کلمه جو
صفحه اصلی

منهی


مترادف منهی : جاسوس، خبرچین، کارآگاه، مفتش

فارسی به انگلیسی

forbidden, prohibited

forbidden


مترادف و متضاد

صفت جاسوس، خبرچین، کارآگاه، مفتش


جاسوس، خبرچین، کارآگاه، مفتش


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - خبر دهنده آگاه کننده . ۲ - کسی که از طرف پادشاه و دولت مامور کسب خبر و ابلاغ آنست جاسوس : [ گفت : من ندانم که ایشان چه می گویند لکن آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن بجای آریم ... ] ( کلیله . مصحح مینوی .۱۹۳ )
آنکه نهی میکند و باز میدارد یا آنکه خبر میدهد و آگاه میسازد .

فرهنگ معین

(مَ یّ ) [ ع . ] (اِمف . ) نهی کرده شده ، باز داشته .
(مُ ) [ ع . ] (اِفا. ) خبردهنده ، آگاه کننده . ج . منهیان .

(مَ یّ) [ ع . ] (اِمف .) نهی کرده شده ، باز داشته .


(مُ) [ ع . ] (اِفا.) خبردهنده ، آگاه کننده . ج . منهیان .


لغت نامه دهخدا

منهی. [ م ُ ] ( ع ص ) خبردهنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). کارآگاه. ( صحاح الفرس ). مشرف. خبررسان. مبلغ. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). منهیان جمع منهی. خبردهندگان. ( غیاث ) ( آنندراج ). آنکه خبر میدهد. اعلام کننده و خبردهنده و آگاه کننده. ج ، منهیان. ( ناظم الاطباء ) : بعد ازوصول ایلچیان و اخبار منهیان مواکب میمون... ( رشیدی ). و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538 ). منهیان پوشیده که بر لشکربودند این اخبار به امیر رسانیدند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 591 ). منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 537 ). منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 366 ). آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن به جای آریم. ( کلیله چ مینوی ص 193 ).
سوی جاهش سهم غیب تیزتاز
چون خرد منهی و کارآگاه باد.
سنائی.
دل که شدمحرم خزانه راز
چه کند ننگ منهی و غماز.
سنائی.
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت تازنده و او منهی اسباب.
خاقانی.
سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش
قاضی لشکر مغان حد جفای تو زند.
خاقانی.
خرم او که منهی عالم بالاست از مغیبات و مکنونات قدر خبر میدهد. ( سندبادنامه ص 12 ). دروقت منهی فرمان داد که تا خانه و مسکن و آشیانه و وطن آن حور جوزانظر حورامخبر کجاست وکدخدای او کیست. ( سندبادنامه ).
چون ز بهرام گور با پدرش
بازگفتند منهیان خبرش.
نظامی.
منهیان را یکان یکان بدرست
یک به یک حال آن خرابی جست.
نظامی.
منهیان از نزدیک دختر سلطان رسیدند. ( جهانگشای جوینی ).
به گوش جان رهی منهئی ندا درداد
ز حضرت احدی لااﷲ الااﷲ.
حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 372 ).
- منهیان ِ رُبْعِ مسکون ؛ کنایه از کواکب است. ( انجمن آرا ). کنایه از هفت کوکب است. ( آنندراج ). سبعه سیاره. ( فرهنگ رشیدی ). کنایه از هفت کوکب است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطاردو ماه باشد. ( برهان ). منهیان هفت طباق. ( ناظم الاطباء ).
- منهیان سبعطباق ؛ سبعه سیاره. ( برهان ). رجوع به منهیان ربع مسکون و ترکیب بعد شود.
- منهیان هفت طباق ؛ زحل و مشتری و مریخ و شمس و زهره و عطارد و قمر. ( ناظم الاطباء ). رجوع به ترکیبهای قبل شود.

منهی . [ م َ هی ی ] (ع ص ) نهی کرده شده و منعکرده شده . (غیاث ). نهی کرده شده و بازداشته شده . ج ، مناهی . (ناظم الاطباء).
- منهی عنه ؛ چیزی که از آن نهی کرده اندو هر چیز نهی کرده شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : در همه ٔ مذاهب و ملل مسکرات منهی عنه و حرام است . (تاریخ غازان ص 325).
|| بد و زبون . (غیاث ).


منهی . [ م ُ ] (اِخ ) میر... از اهل زواره تابع اردستان و شاگرد حاتم کاشی است . شاعری است بسیار بلندپرواز و بی حیا و گویا از استادش فقط این اوصاف بد را توانسته است بیاموزد و شعرش چنین است :
آتش فروز دل نگه سحرساز تست
جان رخنه رخنه از مژه های دراز تست
منهی به هرزه چند شکایت کنی ز یار
این سرکشی تمام ز عرض نیاز تست
ترسم اگر جزا طلبند از شهید تو
از لذتی که با دم شمشیرباز تست .
و نیز:
درد دلم از آن به مداوا نمیرسد
کاینجا کسی به درد کسی وانمیرسد.

(از مجمعالخواص ص 85-86).



منهی . [ م ُ ن َهَْ هی ] (ع ص ) آنکه نهی میکند و بازمیدارد. || آنکه خبر میدهد و آگاه میسازد. (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

رسانندۀ خبر یا پیغام، خبردهنده، آگاه کننده، خبرگزار، جاسوس.
کاری که در شرع از آن نهی شده، نهی شده.

کاری که در شرع از آن نهی شده؛ نهی‌شده.


رسانندۀ خبر یا پیغام؛ خبردهنده؛ آگاه‌کننده؛ خبرگزار؛ جاسوس.



کلمات دیگر: