کلمه جو
صفحه اصلی

قائمه


مترادف قایمه : پایه، ستون، شمع، قبضه، راست

فارسی به انگلیسی

right, perpendicular, side post, invoice

perpendicular, side post, invoice


right


عربی به فارسی

دفتر ثبت دعاوي حقوقي , ثبت کردن , فهرست , صورت , جدول , سجاف , کنار , شيار , نرده , ميدان نبرد , تمايل , کجي , ميل , در فهرست وارد کردن , فهرست کردن , در ليست ثبت کردن , شيار کردن , اماده کردن , خوش امدن , دوست داشتن , کج کردن , فهرست خوراک , صورت غذا


مترادف و متضاد

perpendicular (صفت)
عمودی، ستونی، قائمه، ایستاده، ستون وار

۱. پایه، ستون، شمع
۲. قبضه
۳. راست


فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) مونث قایم ( قائم ) ۲ - ( اسم ) یک پای یا یک دست ستور ( اسب و جز آن ) جمع : قوایم ( قوائم ) ۳ - چراغپایه ۴ - پایین پای تختخواب ۵ - قبضه ( شمشیر و جز آن ) یا قایمه خنجر ( شمشیر ) . قبضه خنجر ( شمشیر ) دسته آن ۶ - ستون پایه ۷ - آستانه در ۸ - شمع که در بنایی بکار برند .
شهری است در یمن از خان بنی سهل

۱ - ( اسم ) مونث قایم ( قائم ) ۲ - ( اسم ) یک پای یا یک دست ستور ( اسب و جز آن ) جمع : قوایم ( قوائم ) ۳ - چراغپایه ۴ - پایین پای تختخواب ۵ - قبضه ( شمشیر و جز آن ) یا قایمه خنجر ( شمشیر ) . قبضه خنجر ( شمشیر ) دسته آن ۶ - ستون پایه ۷ - آستانه در ۸ - شمع که در بنایی بکار برند .
شهریست در یمن از خان بنی سهل

فرهنگ معین

(یِ مَ یا مِ ) [ ع . قائمه ] ۱ - (اِفا. ) مؤنث قایم . ۲ - (اِ. ) هر یک از دست و پای ستوران . ۳ - نام زاویه ای که از عمود شدن خطی بر خط دیگر به وجود می آید و اندازة آن ْ۹٠ می باشد. ج . قوائم .

لغت نامه دهخدا

قائمة. [ ءِ م َ ] (اِخ ) شهری است در یمن از خان بنی سهل . (معجم البلدان ).


( قائمة ) قائمة. [ ءِ م َ ] ( ع اِ ) یک پای اسب. یکی از پاهای اسب. یکی از دست و پای اسب. یکی از چهار دست و پای ستوران. ( منتهی الارب ). || چراغپایه. ( ملخص اللغات حسن خطیب ) ( مهذب الاسماء ). || پائین پای تختخواب. || قبضه. شمشیر. دسته شمشیر. ( ناظم الاطباء ) :
شاها قوام عالم از دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه تیغ جانگزای.
سوزنی.
میان فریقین حربی عظیم قائم شد و جز قائمه شمشیر دستگیر نبود. ( ترجمه تاریخ یمینی نسخه خطی کتابخانه لغت نامه ص 294 ). || ستون. پایه : شراعی از دیباء رومی بدو قائمه زرین و دو قائمه سیمین در سر آن کشیده. ( ترجمه تاریخ یمینی خطی ص 275 ). || آستانه. در. ( مهذب الاسماء ). || یک ورق کتاب. ( ناظم الاطباء ). || در اصطلاح علم هندسه آن را گویند که خطی مستقیم را بر خطی مستقیم مفروض به نهجی نصب و قائم کنند که از هر دو پهلویش دو زاویه برابر یکدیگر حادث شوند. پس هریک از این دو زاویه را زاویه قائمه گویند و هریک ازآن خطوط را که زاویه قائمه از آنها پیدا شود عمود نامند. ( غیاث ). || شمع که در بنائی ها بکاربرند و قائمه زدن شمع زدن است.
- قائمه زدن . قائمه خنجر. قائمه شمشیر.

قائمة. [ ءِ م َ ] ( اِخ ) شهری است در یمن از خان بنی سهل. ( معجم البلدان ).

قائمة. [ ءِ م َ ] (ع اِ) یک پای اسب . یکی از پاهای اسب . یکی از دست و پای اسب . یکی از چهار دست و پای ستوران . (منتهی الارب ). || چراغپایه . (ملخص اللغات حسن خطیب ) (مهذب الاسماء). || پائین پای تختخواب . || قبضه . شمشیر. دسته ٔ شمشیر. (ناظم الاطباء) :
شاها قوام عالم از دست و تیغ تست
بر دست گیر قائمه ٔ تیغ جانگزای .

سوزنی .


میان فریقین حربی عظیم قائم شد و جز قائمه ٔ شمشیر دستگیر نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 294). || ستون . پایه : شراعی از دیباء رومی بدو قائمه ٔ زرین و دو قائمه سیمین در سر آن کشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ص 275). || آستانه . در. (مهذب الاسماء). || یک ورق کتاب . (ناظم الاطباء). || در اصطلاح علم هندسه آن را گویند که خطی مستقیم را بر خطی مستقیم مفروض به نهجی نصب و قائم کنند که از هر دو پهلویش دو زاویه برابر یکدیگر حادث شوند. پس هریک از این دو زاویه را زاویه ٔ قائمه گویند و هریک ازآن خطوط را که زاویه ٔ قائمه از آنها پیدا شود عمود نامند. (غیاث ). || شمع که در بنائی ها بکاربرند و قائمه زدن شمع زدن است .
- قائمه زدن . قائمه ٔ خنجر. قائمه ٔ شمشیر.

( قایمة ) قایمة. [ ی ِ م َ ] ( ع اِ ) تأنیث قایم. رجوع به قائمة شود.

قایمة. [ ی ِ م َ ] ( اِخ ) شهری است در یمن از خان بنی سهل. ( معجم البلدان ).

قایمة. [ ی ِ م َ ] (اِخ ) شهری است در یمن از خان بنی سهل . (معجم البلدان ).


قایمة. [ ی ِ م َ ] (ع اِ) تأنیث قایم . رجوع به قائمة شود.


فرهنگ عمید

۱. = قائم
۲. [قدیمی] ستون.
۳. [قدیمی] قبضه، دسته.

دانشنامه عمومی

(پارسی سره؛ واژۀ پیشنهادی کاربران) راست. "زاویۀ قائمه" به پارسی می شود "گوشۀ راست". از فرهنگستان.


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَائِمَةً: ایستاده -برپا -پا بر جا
ریشه کلمه:
قوم (۶۶۰ بار)


کلمات دیگر: