زنده کردن
فارسی به انگلیسی
to restore to life, to revive
animate, quicken, vivify
مترادف و متضاد
روح دادن، زنده کردن، احیا کردن
تحریک کردن، زندگی بخشیدن، حیات بخشیدن، زنده کردن، زندگی دادن
جان دادن به، روح بخشیدن، زنده شدن، تسریع شدن، تخمیر کردن، زنده کردن
بهوش اوردن، زنده کردن، احیا کردن
زنده کردن، احیا کردن، رستاخیز کردن
فرهنگ فارسی
( صفت ) زنده کننده احیائ کننده محیی .
لغت نامه دهخدا
زنده کردن. [ زِ دَ / دِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) حیات بخشیدن. به زندگی بازگرداندن. جان بخشیدن. احیاء. ( فرهنگ فارسی معین ). احیاء. نشر. بعث. احیاء کردن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
کسی کی تواند به عمر دراز.
عجم زنده کردم بدین پارسی.
نخستین کیومرث را زنده کرد.
که مرا زنده کند زود خداوندم.
و آنچ او ز دور مرده کند زنده
بس زنده و طری بود و زیبا.
چنان چون بر این قول ایزد گواست.
هر کس که این نداند مغبونست
این کار از آنکه زنده کند ما را
ایزد به حشر مایه و قانونست.
زنده کردن کار آواز خداست.
همچو خویشت خوب و فرخنده کند.
که عود یار گرامی به عود جان ماند.
ورنه دور از نظرت کشته هجران بودم.
بیا و زنده جاوید کن دگر بارم.
- زنده کردن خاک ؛ احیا کردن و سبب روئیدن شدن. ( ناظم الاطباء ). رویانیدن سبزه. ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ) :
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش نرم نگردد به نسیم.
- زنده کردن دل ؛ شادمان و خرم گردانیدن آن :
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست.
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
دقیقی ( یادداشت ایضاً ).
چو کشته بود، زنده کردنش بازکسی کی تواند به عمر دراز.
فردوسی.
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
چو آن خاک ناچیز را بنده کردنخستین کیومرث را زنده کرد.
فردوسی.
گرچه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم که مرا زنده کند زود خداوندم.
منوچهری.
لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده ، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385 ).و آنچ او ز دور مرده کند زنده
بس زنده و طری بود و زیبا.
ناصرخسرو.
اگر مرده را زنده کردی مسیح چنان چون بر این قول ایزد گواست.
ناصرخسرو.
آن مرده را که کرد چنین زنده هر کس که این نداند مغبونست
این کار از آنکه زنده کند ما را
ایزد به حشر مایه و قانونست.
ناصرخسرو.
گوید این آوا،ز آواها جداست زنده کردن کار آواز خداست.
مولوی.
تا دم عیسی ترا زنده کندهمچو خویشت خوب و فرخنده کند.
مولوی.
تو مرده زنده کنی گر به عهد باز آیی که عود یار گرامی به عود جان ماند.
سعدی.
زنده می کرد مرا دمبدم امید وصال ورنه دور از نظرت کشته هجران بودم.
سعدی.
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی بیا و زنده جاوید کن دگر بارم.
سعدی.
- زنده کردن آتش و چراغ ؛ کنایه از روشن کردن اینها. ( آنندراج ).- زنده کردن خاک ؛ احیا کردن و سبب روئیدن شدن. ( ناظم الاطباء ). رویانیدن سبزه. ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ) :
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش نرم نگردد به نسیم.
سعدی.
- || بعث. ( شرفنامه منیری ). بعث مرده کردن. ( آنندراج ).- زنده کردن دل ؛ شادمان و خرم گردانیدن آن :
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست.
زنده کردن . [ زِ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) حیات بخشیدن . به زندگی بازگرداندن . جان بخشیدن . احیاء. (فرهنگ فارسی معین ). احیاء. نشر. بعث . احیاء کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
چو کشته بود، زنده کردنش باز
کسی کی تواند به عمر دراز.
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی .
چو آن خاک ناچیز را بنده کرد
نخستین کیومرث را زنده کرد.
گرچه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم .
لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده ، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
و آنچ او ز دور مرده کند زنده
بس زنده و طری بود و زیبا.
اگر مرده را زنده کردی مسیح
چنان چون بر این قول ایزد گواست .
آن مرده را که کرد چنین زنده
هر کس که این نداند مغبونست
این کار از آنکه زنده کند ما را
ایزد به حشر مایه و قانونست .
گوید این آوا،ز آواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست .
تا دم عیسی ترا زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند.
تو مرده زنده کنی گر به عهد باز آیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند.
زنده می کرد مرا دمبدم امید وصال
ورنه دور از نظرت کشته ٔ هجران بودم .
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده ٔ جاوید کن دگر بارم .
- زنده کردن آتش و چراغ ؛ کنایه از روشن کردن اینها. (آنندراج ).
- زنده کردن خاک ؛ احیا کردن و سبب روئیدن شدن . (ناظم الاطباء). رویانیدن سبزه . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش نرم نگردد به نسیم .
- || بعث . (شرفنامه ٔ منیری ). بعث مرده کردن . (آنندراج ).
- زنده کردن دل ؛ شادمان و خرم گردانیدن آن :
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست .
|| از تنگدستی و فقر بیرون آوردن . سامان دادن بکار کسی . (فرهنگ فارسی معین ) :
برآن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی به داد و دهش زنده کرد .
- زنده کردن ادرار ؛ زنده کردن راتب . کنایه از جاری کردن و رسانیدن وجه ادرار و راتب . (آنندراج ) :
زنده ست بتو که زنده کردی
ادرار جهانیان و راتب .
- زنده کردن جایی ؛ (اصطلاح بنایان ) آراستن صورت و تعمیر و ترسیم بنایی کهن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنده کردن شیمه ؛ کنایه از قوه به فعل آوردن آنرا. (آنندراج ) :
مستان و به منت مده ، از داده مکن یاد
تا زنده کنی شیمه ٔ ارباب همم را.
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
چو کشته بود، زنده کردنش باز
کسی کی تواند به عمر دراز.
فردوسی .
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی .
فردوسی .
چو آن خاک ناچیز را بنده کرد
نخستین کیومرث را زنده کرد.
فردوسی .
گرچه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم .
منوچهری .
لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده ، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
و آنچ او ز دور مرده کند زنده
بس زنده و طری بود و زیبا.
ناصرخسرو.
اگر مرده را زنده کردی مسیح
چنان چون بر این قول ایزد گواست .
ناصرخسرو.
آن مرده را که کرد چنین زنده
هر کس که این نداند مغبونست
این کار از آنکه زنده کند ما را
ایزد به حشر مایه و قانونست .
ناصرخسرو.
گوید این آوا،ز آواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست .
مولوی .
تا دم عیسی ترا زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند.
مولوی .
تو مرده زنده کنی گر به عهد باز آیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند.
سعدی .
زنده می کرد مرا دمبدم امید وصال
ورنه دور از نظرت کشته ٔ هجران بودم .
سعدی .
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده ٔ جاوید کن دگر بارم .
سعدی .
- زنده کردن آتش و چراغ ؛ کنایه از روشن کردن اینها. (آنندراج ).
- زنده کردن خاک ؛ احیا کردن و سبب روئیدن شدن . (ناظم الاطباء). رویانیدن سبزه . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش نرم نگردد به نسیم .
سعدی .
- || بعث . (شرفنامه ٔ منیری ). بعث مرده کردن . (آنندراج ).
- زنده کردن دل ؛ شادمان و خرم گردانیدن آن :
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست .
سعدی .
|| از تنگدستی و فقر بیرون آوردن . سامان دادن بکار کسی . (فرهنگ فارسی معین ) :
برآن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی به داد و دهش زنده کرد .
فردوسی .
- زنده کردن ادرار ؛ زنده کردن راتب . کنایه از جاری کردن و رسانیدن وجه ادرار و راتب . (آنندراج ) :
زنده ست بتو که زنده کردی
ادرار جهانیان و راتب .
انوری (از آنندراج ).
- زنده کردن جایی ؛ (اصطلاح بنایان ) آراستن صورت و تعمیر و ترسیم بنایی کهن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنده کردن شیمه ؛ کنایه از قوه به فعل آوردن آنرا. (آنندراج ) :
مستان و به منت مده ، از داده مکن یاد
تا زنده کنی شیمه ٔ ارباب همم را.
درویش واله هروی (از آنندراج ).
واژه نامه بختیاریکا
نو درار کردن
جدول کلمات
احیا
پیشنهاد کاربران
نشور
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن :
فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود
نظر بروی تو امروز روح پروردن.
سعدی.
فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود
نظر بروی تو امروز روح پروردن.
سعدی.
کلمات دیگر: