کلمه جو
صفحه اصلی

کلا


مترادف کلا : تمام، تماماً، جمعاً، جمله، جمیعاً، سراسر، کاملاً، مجموعاً، مطلقاً، همگی، همه، یکسر

متضاد کلا : جزئاً

برابر پارسی : رویهمرفته، روی هم، يکجا، رویهم، سراسر، همگی، یکجا | ( کلاً ) رویهمرفته

فارسی به انگلیسی

altogether, bodily, broadside, chiefly, downright, entirely, fully, generally, inclusive, overall, plain, right, soundly, squarely, totally, universally, wholly


altogether, bodily, broadside, chiefly, downright, entirely, fully, generally, inclusive, overall, plain, soundly, squarely, totally, universally, wholly

entirely, completely, fully, all


فارسی به عربی

کلیا

عربی به فارسی

هردو , هردوي , اين يکي وان يکي , نيز , هم


مترادف و متضاد

entirely (قید)
سرتاسر، سربسر، کاملا، کلا، یکجا

totally (قید)
سرتاسر، سربسر، کاملا، روی هم رفته، کلا، جمعا، بطور سرجمع

by and large (قید)
روی هم رفته، کلا

en masse (قید)
کلا، یکهو، یک مرتبه، یکدفعه

teetotally (قید)
تماما، کاملا، کلا

hand-and-foot (قید)
تماما، کاملا، کلا

فرهنگ فارسی

شبه جزیره ای بزرگ در شمال کشور اتحاد جماهیر شوروی که دریای سفید را از اقیانوس منجمد شمالی جدا میسازد . مساحت آن ۱۲٠٠٠٠ کیلومتر مربع و دارای منابع آهن و فسفاتها میباشد .
حرف ردع وانکارکه درمقام آگاه ساختن مخاطب بربطلان کلام وی گفته میشود، یعنی چنین نیست
تماما همه مقابل جزئ : ( هم. این خزاین آل مظفر کلا بتصرف تیمور در آمد ) .
بسیار گیاه گردیدن زمین یا گیاه خواه تر باشد یا خشک

فرهنگ معین

(کُ) (اِ.) وزغ ، غوک .


(کَ لّ) [ ع . ] (حر.) حرف رد و انکار به معنی چنین نیست .


(کُ ) (اِ. ) وزغ ، غوک .
(کَ لّ ) [ ع . ] (حر. ) حرف رد و انکار به معنی چنین نیست .

لغت نامه دهخدا

کلا. [ ک ُ ] ( اِ ) کلاه. رجوع به کلاه شود.

کلا. [ ک ُ ] ( اِ ) درختی است از دسته «استر کولیاسه » و از تیره پنیرکیان و بومی نواحی استوایی قاره افریقاست و دانه های آن محتوی الکالوئیدهای محرک است. ( از لاروس ). دانه های آن حس گرسنگی و تشنگی رامی برد ( گل گلاب ). و رجوع به فرهنگ فارسی معین شود.

کلا. [ ک َ ] ( اِ ) وزغ. غوک. ( ناظم الاطباء ). وزق و غوک. ( برهان ). اسم فارسی ضفدع. ( فهرست مخزن الادویه ). وزغ که آن را بگ نیز گویند و غوک نیز خوانند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). و رجوع به کلااو شود. || کوزه بزرگ و آفتابه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || اشخار. قلیا. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || زمینی که در این سال شخم نخورده باشد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

کلا. [ ک َ ] ( پسوند ) به پارسی و تبری ، قریه و دیه و محله را نیز گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). در بعض اسامی امکنه گیلان و مازندران این کلمه به آخر می پیوندد، و شاید در اصل قلعه ٔعربی همین کلمه باشد. مزید مؤخر امکنه چنانکه در: آرد کلا، آزادکلا، اثرکلا، اتی کلا، اجبارکلا، احاکلا، ارزلوحاجی کلا، ارمک کلا، ارمیچ کلا، ارمچ کلامری ، اسپاهی کلا، اسپوکلا، اسپی کلا، اسپی کلاچی ، اسپی گرکلا، اسفنکلا، اسکارکلا،اسکندرکلا، اسماعیل کلا، اسیرکلا، اصفهان کلا، افراسیاب کلا، ابوالحسن کلا، احمدکلا، آهنگ کلا، اکرتیج کلا،الف کلا، آلوکلا، امیچ کلا، امزه کلا، اوجاکلا، اوزکلا، بارکلا، بازیارکلا،بازیگرکلا، باغبان کلا، بلاپرکلا، بالاکلا، بارکلا، بانصرکلا، بای کلا، بایه کلا، بحبه کلا، برکلا، برگیرکلا، بارگیرکلا، بطاهرکلا، بلف کلا، بندارکلا، بنداره کلا، بن کلا، بن کلاته ، بنک کلا، بهرام کلاده ، بوران کلا، بیچ کلا، بیجی کلا، بیشه کلا، بی کلا، پادشاه میرکلا، پاشاکلا، پاین کلا، پردمه کلا، پرده کلا، پریجاکلا، پری کلا، پساکلا، پشین کلا، پلت کلا، پلت کلادنباله ، پلنگ کلا، پهن کلا، پوست کلا، پولادکلا، بیچاکلا، پیچه کلا، پیرکلا، تاجی کلا، تب کلا، ترسی کلا، ترک کلا، تره کلا، تسی کلا، تکیه ٔپناکلا، اخیه کلا، تکبه ٔقراکلا، قصاب کلا، نخیب کلا،تیرونشی نلوکلا، تلی کلا، تمتمه کلا، تموش کلا، توجانب کلا، توسه کلا، تیران کلا، تیرکارکلا، تیرونشی کلا، جعفرکلا، جمال الدین کلا، جنف کلا، جنی کلا، جورکلا، چهازدون کلا، چوکلا، حاجی کلا، حسن کلا، حسین کلا، حلوای کلا، حمزه کلا، خرشیدکلا، خطیب کلا، خلیل کلا، خواجه کلا، خوردوری کلا، خورمه کلا، داراب کلا،داراکلا، دارموش کلا، دامادکلا، داودکلا، دای کلا، درازکلا،درزی کلا، درزین کلا، درمه کلا، درون کلا، دشت کلا، دلوکلا، دلجه کلا، دومرکلا، دونج کلا، دیوبندکلا، دیوکلا، ذکیرکلا، رچه کلا، رح کلا، رداکلا، رستمدارکلا، رستم کلا، رستم کلای ساده حاتم ، رستم کلای عباس بیک ، رضاکلا، روارکلا، رضیه کلای ، رکابدارکلا، رکاج کلا، رکن کلا، ره کلا، روارکلا، روشن کلا، رونج کلا،زاهدکلا، زرین کلا، زنگی شاه کلا، زیارت کلا، ساروکلا، سالارکلا، ساورکلا، سراج کلا، سرادارکلا، سرخان کلا، سرخ کلا، سرخه کلا، سرکلا، سعدالدین کلا، سلطان کلا، سلوکلا، سلیمان کلا، سهمین کلا، سوت کلا، سوته کلا، سوخته کلا، سیارکلا، سیاه کلا، سیدکلا، سیره کلا، شالی کلا، شاه کلا، شاه کلامحله ، شاهی کلا، شب کلا،شرف دارکلا، شرم کلا، شصت کلا، شفته کلا، شکری کلا، شمسی کلا، شهاب الدین کلا، شهرکلا، شهزادکلا، شهناکلا، شهنه شورکلا، شیخ قلی کلا، شیردارکلا، شیرسوارکلا، شیرکلا، حیدرکلا، خارکلا، خاصه کلا، خچیرکلا، اخوردارکلا، اخوزکلا، اسکارکلا، اسیرکلا، حاجی یس کلا، صرین کلا، صلاح الدین کلا، صلحدارکلا، طبقه کلا،طوس کلا، طوله کلا، عباس کلا، عروس کلا، عزیزکلا، علوی کلا، علیه کلا، غیاث کلا، فرس کلا، فلزی کلا، فوزه کلا، فوکلا، فولادکلا،فیروزکلا، قادرکلا، قادرکلاگر، قادی کلا، قاری کلا، قراکلا،قطری کلاده ، قلزم کلا، قمی کلا، کارچه کلا، کاردگرکلا، کاشی کلا، کاظم کلا، کام کلا، کبریاکلا، کبودکلا، کت کلا، کته کلا، کرت کردبروکلا، کردکلا، کردیل کلا، کرسی کلا، کروکلا، کریم کلا، کفشگرکلا، کلاره کلا، کلاگرکلا، کلیج کلا، کمال کلا، کمان گرکلا،کمرکلا، کندکلا، کنزکلا، کیاکلا، کیش کلا، گالش کلا، گرجی کلا، گرکلا، گرمش کلا، گرمیخ کلا، گرمی کلا، گمیش کلا، گنج گرمش کلا، گیل کلا، لعل زن کیاکلا، لمسکلا، لمسوکلا، لیلی کلا، متی کلا، محله اسپی کلا، محله بیاکلا، محله پناکلا، محله حمزه کلا، محله راضیه کلا، محله شاه کلا، محله قراکلا، محله قصاب کلا، محله نجیب کلا، محله هتکاکلا، مردمان کلا، مرزون کلا، مسجدپناه کلا، مسجدقصاب کلا، مسجد نجیب کلا، مشخی کلا، مش کلا، مظفرکلا، معلم کلا، مقری کلا، ملاکلا، ملک کلا، منوچهرکلا، مهدی کلا، موس کلا، میارکلا، میان کلا، میرکلا، مینس کلا، ناصرکلا، نانواکلا، نجارکلا، نخ کلا، نردن کلا، نسیه کلا، نشون کلا، نصیرکلا، نعل کلا، نقیب کلا، نوائی کلا، نوده کلا، نودی کلا، نورامگ کلا، نوکلا، هارون کلا، هجیرکلا، هرده کلا، هله کلا، هندوکلا، ورسوکلا، وسطی کلا، یاسمین کلا، یاسمین کلامشایخ ، یاسیمین کلاورزی ، یاغی کلا. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

کلا. [ ک ُ ] (اِ) درختی است از دسته ٔ «استر کولیاسه » و از تیره ٔ پنیرکیان و بومی نواحی استوایی قاره ٔ افریقاست و دانه های آن محتوی الکالوئیدهای محرک است . (از لاروس ). دانه های آن حس گرسنگی و تشنگی رامی برد (گل گلاب ). و رجوع به فرهنگ فارسی معین شود.


کلأ. [ ک َ ل َءْ ] (ع مص ) بسیار گیاه گردیدن زمین . || چریدن ماده شتر گیاه را: کلئت الناقه کلأ بالفتح ؛ چرید ناقه گیاه را. || (ع اِ) گیاه خواه تر باشد یا خشک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).عشب . و در مثل است : «من مشی علی الکلأ قذفناه فی الماء»؛ ای من وقف التهمة لمناه . (از اقرب الموارد).


کلا. [ ک َ ] (اِ) وزغ . غوک . (ناظم الاطباء). وزق و غوک . (برهان ). اسم فارسی ضفدع . (فهرست مخزن الادویه ). وزغ که آن را بگ نیز گویند و غوک نیز خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به کلااو شود. || کوزه ٔ بزرگ و آفتابه . (انجمن آرا) (آنندراج ). || اشخار. قلیا. (برهان ) (ناظم الاطباء). || زمینی که در این سال شخم نخورده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


کلا. [ ک َل ْ لا ] (اِ) کله . سر. || کلم . (ناظم الاطباء).


کلا. [ ک َل ْ لا ] (ع حرف ، ق ) حرفی است که در زجر و ردع استعمال می شود.(منتهی الارب ). نه چنان است . (ترجمان القرآن ) (ناظم الاطباء). حرف است برای رد سخن پیشین ، حاصل معنی آن این است که نه چنین باشد. (غیاث ) (آنندراج ). بمعنی انته و لاتفعل است قوله تعالی : ایطمع کل امرء منهم ان یدخل جنة نعیم کلا (قرآن 38/70 و 39)؛ ای لاتطمع. (منتهی الارب ). || حقاً. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ) (ناظم الاطباء). گاهی برای مسلم داشتن سخن غیرباشد در این صورت اسم باشد بمعنی حق است . (غیاث ) (آنندراج ). کقوله تعالی ؛ کلا لئن لم ینته لنسفعاً بالناصیة. (قرآن 14/96 و 15) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || بمعنای «الای » استفتاحیه . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || حرف جواب بمنزله ٔ ای . نعم . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). و «کلاوالقمر» را بهمین معنی حمل کرده اند. (منتهی الارب ). گویند: کلمه ای است مرکب از کاف تشبیه و لاء نفی و حرف لاء بجهت تأکید و تقویت معنی و بخاطر دفع این احتمال که هر دو کلمه بر معنای خود باقی هستند مشدد گردیده است . و برخی گویند: کلمه ٔ بسیط است . (منتهی الارب ).


کلا. [ ک ِ ] (ع اِ) لفظ موضوع برای معنی تثنیه و در این حالت بدون اضافت مستعمل نمی شود. (غیاث ) (آنندراج ). هردو. (منتهی الارب ): علی کلاالتقدیرین ، برهردو تقدیر.


کلا. [ ک ُ ] (اِ) کلاه . رجوع به کلاه شود.


کلا. [ ک َ ] (پسوند) به پارسی و تبری ، قریه و دیه و محله را نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). در بعض اسامی امکنه ٔ گیلان و مازندران این کلمه به آخر می پیوندد، و شاید در اصل قلعه ٔعربی همین کلمه باشد. مزید مؤخر امکنه چنانکه در: آرد کلا، آزادکلا، اثرکلا، اتی کلا، اجبارکلا، احاکلا، ارزلوحاجی کلا، ارمک کلا، ارمیچ کلا، ارمچ کلامری ، اسپاهی کلا، اسپوکلا، اسپی کلا، اسپی کلاچی ، اسپی گرکلا، اسفنکلا، اسکارکلا،اسکندرکلا، اسماعیل کلا، اسیرکلا، اصفهان کلا، افراسیاب کلا، ابوالحسن کلا، احمدکلا، آهنگ کلا، اکرتیج کلا،الف کلا، آلوکلا، امیچ کلا، امزه کلا، اوجاکلا، اوزکلا، بارکلا، بازیارکلا،بازیگرکلا، باغبان کلا، بلاپرکلا، بالاکلا، بارکلا، بانصرکلا، بای کلا، بایه کلا، بحبه کلا، برکلا، برگیرکلا، بارگیرکلا، بطاهرکلا، بلف کلا، بندارکلا، بنداره کلا، بن کلا، بن کلاته ، بنک کلا، بهرام کلاده ، بوران کلا، بیچ کلا، بیجی کلا، بیشه کلا، بی کلا، پادشاه میرکلا، پاشاکلا، پاین کلا، پردمه کلا، پرده کلا، پریجاکلا، پری کلا، پساکلا، پشین کلا، پلت کلا، پلت کلادنباله ، پلنگ کلا، پهن کلا، پوست کلا، پولادکلا، بیچاکلا، پیچه کلا، پیرکلا، تاجی کلا، تب کلا، ترسی کلا، ترک کلا، تره کلا، تسی کلا، تکیه ٔپناکلا، اخیه کلا، تکبه ٔقراکلا، قصاب کلا، نخیب کلا،تیرونشی نلوکلا، تلی کلا، تمتمه کلا، تموش کلا، توجانب کلا، توسه کلا، تیران کلا، تیرکارکلا، تیرونشی کلا، جعفرکلا، جمال الدین کلا، جنف کلا، جنی کلا، جورکلا، چهازدون کلا، چوکلا، حاجی کلا، حسن کلا، حسین کلا، حلوای کلا، حمزه کلا، خرشیدکلا، خطیب کلا، خلیل کلا، خواجه کلا، خوردوری کلا، خورمه کلا، داراب کلا،داراکلا، دارموش کلا، دامادکلا، داودکلا، دای کلا، درازکلا،درزی کلا، درزین کلا، درمه کلا، درون کلا، دشت کلا، دلوکلا، دلجه کلا، دومرکلا، دونج کلا، دیوبندکلا، دیوکلا، ذکیرکلا، رچه کلا، رح کلا، رداکلا، رستمدارکلا، رستم کلا، رستم کلای ساده حاتم ، رستم کلای عباس بیک ، رضاکلا، روارکلا، رضیه کلای ، رکابدارکلا، رکاج کلا، رکن کلا، ره کلا، روارکلا، روشن کلا، رونج کلا،زاهدکلا، زرین کلا، زنگی شاه کلا، زیارت کلا، ساروکلا، سالارکلا، ساورکلا، سراج کلا، سرادارکلا، سرخان کلا، سرخ کلا، سرخه کلا، سرکلا، سعدالدین کلا، سلطان کلا، سلوکلا، سلیمان کلا، سهمین کلا، سوت کلا، سوته کلا، سوخته کلا، سیارکلا، سیاه کلا، سیدکلا، سیره کلا، شالی کلا، شاه کلا، شاه کلامحله ، شاهی کلا، شب کلا،شرف دارکلا، شرم کلا، شصت کلا، شفته کلا، شکری کلا، شمسی کلا، شهاب الدین کلا، شهرکلا، شهزادکلا، شهناکلا، شهنه شورکلا، شیخ قلی کلا، شیردارکلا، شیرسوارکلا، شیرکلا، حیدرکلا، خارکلا، خاصه کلا، خچیرکلا، اخوردارکلا، اخوزکلا، اسکارکلا، اسیرکلا، حاجی یس کلا، صرین کلا، صلاح الدین کلا، صلحدارکلا، طبقه کلا،طوس کلا، طوله کلا، عباس کلا، عروس کلا، عزیزکلا، علوی کلا، علیه کلا، غیاث کلا، فرس کلا، فلزی کلا، فوزه کلا، فوکلا، فولادکلا،فیروزکلا، قادرکلا، قادرکلاگر، قادی کلا، قاری کلا، قراکلا،قطری کلاده ، قلزم کلا، قمی کلا، کارچه کلا، کاردگرکلا، کاشی کلا، کاظم کلا، کام کلا، کبریاکلا، کبودکلا، کت کلا، کته کلا، کرت کردبروکلا، کردکلا، کردیل کلا، کرسی کلا، کروکلا، کریم کلا، کفشگرکلا، کلاره کلا، کلاگرکلا، کلیج کلا، کمال کلا، کمان گرکلا،کمرکلا، کندکلا، کنزکلا، کیاکلا، کیش کلا، گالش کلا، گرجی کلا، گرکلا، گرمش کلا، گرمیخ کلا، گرمی کلا، گمیش کلا، گنج گرمش کلا، گیل کلا، لعل زن کیاکلا، لمسکلا، لمسوکلا، لیلی کلا، متی کلا، محله ٔ اسپی کلا، محله ٔ بیاکلا، محله ٔ پناکلا، محله ٔ حمزه کلا، محله ٔ راضیه کلا، محله ٔ شاه کلا، محله ٔ قراکلا، محله قصاب کلا، محله ٔ نجیب کلا، محله ٔ هتکاکلا، مردمان کلا، مرزون کلا، مسجدپناه کلا، مسجدقصاب کلا، مسجد نجیب کلا، مشخی کلا، مش کلا، مظفرکلا، معلم کلا، مقری کلا، ملاکلا، ملک کلا، منوچهرکلا، مهدی کلا، موس کلا، میارکلا، میان کلا، میرکلا، مینس کلا، ناصرکلا، نانواکلا، نجارکلا، نخ کلا، نردن کلا، نسیه کلا، نشون کلا، نصیرکلا، نعل کلا، نقیب کلا، نوائی کلا، نوده کلا، نودی کلا، نورامگ کلا، نوکلا، هارون کلا، هجیرکلا، هرده کلا، هله کلا، هندوکلا، ورسوکلا، وسطی کلا، یاسمین کلا، یاسمین کلامشایخ ، یاسیمین کلاورزی ، یاغی کلا. (یادداشت مرحوم دهخدا).


فرهنگ عمید

همگی، تماماً.
گیاه.

گیاه.


همگی؛ تماماً.


دانشنامه عمومی

کلا می تواند به موارد زیر اشاره داشته باشد:
کلا (بهشهر)
کلا (تفرش)
کلا (نور)
کلا (دامغان)

فرهنگ فارسی ساره

سراسر، روی هم رفته، همگ


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی کَلَّا: هرگز چنین نیست - حاشا (کلمه کلا به معنای ردع و زیر بار نرفتن است و برای رد و انکار مطالب ما قبل خودش است )
معنی یُوَفِّیَنَّهُمْ: قطعاً به طور کامل به آنان می دهد - قطعاً به طور کامل به آنان پرداخت می کند (اصلش ازکلمه وفاء به معنای تمام است. در عبارت "وَإِنَّ کُـلاًَّ لَّمَّا لَیُوَفِّیَنَّهُمْ رَبُّکَ أَعْمَالَهُمْ " عبارت "إنَّ کلّاً " معادل است با "إن کلهم ": همه آنان (اختلا...
معنی لَمَّا: وقتیکه - هنوز نه - سوگند می خورم به آنچه- إلّا(در عباراتی نظیر "فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِ "معنی "وقتیکه" می دهد. در عباراتی نظیر "وَلَمَّا یَدْخُلِ ﭐلْإِیمَانُ فِی قُلُوبِکُمْ "معنی "هنوز نه" می دهد در عبارت "وَإِنَّ کُـلاًَّ لَّمَّا لَیُوَفِّیَنَّهُمْ...
ریشه کلمه:
کلل (۳۷۷ بار)

گویش مازنی

خونی که از محل بریدگی به سرعت و با فوران بیرون ریزد


۱روستا،آبادی،کلات،کلاته ۲از توابع چهاردانگه ی شهریاری ...


کوزه ی بزرگ سفالی


/kelaa/ روستا، آبادی، کلات، کلاته - از توابع چهاردانگه ی شهریاری بهشهر & کوزه ی بزرگ سفالی & از توابع میانرود علیا واقع در منطقه ی نور & واحد وزن معادل هشت من شیر - ظرف کوزه ای بزرگی که در آن شیر می ریزند & کلاه - نام دهی در کوسان در منطقه ی بهشهر ۴ظرف مسی دسته دار & خونی که از محل بریدگی به سرعت و با فوران بیرون ریزد

از توابع میانرود علیا واقع در منطقه ی نور


۱واحد وزن معادل هشت من شیر ۲ظرف کوزه ای بزرگی که در آن شیر ...


۱کلاه ۲نام دهی در کوسان در منطقه ی بهشهر ۴ظرف مسی دسته دار ...


واژه نامه بختیاریکا

( کَلا ) پرده باکرگی زنان
( کَلا ) چشم
( کَلا ) کلاغ
جم تا کرو؛ کُتاکُت؛ هَنَسکو

پیشنهاد کاربران

در زبان تبری کلمه کِلا ( ک ِ ل ا ) به معنی آبادی به کار میره
اگه دقت کنید روستاهایی با پسند کلا در مازندران زیاد هست که بعد از اسم مکان به جای آبادی کلمه کلا استفاده میشه
مثلا به جای حسن آباد
اسم روستا حسن کلا استعمال میشه

به طور کلی

in its entirety=

Kela/کِلا/پسوندی مکان ساز در زبان تبری که از بن فعل" کِل" به علاوه الف لیاقت تشکیل شده است ( از فعل" کِل هاکِردن" به معنی شخم زدن و کندن ) و معنی" قابل شخم زدن" و یا به عبارتی قابلیت کشاورزی کردن را به مکانی نسبت می دهد و معادلی مانند پسوند مکان ساز " آباد" در فارسی می باشد.

کِلَا:هردو، هردوی، این یکی و آن یکی، نیز، هم.
کِلَا [کلو]: اسمی است که لفظ آن مفرد و معناى آن مثنی است و همواره چه از نظر لفظ و یا معنی اضافه بر یک کلمه ای که دلالت بر دو نفر داشته باشد می شود. هرگاه به اسم اضافه شود الف آن به حال خود باقی می ماند و اعراب آن تقدیرى می شود مانند رَأَیْتُ کِلا الرَّجُلَینِ و اگر به ضمیرى اضافه شود اعراب آن اعراب مثنی خواهد بود مانند جَاءَ الرَّجُلَانِ کِلَاهُما، رَأَیْتُ الرَّجُلَینِ کِلَیْهما و اگر به ضمیر متصل شده باشد رعایت مفرد بودن لفظ بعد از ضمیر جایز است مانند زَیْدٌ وَ عَمْروٌ کِلَاهُما قائِمٌ و این فصیح تر است اما مراعات معنی لازم است به این صورت: زَیْدٌ و عمرٌو کِلَاهُمَا قَائِمانِ.

برای یادسپاری بهترِ کلمات در ذهن می توان از شیوه هایی چون داستان سازی همراه با تصورسازی استفاده کرد مثلا در این جا :
یه روز توی جشن جنگل می خواستند قرعه کشی کنند و به یکی از حیوانات جنگل جایزه بدهند اسم خوک را اعلام کردند اما خوک بیرون رفته بود تا یک هوایی بخورد و برگردد وزغ که می دانست خوک نیست خودش را بالای جایگاه رساند و جایزه را تحویل گرفت بعدها به خوک خبر دادند که اسم تو خوانده شد خوک هم سریع خودش را به وزغ رساند اما آن چَغز، کلاه سر خوک گذاشت و گفت، ببین نامی که گفته شد غوک بود که اسم دیگر من است، نه اینکه حرف آخر وزغ و حرف اول غوک یکی است پس جایزه از من است و بدین ترتیب از پس دادن جایزه طفره رفت حیوانات جنگل به خاطر این جریان گاهی وزغ را غوک می نامیدند و گاهی کلا که اشاره به همان کلاه بزرگ وزغ داشت خب قصه ما به سر رسید و وزغ هم با این کار زشتش دو اسم غوک و کلا گرفت و به مقصد نرسید.
در ضمن اسم دیگر وزغ چغز است من می گویم شاید معنی/چه مغزی! /می دهد و اشاره به مغز کلاه گذار یا مغز زبان باز وزغ دارد.

کلا ؛؛؛در آیه 6 سوره علق:کلا ان النسان لیطغی معنایی شگرف و ماورای تمامی معانی تعبیر شده به ذهن میرساند هر چند این تعبیر معنایی پایانی ندارد و قران بتونی بسیار دارد، در این ایه به نظر می آید خداوند باری تعالی به گونه ای خاص انسان را نهیب میزند حالتی خاص که گویی انسان را مخاطب قرار داده نه اینکه خدایی ناکرده برای خداوند حالتی تعریف شده باشد این حالت خاص انسان است و برای او تعریف شده است اما برای رساندن مطلب این کلام تا حدی ساده سازی شده از جانب خداوند که قابل فهم برای انسان باشد ، حالتی از خشم همراه با ندامت به گونه ای که از حس اندوه سر به پایین و در حالت تکان دادن سر میرسد و در واقع شاید بتوان گفت کلا، در اینجا کلمه ی قتل الانسان ( مرگ بر انسان ) یا معنای مستعار تبا ( لعنت ) یا در سطح پایین تر خدا خیرش دهد را تداعی میکند کلا، در کل حالتی خاص از کلام هست و دارای بتونی عجیب هست حالتی مهر گونه یا خشمی همراه با اظهار اندوه برای خود انسان که ای انسان تو نباید در حالت طغیان گری باشی با این همه نعماتی که به تو داده ام یعنی جای تعجب است که تو با این همه موهبت هایی که به تو داده ام جایی برای طغیان نمی ماند و چرا و چرا و چرا؟؟؟تو ای انسان با این ازاد گونه ای که تو را افریده ام چرا و بعید است از تو طغیان گری و این است یکی از معانی جامع ، ، کلا ، ،


در مجموع

یک باره

سراپا. [ س َ ] ( اِ مرکب ) ( از: سر �َا� واسطه پا ) . سراپای. ( حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) . همه و تمام. ( برهان ) . سرتاپا و همه و تمام. ( آنندراج ) . تمام از اول تا آخر. ( غیاث ) :
بزندانیان جامه ها داد نیز
سراپای و دینار و هرگونه چیز.
فردوسی.
چو دیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو.
فردوسی.
کمابیش ِ سخا دید آنکه او را دید در مجلس
سراپای ِ هنر دید آنکه او را دید در میدان.
فرخی.
همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای
همچون شبه زلفکان و چون دنبه اَلَست.
عسجدی.
از بس که جرعه بر تن افسرده ٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند.
خاقانی.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
ملک در سراپای آن جانور
بعبرت بسی دید و جنبید سر.
نظامی.
بدیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
حافظ.

یک قلم ؛ کلاً. بدون استثناء: یک قلم من آنجا نرفته ام ، بکلی.

یک قلم. [ ی َ / ی ِ ق َ ل َ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) نوشته هایی که به یک قلم و به یک شیوه نوشته شده باشد. ( ناظم الاطباء ) . || کنایه از تمام و مجموع. ( از آنندراج ) . همه. بالکل. ( غیاث ) . همگی. جملگی. تماماً. ( ناظم الاطباء ) :
بس که فکرم یک قلم گردید صرف نوخطان
نامه ٔعصیان من چون مشق طفلان شد سیاه.
محمد سعید اشرف ( از آنندراج ) .
عالم به یک قلم شده در چشم من سیاه
تا زیر مشق خط شده روی چو ماه تو.
ملامفید بلخی ( از آنندراج ) .
خطش گرفته صفحه ٔ رو را به یک قلم
یارب کسی مباد به روز سیاه من.
ملامفید بلخی ( از آنندراج ) .
الهی پرتو از نور یقین ده شمع جانم را
بشوی از حرف باطل یک قلم لوح بیانم را.
مخلص کاشی ( از آنندراج ) .
|| یک جا. یک بار. یک باره. در میان بازاریان مصطلح است ، گویند: فلانی یک قلم صدهزار تومان جنس خرید.


یک قلمه. [ ی َ / ی ِ ق َ ل َ م َ / م ِ ] ( ص نسبی، اِ مرکب ) کل. تمام. مجموع. همه. ( یادداشت مؤلف ) : قاضی از عالم رفته مولانا ضیاءالدین قاضی یک قلمه ٔ کرمان شده. ( مزارات کرمان ص 22 ) . و رجوع به یک قلم شود.


کلمات دیگر: