کلمه جو
صفحه اصلی

فروداشتن

فارسی به انگلیسی

repress, suppress

لغت نامه دهخدا

فروداشتن. [ ف ُ ت َ ] ( مص مرکب ) خم کردن. فروآوردن :
چون دو جهان دیده بر او داشتند
سر ز پی سجده فروداشتند.
نظامی.
|| رها کردن.
- دست فروداشتن ؛ دست کشیدن. چیزی را از دست رها کردن :
فروداشت دست از کمربند اوی
شگفتی فروماند از بند اوی.
فردوسی.
|| متوقف کردن و مانع حرکت شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
به دروازه برشان فروداشتند
سوی شهرشان هیچ نگذاشتند.
فردوسی.
و فروداشته است ایشان را به مرو. ( تاریخ بیهقی ).
زدی دست و پیل دوان را دو پای
گرفتی فروداشتی هم بجای.
اسدی.
نهاد اندر آوردگه ، پای پیش
سپه را فروداشت بر جای خویش.
اسدی.
|| ( اصطلاح موسیقی ) بازایستادن از نواختن. ادامه ندادن نوازندگی و خوانندگی : چون مطربان فروداشتند، او چنگ برگرفت و در پرده عشاق این قصیده آغاز کرد. ( چهارمقاله ). رجوع به فروداشت ، برداشت و برداشتن شود.


کلمات دیگر: