مترادف منقش : پرنقش، مرتسم، منقوش، نقش دار، نگارین
منقش
مترادف منقش : پرنقش، مرتسم، منقوش، نقش دار، نگارین
فارسی به انگلیسی
painted, illuminated
مترادف و متضاد
پرنقش، مرتسم، منقوش، نقشدار، نگارین
فرهنگ فارسی
( اسم ) نقاشی شده نقش و نگار گردیده .
موی کن که آهن باشد بدان خار بر کنند . منقارش و ابزار آهنی که بدان موی بر کنند.
فرهنگ معین
(مُ نَ قِّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - نقش کننده . 2 - کنده کاری کننده (بر نگین و جز آن ).
(مُ نَ قِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - نقش کننده . ۲ - کنده کاری کننده (بر نگین و جز آن ).
(مُ نَ قَّ) [ ع . ] (اِمف .) نقش و نگار داده شده ، رنگ آمیزی شده .
لغت نامه دهخدا
همه بوم از دیبه رنگ رنگ
ز گوهر منقش چو پشت پلنگ.
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.
نه فرخار و همه پرنقش فرخار.
پرندی است گویی به لؤلؤ مشجر.
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
از بهر چه منقش و مدهون است.
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طرازآمد.
میدان تو به رزم سپهری مصور است.
از نور رای تو همه عالم منور است.
فرشهایی چون منقش پرنیان آمد پدید.
یکی از نقطهای زرین مشجر.
ز آثار تو روی صحرا مسطر.
منقش در او شکل هر هفت کشور.
منقش . [ م ِ ق َ ] (ع اِ) موی کن که آهن باشد که بدان خار برکنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). منقاش وابزار آهنی که بدان موی برکنند. (ناظم الاطباء). منقاش . ج ، مناقش . (اقرب الموارد). رجوع به منقاش شود.
همه بوم از دیبه رنگ رنگ
ز گوهر منقش چو پشت پلنگ .
فردوسی .
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.
فرخی .
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پرنقش فرخار.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31).
درخشی است گویی به مینا منقش
پرندی است گویی به لؤلؤ مشجر.
عنصری (ایضاً ص 36).
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست .
منوچهری .
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است .
ناصرخسرو.
و زمین این موضع را مرخم کرده اند به رخام ملون و منقش و این موضع را حجر گویند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو طبع برلین ص 110). همه مسجد حصیرهای منقش انداخته و بازاری نیکو آراسته . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ برلین ص 20).
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طرازآمد.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 194).
ایوان تو به بزم بهاری منقش است
میدان تو به رزم سپهری مصور است .
امیر معزی (ایضاً ص 97).
از نقش کلک تو همه گیتی منقش است
از نور رای تو همه عالم منور است .
امیر معزی (ایضاً ص 128).
بر زمین از ابر لؤلؤبار و باد مشک بیز
فرشهایی چون منقش پرنیان آمد پدید.
امیر معزی (ایضاً ص 149).
یکی ازعلمهای گلگون منقش
یکی از نقطهای زرین مشجر.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 144).
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مسطر.
عمعق (ایضاً ص 141).
تو گویی مگر جام کیخسروستی
منقش در او شکل هر هفت کشور.
ازرقی .
چون مأمون به بیت العروس بیامد خانه ای دید مجصص و منقش . (چهارمقاله چ معین ص 34). بسا کوشکهای منقش و باغهای دلکش که بناکردند و بیاراستند که امروز با زمین هموار گشته است . (چهار مقاله ایضاً ص 45).
چون باغ شد برهنه و چون راغ شد تهی
از حله ٔ منقش و از کله ٔ حریر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 219).
گه پر ز کله های منقش کنی زمین
گه پر ز حله های منعش کنی کمر.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 187).
منقط از شرر گام او هوا به شهاب
منقش از اثر نعل او زمین به هلال .
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 242).
عالم نگر که گویی خان منقش است
بستان نگر که گویی خلد مصور است .
سیدحسن غزنوی (از المعجم چ دانشگاه ص 443).
از مهر او صحیفه ٔ جانها منقش است
با جود او ذخیره ٔ کانها محقر است .
سیدحسن غزنوی (ایضاً ص 444).
بی نقش همچو آینه ، آبی منقشم
بی عطر چو فریشته ، جانی معطرم .
سیدحسن غزنوی .
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاوس بهشتی ز امتحان .
خاقانی .
عجب کعبتینی است بی نقش گیتی
ولی تخت نردش منقش فتاده ست .
خاقانی .
قبه ای عالی داشت منقش از چوب مدهون کرده و جمله ٔ ستونها مدهون . (راحةالصدور راوندی ). در کسوت منقش ... چون عروسان . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 170).
منقش یکی خسروانی بساط
که بیننده را تازه کردی نشاط.
نظامی .
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزوربساط.
نظامی .
بمانند بتخانه ٔ چین منقش
به کردار ارژنگ مانی مصور.
نظام الدین ابونصر (از لباب الالباب چ نفیسی ص 71).
جامه های ملون و منقش لایق زنان بود. (اخلاق ناصری ). هر دو نقش مختلط شوندو هیچکدام منقش تمام نشود. (اخلاق ناصری ).
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
زآن همه صورت زیبا که بر آن دیبا بود.
سعدی .
- منقش داشتن ؛ منقش کردن . نگارین کردن . پرنقش و نگار کردن :
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم .
حافظ.
- منقش شدن ؛ دارای نقش و نگارشدن . نقش و نگار پذیرفتن :
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب وز کوس چتر و عماری .
زینتی .
- منقش کردن ؛ نگارین کردن . پرنقش و نگار کردن :
کرده زمین را ز رنگ روی منقش
کرده هوا را به بوی زلف معطر.
مسعودسعد.
مرصع کرد تقدیرش به فر آفرین صورت
منقش کرد اقبالش به تأیید شرف ارکان .
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 191).
- منقش گردانیدن ؛ پر نقش و نگار کردن . نگارین کردن :
که گرداند ملون کوه را چون روضه ٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون .
سنائی (دیوان چ مصفا ص 284).
- منقش گشتن (گردیدن ) ؛ منقش شدن :
از بدیع اسپرغمها، صحرا
همچودیبا همه منقش گشت .
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 557).
عیب و هنر شعر بر صحیفه ٔ خرد او منقش گردد. (چهارمقاله چ معین ص 47). صحایف ضمایر و الواح خواطر ایشان بدان صور چنان منقش گردد... (مصباح الهدایه چ همایی ص 14). رجوع به ترکیب منقش شدن شود.
|| هر پارچه ٔ زری دوزی شده . (ناظم الاطباء).
منقش . [ م ُ ن َق ْ ق ِ ] (ع ص ) آنکه می نگارد و آنکه نگار می کند و آنکه کنده کاری می کند. (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۲. رنگ آمیزی شده.