مترادف گوشوار : آویز، آویزه، گوشوارک، گوشواره
گوشوار
مترادف گوشوار : آویز، آویزه، گوشوارک، گوشواره
مترادف و متضاد
آویز، آویزه، گوشوارک، گوشواره
فرهنگ فارسی
گوشواره:زیوری که زنان درپره گوش خود آویزان میکنند، گوش مانند، گوشه مانند، گوشه ایوان، کنج اطاق
( اسم ) ۱ - زینتی ساخته از فلزات قیمتی و احجار کریمه یا از بلور که در گوش آویزند ( مخصوصا زنان ) حلق. گوش گوشواره : گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش دور خوبی گذرانست نصیحت بشنو . ( حافظ ) ۲ - زیوری که در گوش پرندگان کنند : سگ و یوز و بازش ده و دو هزار که با زنگ وزرند و با گوشوار . یا ترکیبات اسمی : گوشوار فلک . ماه نو : دیدم اندر سواد طر. شب گوشوار فلک ز گوش. بام . ( انوری ) یا ترکیبات فعلی : از گوشوار کسی چیزی آویختن . بدو فرمان دادن : نشستم کنون تا چه فرمان دهی چه آویزی از گوشوار رهی ? یا با گوشوار بودن ( بنده پرستنده ) . حلق. غلامی بگوش و طوق بندگی بر گردن داشتن : بگفتند با نامور شهریار که ما بندگانیم با گوشوار . یا گوشوار بودن سخن . مانند گوشوار در گوش جای گرفتن سخن و گفتار : همان پند تو یادگار من است سخنها آی تو گوشوار من است . ۳ - اطاق یا بالا خانه ای که در گوش. تالار واقع است گوشوارک .
( اسم ) ۱ - زینتی ساخته از فلزات قیمتی و احجار کریمه یا از بلور که در گوش آویزند ( مخصوصا زنان ) حلق. گوش گوشواره : گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش دور خوبی گذرانست نصیحت بشنو . ( حافظ ) ۲ - زیوری که در گوش پرندگان کنند : سگ و یوز و بازش ده و دو هزار که با زنگ وزرند و با گوشوار . یا ترکیبات اسمی : گوشوار فلک . ماه نو : دیدم اندر سواد طر. شب گوشوار فلک ز گوش. بام . ( انوری ) یا ترکیبات فعلی : از گوشوار کسی چیزی آویختن . بدو فرمان دادن : نشستم کنون تا چه فرمان دهی چه آویزی از گوشوار رهی ? یا با گوشوار بودن ( بنده پرستنده ) . حلق. غلامی بگوش و طوق بندگی بر گردن داشتن : بگفتند با نامور شهریار که ما بندگانیم با گوشوار . یا گوشوار بودن سخن . مانند گوشوار در گوش جای گرفتن سخن و گفتار : همان پند تو یادگار من است سخنها آی تو گوشوار من است . ۳ - اطاق یا بالا خانه ای که در گوش. تالار واقع است گوشوارک .
کیسۀ مخروطیشکل کوچکی شبیه به لالۀ گوش که از بخش قدامی فوقانی هر دهلیز قلب بیرون آمده است
لغت نامه دهخدا
گوشوار. [ گوش ْ ] ( اِ مرکب ) مرکب از: گوش + وار. به معنی آنچه گوش میبرد و حمل میکند و مراد زیوری است سیمینه یا زرینه و یا بلورینه یا از فلزات دیگر گاه مرصع و یا از جنس سنگهای قیمتی که در گوش آویزند. زیوری که در گوش آویزند و آن را به تازی قرط خوانند و ستاره و برق از تشبیهات او است. ( آنندراج ). حلقه گوش. ( ناظم الاطباء ). گوشواره :
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و طوق و گوشوارا.
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
همه ازدر یاره و گوشوار.
ابا چتر و با پیل و با گوشوار.
سراپرده آراسته شاهوار.
چهل یاره و سی و شش گوشوار.
همان تاج زرین زبرجدنگار.
کزو یادگار است ما را خرد.
دو عالم به شادی و شاهی وراست
همان تاج یابد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار.
تا جنگ و تا تعصب باذوالفقار باشد.
وآن چو سیمین گوش ، اندر گوش زرین گوشوار.
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار.
هم از گونه گون طوق با گوشوار.
با گوشوار و یاره و با افسر.
با گوشوار و قرطه دیبا شد.
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من.
گرچه نزدیک است بس دور است گوش از گوشوار.
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است.
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و طوق و گوشوارا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
همه دین پذیر و همه هوشیارهمه ازدر یاره و گوشوار.
دقیقی.
گهر کرد بسیار پیشش نثارابا چتر و با پیل و با گوشوار.
فردوسی.
همه طوقداران با گوشوارسراپرده آراسته شاهوار.
فردوسی.
یکی طوق زرین زبرجدنگارچهل یاره و سی و شش گوشوار.
فردوسی.
هم از طوق و هم تخت و هم گوشوارهمان تاج زرین زبرجدنگار.
فردوسی.
همان گوشوار سیاووش ردکزو یادگار است ما را خرد.
فردوسی.
که گر شاه بپذیرد این دین راست دو عالم به شادی و شاهی وراست
همان تاج یابد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشدتا جنگ و تا تعصب باذوالفقار باشد.
منوچهری.
این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشم بندوآن چو سیمین گوش ، اندر گوش زرین گوشوار.
منوچهری.
چو پیریت سیمین کند گوشواراز آن پس تو جز گوش رفتن مدار.
اسدی.
ابا هر یکی افسر شاهوارهم از گونه گون طوق با گوشوار.
اسدی.
گاهی عروس وار به پیش آیدبا گوشوار و یاره و با افسر.
ناصرخسرو.
بیچاره مشک بید شده عریان با گوشوار و قرطه دیبا شد.
ناصرخسرو.
بی زیب و زینت است هر آن گوش و گردنی کو نیست زیر طوق من و گوشوار من.
ناصرخسرو.
گرچه پیوسته ست بس دور است جان از کالبدگرچه نزدیک است بس دور است گوش از گوشوار.
سنایی.
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوارآری رسد ولیکن چون حلقه بر در است.
سیدحسن غزنوی.
گوشوار. [ گوش ْ ] (اِ مرکب ) مرکب از: گوش + وار. به معنی آنچه گوش میبرد و حمل میکند و مراد زیوری است سیمینه یا زرینه و یا بلورینه یا از فلزات دیگر گاه مرصع و یا از جنس سنگهای قیمتی که در گوش آویزند. زیوری که در گوش آویزند و آن را به تازی قرط خوانند و ستاره و برق از تشبیهات او است . (آنندراج ). حلقه ٔ گوش . (ناظم الاطباء). گوشواره :
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و طوق و گوشوارا.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش .
همه دین پذیر و همه هوشیار
همه ازدر یاره و گوشوار.
گهر کرد بسیار پیشش نثار
ابا چتر و با پیل و با گوشوار.
همه طوقداران با گوشوار
سراپرده آراسته شاهوار.
یکی طوق زرین زبرجدنگار
چهل یاره و سی و شش گوشوار.
هم از طوق و هم تخت و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجدنگار.
همان گوشوار سیاووش رد
کزو یادگار است ما را خرد.
که گر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شادی و شاهی وراست
همان تاج یابد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار.
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب باذوالفقار باشد.
این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشم بند
وآن چو سیمین گوش ، اندر گوش زرین گوشوار.
چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار.
ابا هر یکی افسر شاهوار
هم از گونه گون طوق با گوشوار.
گاهی عروس وار به پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.
بیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطه ٔ دیبا شد.
بی زیب و زینت است هر آن گوش و گردنی
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من .
گرچه پیوسته ست بس دور است جان از کالبد
گرچه نزدیک است بس دور است گوش از گوشوار.
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است .
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار.
بودم بطبع سنقر حلقه بگوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد.
در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
اگر چه گوشوارت نغز و زیباست
از آن زیباترست و نغزتر گوش .
پیش مؤمن کی بود این قصه خوار
قدر عشق گوش عشق گوشوار.
انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب
بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است .
- گوشوار بودن سخن ؛ چون گوشوار در گوش جای گرفتن گفتار :
همان پند تو یادگار منست
سخنهای تو گوشوار منست .
- گوشوار فلک ؛ ماه نو. (آنندراج ) :
دیدم اندر سواد طره ٔ شب
گوشوار فلک ز گوشه ٔ بام .
|| زیوری گوش پرندگان را :
سگ و یوز و بارش ده و دوهزار
که با زنگ و زرّند و با گوشوار.
|| علامتی بندگی را :
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار.
اگر شد فریدون چنین شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار.
مرا هست پیوسته بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار.
- ازگوشوار کسی چیزی آویختن ؛ فرمان دادن به کسی .فراگوش او سخن گفتن . دستوری وی را دادن :
نشستم کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی .
- گوشوار کردن ؛ گوشوار به گوش بستن . مجازاً پذیرفتن ، به کار بستن :
هر بنده ای که خاتم دولت به نام اوست
در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد.
رجوع به گوشواره شود.
- امثال :
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچه نزدیک است بس دور است گوش ازگوشوار.
گوش عزیز است گوشوارش هم عزیز است . (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
مر خران را هیچ دیدی گوشوار
گوش و هوش خر چه باشد سبزه زار.
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و طوق و گوشوارا.
رودکی .
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش .
رودکی .
همه دین پذیر و همه هوشیار
همه ازدر یاره و گوشوار.
دقیقی .
گهر کرد بسیار پیشش نثار
ابا چتر و با پیل و با گوشوار.
فردوسی .
همه طوقداران با گوشوار
سراپرده آراسته شاهوار.
فردوسی .
یکی طوق زرین زبرجدنگار
چهل یاره و سی و شش گوشوار.
فردوسی .
هم از طوق و هم تخت و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجدنگار.
فردوسی .
همان گوشوار سیاووش رد
کزو یادگار است ما را خرد.
فردوسی .
که گر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شادی و شاهی وراست
همان تاج یابد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار.
فردوسی .
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب باذوالفقار باشد.
منوچهری .
این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشم بند
وآن چو سیمین گوش ، اندر گوش زرین گوشوار.
منوچهری .
چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار.
اسدی .
ابا هر یکی افسر شاهوار
هم از گونه گون طوق با گوشوار.
اسدی .
گاهی عروس وار به پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.
ناصرخسرو.
بیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطه ٔ دیبا شد.
ناصرخسرو.
بی زیب و زینت است هر آن گوش و گردنی
کو نیست زیر طوق من و گوشوار من .
ناصرخسرو.
گرچه پیوسته ست بس دور است جان از کالبد
گرچه نزدیک است بس دور است گوش از گوشوار.
سنایی .
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است .
سیدحسن غزنوی .
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار.
خاقانی .
بودم بطبع سنقر حلقه بگوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد.
خاقانی .
در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
خاقانی .
اگر چه گوشوارت نغز و زیباست
از آن زیباترست و نغزتر گوش .
ظهیر.
پیش مؤمن کی بود این قصه خوار
قدر عشق گوش عشق گوشوار.
مولوی .
انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب
بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است .
سعدی (گلستان ).
- گوشوار بودن سخن ؛ چون گوشوار در گوش جای گرفتن گفتار :
همان پند تو یادگار منست
سخنهای تو گوشوار منست .
فردوسی .
- گوشوار فلک ؛ ماه نو. (آنندراج ) :
دیدم اندر سواد طره ٔ شب
گوشوار فلک ز گوشه ٔ بام .
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 315).
|| زیوری گوش پرندگان را :
سگ و یوز و بارش ده و دوهزار
که با زنگ و زرّند و با گوشوار.
فردوسی .
|| علامتی بندگی را :
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار.
فردوسی .
اگر شد فریدون چنین شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار.
فردوسی .
مرا هست پیوسته بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار.
فردوسی .
- ازگوشوار کسی چیزی آویختن ؛ فرمان دادن به کسی .فراگوش او سخن گفتن . دستوری وی را دادن :
نشستم کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی .
فردوسی .
- گوشوار کردن ؛ گوشوار به گوش بستن . مجازاً پذیرفتن ، به کار بستن :
هر بنده ای که خاتم دولت به نام اوست
در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد.
سعدی .
رجوع به گوشواره شود.
- امثال :
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچه نزدیک است بس دور است گوش ازگوشوار.
سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1286).
گوش عزیز است گوشوارش هم عزیز است . (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
مر خران را هیچ دیدی گوشوار
گوش و هوش خر چه باشد سبزه زار.
فرهنگ عمید
۱. = گوشواره
۲. [قدیمی] گوش مانند.
۳. [قدیمی] گوشه مانند.
۴. [قدیمی] گوشۀ ایوان.
۵. کنج اتاق.
۲. [قدیمی] گوش مانند.
۳. [قدیمی] گوشه مانند.
۴. [قدیمی] گوشۀ ایوان.
۵. کنج اتاق.
دانشنامه آزاد فارسی
هر یک از دو بالاخانه یا اتاق های بالاییِ دو طرف تالارِ خانه های مسکونی سنّتی ایرانی، با دسترسی ازطریق راهروهای مجاور تالار. گوشوارها، اتاق های دنج و راحتی بوده، و به لحاظ سازه ای برای کمک به مهارِ رانش جانبیِ طاق عریض تالار مفید بوده اند.
wikijoo: گوشوار
فرهنگستان زبان و ادب
{atrial auricula, auricula atrialis, atrial appendage, auricula , auricle} [پزشکی] کیسۀ مخروطی شکل کوچکی شبیه به لالۀ گوش که از بخش قدامی فوقانی هر دهلیز قلب بیرون آمده است
گویش مازنی
/gooshvaar/ گوشواره
گوشواره
پیشنهاد کاربران
زرین گوشوار: دارای گوشواره طلا.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۲۰۰ ) .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۲۰۰ ) .
کلمات دیگر: