فعلی خداوندی از کَرِهَ به معنای نفرت داشتن یک بار در قرآن آمده است.
خداوند در سوره توبه آیه 46 در مورد حضور منافقان در جبهه می فرماید:
فرهنگ قرآن، جلد 24، ص 62.

گویش مازنی

/kaare/ متصدی – کسی که مسئولیت کاری را برعهده دارد - سود حاصله & کره – کره اسب

۱متصدی – کسی که مسئولیت کاری را برعهده دارد ۲سود حاصله


کره – کره اسب


واژه نامه بختیاریکا

( کارُه ) زمین پست یا ناپیدا؛ متضاد آرُه. مثلاً در ضرب المثل یکی به آرُه ازنه یکی به کارُه


کلمات دیگر: