مترادف کلافه : کلاف، گلوله نخ، مچاله، آشفته، بستوه، بستوهی، پریشان، گیج
کلافه
مترادف کلافه : کلاف، گلوله نخ، مچاله، آشفته، بستوه، بستوهی، پریشان، گیج
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
خصلة
مترادف و متضاد
حلقه، قرقره، ماسوره، قلاب، کلافه، کلاف، طعمه شکار
کلاف، گلولهنخ، مچاله
آشفته، بستوه، بستوهی، پریشان، گیج
۱. کلاف، گلولهنخ، مچاله
۲. آشفته، بستوه، بستوهی، پریشان، گیج
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - ریسمانی خام که از دوک بر چرخه پیچند . ۲ - گلول. نخ . ۳ - ( کشتی ) یکی از فنون کشتی قدیم و آن پیچیدن حریف است مثل کلافه : ( همچو دستار کثیفی که بپیچد ملا بکلافه است فنت ای صنم حور لقا . )
فرهنگ معین
(کَ فِ ) (ص . ) ۱ - درهم پیچیده . ۲ - دارای حالت ناراحت وبی تاب بر اثر رویارویی با یک وضع آزاردهنده مثل سر و صدا، درد یا گرما و...
لغت نامه دهخدا
کلافه. [ ک َ ف َ / ف ِ ] ( اِ ) بمعنی کلابه و آن ریسمانی است خام که از دوک بر چرخه پیچند. ( از برهان ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ). کلابه. کلاوه. کلاف. ( حاشیه برهان چ معین ). رشته های درهم تابیده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مبدل کلاوه و آن ریسمان بر چوب پیچیده جمع آورده است از این رو کلافه کردن بمعنی گرد کردن مستعمل می شود. ( آنندراج ). || ( ص ) سرگشته و سراسیمه. ( ناظم الاطباء ).
- سرکلافه را از دست دادن ؛ سررشته را گم کردن. متحیر ماندن در امری. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- سر کلافه خود را گم کردن ؛ پریشان و متحیر گردیدن. ( یادداشت ایضاً ).
- کلافه سردرگم ؛ آدم سرگشته و حیران و بلاتکلیف را بدان مانند کنند. ( فرهنگ عامیانه جمالزاده ).
- کلافه شدن . رجوع به همین کلمه شود.
|| ( اِ ) چرخه. ( ناظم الاطباء ). چرخی که جولاهگان در آن ریسمان انداخته بر ماکو پیچند و علاقه بندان ابریشم را در آن پیچند. ( آنندراج ). || گلوله نخ. ( فرهنگ فارسی معین ).
- کلافه ابریشم ؛ گلوله ابریشم. ( ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- کلافه نخ ؛ گلوله نخ.( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| فنی است از کشتی که هر دوپای خود به گردن حریف بند کرده او را مثل کلافه بپیچند. ( غیاث ). یکی از فنون کشتی قدیم و آن پیچیدن حریف است مثل کلافه. ( فرهنگ فارسی معین ) ( آنندراج ) :
همچودستار کثیفی که بپیچد ملا
به کلافه است فنت ای صنم حورلقا.
- سرکلافه را از دست دادن ؛ سررشته را گم کردن. متحیر ماندن در امری. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- سر کلافه خود را گم کردن ؛ پریشان و متحیر گردیدن. ( یادداشت ایضاً ).
- کلافه سردرگم ؛ آدم سرگشته و حیران و بلاتکلیف را بدان مانند کنند. ( فرهنگ عامیانه جمالزاده ).
- کلافه شدن . رجوع به همین کلمه شود.
|| ( اِ ) چرخه. ( ناظم الاطباء ). چرخی که جولاهگان در آن ریسمان انداخته بر ماکو پیچند و علاقه بندان ابریشم را در آن پیچند. ( آنندراج ). || گلوله نخ. ( فرهنگ فارسی معین ).
- کلافه ابریشم ؛ گلوله ابریشم. ( ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- کلافه نخ ؛ گلوله نخ.( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| فنی است از کشتی که هر دوپای خود به گردن حریف بند کرده او را مثل کلافه بپیچند. ( غیاث ). یکی از فنون کشتی قدیم و آن پیچیدن حریف است مثل کلافه. ( فرهنگ فارسی معین ) ( آنندراج ) :
همچودستار کثیفی که بپیچد ملا
به کلافه است فنت ای صنم حورلقا.
میرنجات ( از آنندراج ).
فرهنگ عمید
۱. بی تاب، سردرگم.
۲. = کلاف
* کلافه شدن: (مصدر لازم ) [عامیانه، مجاز] مانند کلاف سردرگم شدن، سرگشته شدن، گیج شدن.
* کلافه کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه، مجاز] کسی را مانند کلاف سردرگم کردن، گیج کردن، سرگشته ساختن.
۲. = کلاف
* کلافه شدن: (مصدر لازم ) [عامیانه، مجاز] مانند کلاف سردرگم شدن، سرگشته شدن، گیج شدن.
* کلافه کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه، مجاز] کسی را مانند کلاف سردرگم کردن، گیج کردن، سرگشته ساختن.
۱. بیتاب؛ سردرگم.
۲. = کلاف
〈 کلافه شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] مانند کلاف سردرگم شدن؛ سرگشته شدن؛ گیج شدن.
〈 کلافه کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] کسی را مانند کلاف سردرگم کردن؛ گیج کردن؛ سرگشته ساختن.
گویش مازنی
/kelaafe/ کلاف و گلوله ی نخ
کلاف و گلوله ی نخ
واژه نامه بختیاریکا
ازگونه های حرکت اسب در سوارکاری
پیشنهاد کاربران
to get confused; to become restless
سخت ناراحت شدن
کلمات دیگر: