کلمه جو
صفحه اصلی

فرو ایستادن

فرهنگ فارسی

فرو استادن . ساکن شدن

لغت نامه دهخدا

فروایستادن. [ ف ُ دَ ] ( مص مرکب ) فرواستادن. رجوع به فرواستادن شود. || آرام یافتن. ساکن شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || فروایستادن از کاری ؛ توقف از آن. ( یادداشت بخط مؤلف ). خودداری کردن : بوسهل از فساد فرونخواهد ایستاد. ( تاریخ بیهقی ).
چو گردون به بیداد برخاست با من
تو نیز از عنایت فروایستادی.
انوری.


کلمات دیگر: