مترادف کلک : جهاز، زورق، قایق، کرجی، حقه، حقه بازی، گول، حقه باز، نیرنگ باز، بوف، بوم، جغد، غوزه، شوم، نامیمون، نامبارک، آدر، نشتر، نیشتر، پیزر، دردسر، صداع | خامه، قلم، نی
کلک
مترادف کلک : جهاز، زورق، قایق، کرجی، حقه، حقه بازی، گول، حقه باز، نیرنگ باز، بوف، بوم، جغد، غوزه، شوم، نامیمون، نامبارک، آدر، نشتر، نیشتر، پیزر، دردسر، صداع | خامه، قلم، نی
فارسی به انگلیسی
trick, cheat, ruse, trap, hoax, ploy, scheme, artifice, wile, fraud, deceit, spoof, imposition, sham, dodge, gimmick, prank, caper, stunt
deceitful, tricky, fraudulent, gimmicky
raft, raft or float supported by inflated skins, barge
pen
barge, cheat, deceit, dodge, hoax, imposition, pen, ploy, raft, ruse, scheme, sham, spoof, trick
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
جهاز، زورق، قایق، کرجی
حقه، حقهبازی، گول
حقهباز، نیرنگباز
بوف، بوم، جغد
غوزه
شوم، نامیمون، نامبارک
آدر، نشتر، نیشتر
پیزر
دردسر، صداع
خامه، قلم، نی
۱. جهاز، زورق، قایق، کرجی
۲. حقه، حقهبازی، گول
۳. حقهباز، نیرنگباز
۴. بوف، بوم، جغد
۵. غوزه
۶. شوم، نامیمون، نامبارک
۷. آدر، نشتر، نیشتر
۸. پیزر
۹. دردسر، صداع
فرهنگ فارسی
احول و کاج باشد یا لوچ و احول یا درد شکم را نیز گویند.
وسیلهی نقلیهی شناور
حیله، نیرنگ، حقه، شیطنت
نیرنگباز، اهل حقهبازی یا شیطنت
جملات نمونه
کلک سوار کردن
to play a trick (on), to hoodwink, to engage in a con job
این کلک مار سودابه است
this is the kind of trick Sudabeh would use
خبر بیماری او کلک بود
the news of his illness was a hoax
برادرش خیلی کلک است
his brother is very tricky
کلک (کسی یا چیزی) را کندن
to put an end to, to make short work of, to get rid of, to dispatch
فرهنگ معین
(کِ) چهار دندان تیز در درندگان ؛ ناب .
(کِ) (اِ.) نی ، قلم نی .
(کَ لَ یا لِ ) = کلیک : ۱ - (اِ. ) بوم ، کوف . ۲ - (ص . ) شوم ، نامبارک .
(کِ ) چهار دندان تیز در درندگان ، ناب .
(کِ ) (اِ. ) نی ، قلم نی .
( ~ . ) (اِ. ) چیزی شبیه قایق ساخته شده با چوب و تخته و چند خیک باد کرده .
(کَ لَ ) (اِ. ) ۱ - نیشتر. ۲ - منقل ، آتشدان . ۳ - (عا. ) حیله و فریب . ، ~ کسی را کندن الف - کسی را از میان برداشتن . ب - کسی را با توطئه از کار برکنار کردن . ، ~ مرغابی ترفند بسیار زیرکانه .
(کَ ) (اِ. ) بغل ، آغوش .
(کَ لَ ) (اِ. ) پیزر، بردی .
( ~ .) (اِ.) چیزی شبیه قایق ساخته شده با چوب و تخته و چند خیک باد کرده .
(کِ لِ) (اِ.) = کلیک : انگشت کوچک ، خنصر.
(کَ لَ یا لِ) = کلیک : 1 - (اِ.) بوم ، کوف . 2 - (ص .) شوم ، نامبارک .
(کَ لَ) (اِ.) 1 - نیشتر. 2 - منقل ، آتشدان . 3 - (عا.) حیله و فریب . ؛ ~ کسی را کندن الف - کسی را از میان برداشتن . ب - کسی را با توطئه از کار برکنار کردن . ؛ ~ مرغابی ترفند بسیار زیرکانه .
(کَ) (اِ.) بغل ، آغوش .
(کَ لَ) (اِ.) پیزر، بردی .
لغت نامه دهخدا
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
سوی مادر روشنک نامه کرد.
بلکه چون معراج کلکی با شکر.
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد.
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
ز لفظ اومگر اندیشه کرد کلک شکر
ازآن قبل که میان دلش همه شکر است.
مه بهمن و آسمان روز بود
که کلکم بدین نامه پیروز بود.
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر.
بود همه بودنی کلک فروایستاد .
بسوزم کلک و بشکافم انامل.
روز جدو روز هزل و روز کلک و روز دن.
دست او و جام او و کلک او و پالهنگ.
خدا هیچ ناداشته زودریغ.
چون نباشد دین ، نباشد کلک و آهن را ثمن.
در دیده مخالف دین نشتر.
که سرش پای و پای سر باشد.
کلک . [ دَ ل َ ] (اِ) خربزه ٔ نارسیده . (برهان ) (ناظم الاطباء). خربزه ٔ نارسیده یعنی کالک و سفچه . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مخفف کالک بمعنی کال و نارس . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به کالک شود.
کلک . [ ک َ ] (اِخ ) جایی است بین میافارقین و ارمینیة. و ابن بقراطبطریق در اینجا می زیسته است و رودخانه ای از اینجا بیرون می آید که به دجله می ریزد. (از معجم البلدان ).
کسی را که درد آیدش دست و کلک
علاجش کنندی به تدهین و دلک .
(از آنندراج ).
در دل خیال غمزه ٔ تیرت چو بگذرد
گویی زدند بر دل پرخون من کلک .
ضیاء بخشی (از فرهنگ نظام )
|| بمعنی منقل و آتشدان گلی و سفالی باشد. (برهان ). آتشدان گلی . منقل سفالین . (فرهنگ فارسی معین ). آتشدان گلی و سفالی . (ناظم الاطباء). منقل و آتشدان از گل نیم پخته . آتشدان گلین . منقل از گل خام . آتشدان قابل انتقال از گل خام . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلپایگانی ، کَلَک (منقلی که از پهن و گل سازند). گیلکی ، کَلَه . و سنائی غزنوی در بیت ذیل (بضرورت شعر) به سکون لام آورده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
چونان نمود کلک اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفته همه رنگ لاله زار.
سنائی (از فرهنگ رشیدی ).
- امثال :
ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک ؛ منقل آتشدانی است که از آهن و برنج یا سایر فلزات سازند و کلک آتشدان سفالینه باشد. عامه در موقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 328).
|| چوب و نی و علفی بود که بر هم بندند و مشکی چند را پرباد کرده بر آن نصب کنند و بر آن نشسته از آبهای عمیق بگذرند. (برهان ). علف و چوب و نی که برای گذشتن ازآبها بهم بندند، گاه باشد که خیک و مشک پر باد کرده محکم سر آن بندند و بر آن چوب و نی و علف نصب نمایند و بر آن نشینند. (آنندراج ). قایق گونه ای مرکب از چوبها و نی ها و علفها که آنها را بهم بندند و چند مشک را پرباد کرده برآن نصب کنند و بر آن نشینند و بجای قایق از آن استفاده کنند. (فرهنگ فارسی معین ). نوعی کشتی است که در رودخانه های عراق بدان سوار شوند و طوف نیز گویند. این کلمه فارسی است . (از اقرب الموارد). کشتی بی دیواره و بی عمق که از بعض رودها بدان گذرند. قسمی کرجی . قسمی از آلات عبور از رود و جز آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در کردی کِلِک (تخته بندی که از تیرهای درختان یا کنده های چوب بهم پیوسته مثل قایق بر روی آب رانند). دزفولی ، کَلَک (به همین معنی ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
گر ز جمله چوب و نی کاندر جهانست
دست تقدیر خدا بندد کلک
ز آب چشمم کی کند هرگز عبور
وحش وطیر و آدم و جن و ملک .
ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج ).
نه در کشتی آمد نه اندر کلک
ورا یار بادا نجوم فلک .
حکیم زجاجی (از آنندراج ).
|| انجمن و مجمع مردم را نیز گرفته اند.(برهان ). انجمن و مجمع مردمان . (ناظم الاطباء).
- کلک زدن ؛ در هر انجمن در آمدن و به هر اجتماعی از مردم رفتن . (ناظم الاطباء).
- کلک کردن ؛ انجمن کردن و کنکاش نمودن . (ناظم الاطباء).
|| (ص ) شوم و نامبارک راگویند. (برهان ). بمعنی نامبارک و شوم آمده لیکن بدین معنی بعضی به کسر لام گفته اند. (آنندراج ). شوم و نامبارک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
زین می خوری گردی ملک ، زان می خوری دیوی کلک
زین می ابوبکری شوی ، گردی از آن می بوالحکم .
مولوی (از فرهنگ رشیدی ).
رجوع به کَلِک شود.
|| (اِ) به این سبب کوف و بوم را کلک خوانند، و بعضی با ثانی مکسور، کَلِک بمعنی بوم گفته اند. (برهان ). بوم . کوف . کَلِک . (از فرهنگ فارسی معین ). پرنده ای که بوم نیز گویند. کَلِک . (ناظم الاطباء). نام بوم . (از آنندراج ). || پیزر و به تازی بردی . (مقدمه ٔ التفهیم ص قعج ). پیزر. بردی . (فرهنگ فارسی معین ) : گیاه و دوخ و کلک و پنبه زار و کتان و کنب و آنچ برپای نخیزد چون خیار و خربزه . (التفهیم ص 376). || غوزه ٔ پنبه که هنوز نشکفته باشد. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). غوزه ٔ پنبه ٔ ناشکفته . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بمعنی دردسر هم آمده است . (برهان ). درد سر.(از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). صداع و درد سر. (ناظم الاطباء) :
چند شوم صداع کش گرد بساط خسروان
کز در تست عالمی رزق پذیر بی کلک .
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی ).
|| در تداول عامه ، حیله . حقه . نیرنگ . (فرهنگ فارسی معین ). حیله . مکر. بازی . فریب . دامی و حیله ای برای اضرار کسی . دوز و کلک نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلک بر سر کسی بستن ؛ جنجال بر سرش بستن . گویند چه کلک بر سرم بسته ای ، چه بلا بر سرم آورده ای و چه مرا تنگ گرفته ای . (آنندراج ).جنجال برسرش درآوردن . بلا بر سرش درآوردن . (فرهنگ فارسی معین ). کلک زدن . کلک جور کردن . این ترکیب به معنی سر و صدا و افتضاح راه انداختن و جنجال کردن نیز ممکن است استعمال شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ) :
خنده بر برق زند گرمی خاکستر ما
چه کلک بسته ای ای آتش می بر سرما؟
محسن تأثیر (از آنندراج ).
- کلک جور کردن ؛ مقدمه چیدن . راست و ریس کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- کلک چیزی را کندن ؛ در تداول عامه ، آن را محو کردن . نابود کردن . (فرهنگ فارسی معین ). آن را از بین بردن . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- کلک درآوردن ؛ حقه زدن .
- || تولید مزاحمت کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کلک زدن ؛ حقه زدن . نیرنگ به کار بردن .
- کلک کاری را کندن ؛ قالش را کندن . به آخر رسانیدن آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه ، آن را به پایان بردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کلک کسی را کندن ؛ او را کشتن . او را از میان برداشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلک کوتاه ؛ درد سر کم . مزاحمت کم . (فرهنگ فارسی معین ).
|| تباه کاری و نابسامانی زن ، و کلک زدن فعل آن است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلک زدن شود. || بازیچه : کار دنیا کلک است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کلک . [ ک َ ل َ ] (اِخ ) دهی از بخش ارکواز شهرستان ایلام است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کلک . [ ک ُ ل ُ ] (ص ) احول و کاج باشد . (برهان ). لوچ و احول . (ناظم الاطباء). || (اِ) درد شکم را نیز گویند. (برهان ). دردشکم . (ناظم الاطباء).
گندم بیار از کلک از دامغان ببر
انواع میوه ها وز اقسام غله ها.
(از آنندراج ).
برجهید از جا و گفتابخ لک
آفتابی تاج گشتت ای کلک .
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 257).
|| گاومیش نرینه ٔ جوان را هم می گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). گاو میش نر جوان . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مصغر کَل بمعنی گوسفند و گاو نر. (حاشیه ٔبرهان چ معین ).
کلک . [ ک َ ل ِ ] (ص ) بمعنی نامبارک و شوم . کَلَک .(آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کَلَک شود. || (اِ) بمعنی بوم گفته اند کَلَک . (برهان ). پرنده ای که بوم نیز گویند. (ناظم الاطباء). بوم . کوف . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کَلَک شود.
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد.
فردوسی .
نی چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی با شکر.
مولوی .
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد.
مولوی .
- کلک خایی ؛ جویدن نی (نیشکر) :
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
مولوی .
- کلک شکر ؛ نیشکر. (آنندراج ) :
ز لفظ اومگر اندیشه کرد کلک شکر
ازآن قبل که میان دلش همه شکر است .
انوری (از آنندراج )
|| قلم را گویند اما این لفظ مستعار بود و در اصل نی است . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257). نی قلم کتابت را گویند خصوصاً. (از برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). قلم . (فرهنگ فارسی معین ). قلم . خامه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مه بهمن و آسمان روز بود
که کلکم بدین نامه پیروز بود.
فردوسی .
کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر.
عسجدی .
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فروایستاد .
منوچهری .
وگر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل .
منوچهری .
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جدو روز هزل و روز کلک و روز دن .
منوچهری .
تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او
دست او و جام او و کلک او و پالهنگ .
منوچهری
نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زودریغ.
اسدی .
بی هنردان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین ، نباشد کلک و آهن را ثمن .
ناصرخسرو.
ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیده ٔ مخالف دین نشتر.
ناصرخسرو.
کلک زان نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد.
مسعودسعد.
خروش رزم چو آواز زیر وبم نبود
حدیث کلک دگردان و کار تیغ دگر.
مسعودسعد.
چنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هربنان باشدی ...
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی ...
(ازکلیله و دمنه چ مینوی ).
ز کلک سر سبز اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
سوزنی .
کلک منقاد حسام است ونباشد بس عجب
کلک منقادترا گر انقیاد آرد حسام .
سوزنی
حاسدت سرنگون چو کلک شود
چون ترا کلک درکتاب آید.
سوزنی .
مرا اگر تو ندانی عطاردم داند
که من کیم ز سر کلک من چه کارآید؟
خاقانی .
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس .
خاقانی .
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند.
خاقانی .
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد.
نظامی .
کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد.
نظامی .
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست .
نظامی .
خطش خوانا از آن آمد که بی کلک
مداد ازلعل خندان می برآرد.
عطار.
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت .
سعدی (بوستان ).
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کند کلک دبیرم .
حافظ.
- از کلک برآمدن نقش ؛ نوشته شدن نقش . (آنندراج ) :
هزار نقش برآمد زکلک صنع ولی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد.
حافظ (از آنندراج ).
- کلک در بنان افکندن ؛ کنایه از تهیه ٔ نبشتن کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ) :
ابر می گرید چو کلک اندر بنان می افکند
چرخ می نالد چو تیر اندر کمان می آورد.
سلمان ساوجی (از بهار عجم ).
- کلک دوشاخ ؛ قلمی که نوکش از وسط شکافته باشد. قلم فاق دار :
قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ
که درسه چشمه ٔ حیوان قرار می سازد.
خاقانی .
- کلک سرکفیده ؛ کلک سرشکافته .
کلک دوشاخ :
ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیده ٔ اوست .
خاقانی .
- کلک فرمان پذیر ؛ قلمی که روان و خوب نویسد و به فرمان نویسنده باشد :
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر.
نظامی .
- کلک فرنگی ؛ نوعی از قلم که آن را حاجت به دوات نباشد و آن چوبی میان تهی باشد و اندرون آن میلی از قسمی آهن مصنوعی یا از سرب محکم کرده می نهند که به وقت نوشتن میل مذکور به کاغذ سوده حروف مایل به سیاهی ظاهر گردد وپادشاهان و امرا اکثر بدان قلم بر عرایض مردم دستخطمی نمایند. (از آنندراج ). خودنویس . (فرهنگ فارسی معین ) :
احوال دل به کلک فرنگی نوشته ایم
خوش سرمه در گلوی قلم کرده ایم ما.
ارادت خان واضح (از آنندراج ).
- کلک قضا ؛ قلم تقدیر. قلم سرنوشت :
قدیمی نکوکار نیکی پسند
به کلک قضا در رحم نقشبند.
سعدی (بوستان ).
- کلک کبوتردم ؛ به اصطلاح خوشنویسان ، نوعی از قلم تراشیده . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
گر کنم شوق دل از کلک کبوتردم رقم
نامه زین تقریب خود بال کبوتر می شود.
محمد سعید اشرف (از آنندراج ).
- کلک لاغر ؛ قلم باریک و ظریف :
وقت توقیع، نوشداروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده ست .
خاقانی .
- کلک مشکین ؛ قلمی که ازمرکب آن بوی مشک به مشام رسد. قلم عطرآگین :
کلک مشکین تو روزی که زما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
حافظ.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کلک نافه گشای ؛ قلم مشکین . قلم عطرآگین :
عطسه ای ده ز کلک نافه گشای
تاشود باد صبح غالیه سای .
نظامی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| هر چهار دندان تیز سباع را هم می گویند، و آن را به عربی ناب خوانند. (برهان ).ناب و دندان تیز حیوانات سبع. (ناظم الاطباء). چهار دندان تیز درندگان . ناب . (فرهنگ فارسی معین ) :
بردندموکلان راهش
از کلک سگان ، به صدر شاهش .
نظامی (از فرهنگ رشیدی ).
|| نام صمغی است در نهایت تلخی و آن را از درخت جهودانه برمی آورند و عربان عنزروت می گویند. (برهان ). صمغی است که از درخت جهودانه حاصل شود. (آنندراج ). صمغی در نهایت تلخی . (ناظم الاطباء). عنزروت . انزروت . (فرهنگ فارسی معین ) :
حاسدان تو کلک و تو رطبی
از قیاس رطب نباشد کلک .
سوزنی (از فرهنگ رشیدی ).
|| بمعنی نی تیر. (آنندراج ). بر تیر، نیز اطلاق کنند. (از فرهنگ رشیدی ). تیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که پیروزنام است و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او از درخت .
فردوسی (از آنندراج ).
زره بود و خفتان و ببر بیان
ز کلک و زپیکان نیامد زیان .
فردوسی .
ز پر و ز پیکان کلک توشیر
به روز بلا گردد از جنگ سیر.
فردوسی .
بر او کلکی حوالت کرد چون برق
گذر کرد از سر و در خاک شد غرق .
خواجو (از فرهنگ رشیدی ).
|| به معنی نیزه . (از آنندراج ) :
از شجاعت و ز سخاوت خلق را حامی شود
نوک کلک تو همی چون نوک کلک ذویزن .
ازرقی (از آنندراج ).
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندرسلک .
اوحدی .
گشته کلکت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست باشد اینکه لاغر می شود بسیارخوار.
قاآنی .
|| دست افزاری جولاه را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه هر کو کلک بردارد دبیر است
که هم کلک است دست افراز جولاه .
محمدبن نصیر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آتشدان . (ناظم الاطباء). و رجوع به کَلَک شود.
کلیک و کلیجک ، کلک راست نام
که خنصر بخواند به تازیش عام .
(فرهنگ منظومه ، از آنندراج ).
|| (ص ) احول بود و لوچ نیز گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 290). بمعنی لوچ و کاج و احول هم آمده است . (برهان ) (از ناظم الاطباء). احول و کاج . (آنندراج ). کلیک . احول . لوچ . کاژ. (فرهنگ فارسی معین ). دوبین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از فروغش به شب تاری شد نقش نگین
ز سرکنگره بر خواند مرد کلکا.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 290).
|| بمعنی درد شکم نیز گفته اند . (آنندراج ) :
باد از نفخ حقد و باد حسد
دشمن شاه مبتلای کلک .
(ازآنندراج ).
گه شست به آب دیده رویش
گه برد به شانه کلک مویش .
نظامی (از فرهنگ رشیدی ).
|| پرز. کرک ؛ کلک به (میوه ). کلک آتش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلک . [ ک ُ ل ُ ] (اِ) نام قسمی پیچ در کوههای اطراف کرج وسیاه کلان . و در کلاک آن را کَرَک نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرهنگ عمید
پاپیروس#NAME?
گاومیش نر جوان.
۲. (زیست شناسی ) نی.
۳. تیر: ز پرّ و ز پیکان کلک تو شیر / به روز بلا گردد از جنگ سیر (فردوسی: ۳/۱۴۶ ).
۴. (زیست شناسی ) چهار دندان تیز درندگان.
گاو میش نر جوان.
= کلیک١
۱. [عامیانه] حیله، خدعه، نیرنگ.
۲. (صفت ) [عامیانه، مجاز] نیرنگ باز، زرنگ: عجب آدم کلکی است.
۳. منقل، آتشدان.
* کلک زدن: (مصدر لازم ) [عامیانه] حیله کردن.
= پاپیروس
۱. کچل کوچک.
۲. (صفت ) [مجاز] شوم، نحس.
نشتر، نیشتر.
نوعی قایق که با چوب، تخته، و چند خیک بادکرده درست می شود و به وسیلۀ آن از روی آب عبور می کنند.
۱. [عامیانه] حیله؛ خدعه؛ نیرنگ.
۲. (صفت) [عامیانه، مجاز] نیرنگباز؛ زرنگ: عجب آدم کلکی است.
۳. منقل؛ آتشدان.
〈 کلک زدن: (مصدر لازم) [عامیانه] حیله کردن.
نوعی قایق که با چوب، تخته، و چند خیک بادکرده درست میشود و بهوسیلۀ آن از روی آب عبور میکنند.
نشتر؛ نیشتر.
۱. کچل کوچک.
۲. (صفت) [مجاز] شوم؛ نحس.
۱. قلمنی؛ نی.
۲. (زیستشناسی) نی.
۳. تیر: ◻︎ ز پرّ و ز پیکان کلک تو شیر / به روز بلا گردد از جنگ سیر (فردوسی: ۳/۱۴۶).
۴. (زیستشناسی) چهار دندان تیز درندگان.
کلیک١#NAME?
دانشنامه عمومی
Kelek انگشت
(بوشهر و اطراف) کَلَک؛ منقل کباب پزی (رک. فرهنگ معین و عمید).
کِلِک - انگشت
kelek انگشت
انگشت
کِلْک:(kelk) در گویش گنابادی به انگشت کوچک دست و پا گویند ، زکاوت ، تیزهوشی ، زرنگی ، هوش
اقتداری، احمد، خلیج فارس، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چ دوم ۲۵۳۶ تهران
ویکی پدیای انگلیسی.
کلک ساده ترین سازه شناور است و سابقاً تنها به صورت بدون بدنه وجود داشت. در ساخت کلک های نوین از بلوک های پلی استیرن نیز بهره می گیرند و این کلک ها (به انگلیسی: raft) دارای دیواره نیز ممکن است باشند.
این روستا در دهستان بزمان قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۳۵ نفر (۸خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان زیرتنگ قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۴۶ نفر (۸خانوار) بوده است.
دانشنامه آزاد فارسی
ماهنامۀ فرهنگی، هنری، اجتماعی، چاپ تهران، به صاحب امتیازی و مدیر مسئولی میرکسری حاج سید جوادی و سردبیری علی دهباشی (هفت سال) و سپس سید محمدجواد خردمند. نخستین شمارۀ آن در فروردین ۱۳۶۹ش منتشر شد. از نشریات معتبر در حوزۀ فرهنگ، ادبیات، ایران شناسی و ازجمله مرجع های دانشگاه های داخل و خارج از کشور است. در ۹۴ شماره منتشر شد.
فرهنگستان زبان و ادب
{raft} [ورزش] قایقی ابتدایی به صورت سازه ای تخت که ترکیبی از مواد شناور مانند چوب و بشکه و محفظۀ هوا است
گویش مازنی
انتهای پشت مازه نزدیک سرین در همه ی جانورن
۱گونه ای پارچه ی دست بافت از پشم ۲کت پشمی
۱گذرگاه تنگ در چپر یا پرچین ۲مدخل باغ
کلون پشت در
کرک،پرز
واژه نامه بختیاریکا
( کُلک ) مو
دَو دغل
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
فریب
رندی
دورویی
خاکستر ته کلکیم - همین گوشه ها می پلکیم
کنایه از کوچک شمردن خود است. خاکستر بودن، آن هم خاکستر منقل سفالین بودن، خار شمردن و تخفیف مکرر است.
"kellek" می باشد.
در زبان کنایه به معنای بخت می باشد
جستجو در ۲۳ فرهنگ لغت
همهدهخدادیکشنریقافیه
شما واژه ای در دفتر واژه ثبت نکرده اید.
این ویژگی تنها برای کاربران ویژه فعال است.
اکنون کاربر ویژه شوید!
فرهنگ ها
:: لغت نامه دهخدا
:: فرهنگ فارسی معین
:: فرهنگ فارسی عمید
:: واژگان مترادف و متضاد
:: واژه های مصوّب فرهنگستان
:: واژه های فارسی سره
:: فرهنگ گنجواژه
:: واژه نامه آزاد
:: فرهنگ برندواژه
:: اصطلاحات عامیانه
:: فرهنگ نام ها
:: فرهنگ واژگان قرآن
:: فرهنگ لغات علمی
گویش ها
:: لهجه و گویش اصفهانی
:: لهجه و گویش بختیاری
:: لهجه و گویش تهرانی
:: لهجه و گویش دزفولی
:: لهجه و گویش گنابادی
:: لهجه و گویش مازنی
دیکشنری ها
:: انگلیسی به فارسی
:: عربی به فارسی
:: فارسی به انگلیسی
:: فارسی به عربی
ترجمه مقاله
مطالب پیشنهادیYektanet: Stay Home
درایو DVD اکسترنال ال جی Ultra Slim GP60NB50
لپ تاپ ایسر اسپایر Aspire 3 A315 - 55G - 590K
وقتی مجبوری بخاطر کرونا خونه باشی، چرا آنلاین زبان یاد. . .
چطور در ایران پولدار شویم؟
درایو DVD اکسترنال ال جی Ultra Slim GP60NB50
درایو DVD اکسترنال ال جی Ultra Slim GP60NB50
لپ تاپ ایسر اسپایر Aspire 3 A315 - 55G - 590K
لپ تاپ ایسر اسپایر Aspire 3 A315 - 55G - 590K
وقتی مجبوری بخاطر کرونا خونه باشی، چرا آنلاین زبان یاد. . .
وقتی مجبوری بخاطر کرونا خونه باشی، چرا آنلاین زبان یاد. . .
چطور در ایران پولدار شویم؟
چطور در ایران پولدار شویم؟
درایو DVD اکسترنال ال جی Ultra Slim GP60NB50
لپ تاپ ایسر اسپایر Aspire 3 A315 - 55G - 590K
وقتی مجبوری بخاطر کرونا خونه باشی، چرا آنلاین زبان یاد. . .
چطور در ایران پولدار شویم؟
کلک
لغت نامه دهخدا
کلک . [ ک ِ ] ( اِ ) هر نی میان خالی را گویندعموماً. ( برهان ) . نی است عموماً. ( آنندراج ) . هر نی میان کاواک . ( ناظم الاطباء ) . نی . ( فرهنگ فارسی معین ) . قصب . نی . ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد.
فردوسی .
نی چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی با شکر.
مولوی .
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد.
مولوی .
- کلک خایی ؛ جویدن نی ( نیشکر ) :
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند؟
مولوی .
- کلک شکر ؛ نیشکر. ( آنندراج ) :
ز لفظ اومگر اندیشه کرد کلک شکر
ازآن قبل که میان دلش همه شکر است .
انوری ( از آنندراج )
کِلک : نی، قلم، خامه .
کِلک دبیر : قلم مُنشی، قلم محاسب و نویسنده .
همسایه ها: احمد محمود
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ظاهرا قایقی است بسیار قدیمی در اسطوره گیلگمش، سفر به جهان زیرین فراعنه مصر با این قایق توسط خدایان بسوی جاودانگی برروی رود نیل
آب تابع کاسه نیست که مظروف ظرف باشد. پس تابع چیست؟ این آب تابع چیست؟ کمیت آب مستقل است از کمیت کاسه. آب با کاسه از یک جنس نیست. با هم سنخیت ندارند. پس چرا آب را در کاسه میریزیم؟ پس چرا شراب را در قدح ریختی؟ تو که درد کشی ! تو که درد را از شراب جدا کردی! درد را از شراب جدا کردی ای دلبر! این شراب به شیرینی لب تو نیست.
چانه در زبان ملکی گالی بشکرد
Kelek
به معنی انگشت