کلمه جو
صفحه اصلی

گربز


مترادف گربز : بی شرم، بی حیا، پاردم ساییده، حیله گر، محیل، مکار، باذکاوت، دانا، زیرک، هوشیار، چالاک، چست، دلاور، دلیر، شجاع

فارسی به انگلیسی

cunning, deceit

clever, cunning, deceit


مترادف و متضاد

باذکاوت، دانا، زیرک، هوشیار


چالاک، چست، دلاور، دلیر، شجاع


حیله‌گر، محیل، مکار


۱. بیشرم، بیحیا، پاردمساییده
۲. حیلهگر، محیل، مکار
۳. باذکاوت، دانا، زیرک، هوشیار
۴. چالاک، چست، دلاور، دلیر، شجاع


بی‌شرم، بی‌حیا، پاردم‌ساییده


فرهنگ فارسی

زیرک، دلیر، مکار، طرار، حیله گر، جربزهم گفته شدهگربزی:زیرکی، دلیری
( صفت ) ۱ - حیله گر مکار محیل : مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند . ۲ - زیرک و دانا هوشیار : غازی شراب نخوردی ... و از وی گر بزتر و بسیار دان تر مردم نتواند بود . ۳ - دلیر دلاور شجاع .

فرهنگ معین

(گُ بُ ) (ص . ) زیرک ، حیله گر.

لغت نامه دهخدا

گربز. [ گ ُب ِ / ب ُ ] (ص ) مکار. محیل . (از برهان ) (از آنندراج ). در زبان عربی با شواهد نوشته شده ، ولی بعد از تحقیق معلوم شد که به کاف فارسی اصح است که در اصل گرگ وبز بود، یعنی گرگی خود را به لباس بز جلوه دهد. (آنندراج ) (غیاث ) (فرهنگ رشیدی ). طرار. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ). خبیث . (منتهی الارب ). نادرست . معرب آن جربز. (ابن درید). قربز. (از فرهنگ رشیدی ). آب زیر کاه :
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند .

رودکی .


مگر تا تو نپنداری که هرگز
بود پیروز بر من رام گربز.

(ویس و رامین ).


دزی کان جای دیوان بودگربز
چرا بردند ماهم را در آن دز.

(ویس و رامین ).


دیگر آن وقت آمد که سپاه سالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنة او را رشته بر نتوانستی تافت . (تاریخ بیهقی ). اسکندر مردی بود گربز و محتال . (تاریخ بیهقی ). اما علی تگین گربز و محتال است و سی سال شد تا وی آنجامیباشد. (تاریخ بیهقی ).
مطیع امر تو افلاک توسن
غلام حکم تو ایام گربز.

وطواط.


مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). عین الدوله خوارزمشاه که کاروان و سفیر گربز بود گفت . (کتاب النقض ص 414).
گر تحمل کرد گویی عاجز است
ور غیور آمد تو گویی گربز است .

مولوی (مثنوی ).


عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز. (گلستان سعدی ).
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربز یاوه گوی .

سعدی .


|| زیرک . دانا. (از برهان ). زیرک و بسیاردان و دوراندیش . (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). داهی . باذکاوت . هوشیار. چاره گر :
یکی دانش پژوهی داشت گربز
به چرویدن نگشته هیچ عاجز.

شاکر بخاری .


هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زآنکه یکی جلد گربز است و نونده .

یوسف عروضی .


همی گوئیم دانائیم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز.

(ویس و رامین ).


جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خودنبرّد هیچ گربز.

(ویس و رامین ).


در این گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز.

(ویس و رامین ).


غازی شراب نخوردی ... و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). و احمدبن سهل مردی بارای بود و گربز و دانسته و زیرک . (زین الاخبار).
صدر مطلق کمال دین که چو تو
در جهان نیست داهی و گربز.

کمال اسماعیل .


ترونده ٔ پالیزجان هر گاو و خر را کی رسد
این میوه های نادره زیرک دل گربز خورد.

مولوی .


یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت .

مولوی (مثنوی ).


|| دلیر. شجاع . (از برهان ) :
خروش و نعره ٔ مردان گربز
همیشه تا به کیوان اندر آن دز.

(ویس و رامین ).


سراسر گنجهای شاه گربز
نهاده بود یکباره در آن دز.

(ویس و رامین ).


|| بزرگ . (برهان ). رجوع به جربز و قربز شود.

گربز. [ گ ُب ِ / ب ُ ] ( ص ) مکار. محیل. ( از برهان ) ( از آنندراج ). در زبان عربی با شواهد نوشته شده ، ولی بعد از تحقیق معلوم شد که به کاف فارسی اصح است که در اصل گرگ وبز بود، یعنی گرگی خود را به لباس بز جلوه دهد. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( فرهنگ رشیدی ). طرار. ( نسخه ای از لغت فرس اسدی ) ( صحاح الفرس ). خبیث. ( منتهی الارب ). نادرست. معرب آن جربز. ( ابن درید ). قربز. ( از فرهنگ رشیدی ). آب زیر کاه :
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند .
رودکی.
مگر تا تو نپنداری که هرگز
بود پیروز بر من رام گربز.
( ویس و رامین ).
دزی کان جای دیوان بودگربز
چرا بردند ماهم را در آن دز.
( ویس و رامین ).
دیگر آن وقت آمد که سپاه سالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنة او را رشته بر نتوانستی تافت. ( تاریخ بیهقی ). اسکندر مردی بود گربز و محتال. ( تاریخ بیهقی ). اما علی تگین گربز و محتال است و سی سال شد تا وی آنجامیباشد. ( تاریخ بیهقی ).
مطیع امر تو افلاک توسن
غلام حکم تو ایام گربز.
وطواط.
مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. ( سندبادنامه ص 303 ). عین الدوله خوارزمشاه که کاروان و سفیر گربز بود گفت. ( کتاب النقض ص 414 ).
گر تحمل کرد گویی عاجز است
ور غیور آمد تو گویی گربز است.
مولوی ( مثنوی ).
عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز. ( گلستان سعدی ).
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربز یاوه گوی.
سعدی.
|| زیرک. دانا. ( از برهان ). زیرک و بسیاردان و دوراندیش. ( نسخه ای از لغت نامه اسدی ). داهی. باذکاوت. هوشیار. چاره گر :
یکی دانش پژوهی داشت گربز
به چرویدن نگشته هیچ عاجز.
شاکر بخاری.
هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زآنکه یکی جلد گربز است و نونده.
یوسف عروضی.
همی گوئیم دانائیم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز.
( ویس و رامین ).
جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خودنبرّد هیچ گربز.
( ویس و رامین ).
در این گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز.
( ویس و رامین ).
غازی شراب نخوردی... و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. ( تاریخ بیهقی ). و احمدبن سهل مردی بارای بود و گربز و دانسته و زیرک. ( زین الاخبار ).

فرهنگ عمید

۱. زیرک.
۲. دلیر.
۳. مکار، طرار، حیله گر.

پیشنهاد کاربران

( ص ) مکار. محیل . ( از برهان ) ( از آنندراج ) . در زبان عربی با شواهد نوشته شده ، ولی بعد از تحقیق معلوم شد که به کاف فارسی اصح است که در اصل گرگ وبز بود، یعنی گرگی خود را به لباس بز جلوه دهد. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( فرهنگ رشیدی ) . طرار. ( نسخه ای از لغت فرس اسدی ) ( صحاح الفرس ) . خبیث . ( منتهی الارب ) . نادرست . معرب آن جربز. ( ابن درید ) . قربز. ( از فرهنگ رشیدی ) . آب زیر کاه

گُربُز : زیرک ، کسی که حیله ی او از اندازه بگذرد.
گفت کان گربزی ورایت کو
وان درفش گره گشایت کو
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 531 )


کلمات دیگر: