کلمه جو
صفحه اصلی

معصره

فارسی به انگلیسی

[anat.] sinus

مترادف و متضاد

sinus (اسم)
کیسه، حفره، گودال، جیب، ناسور، معصره، درون حفره های پیشانی و گونه ها

فرهنگ فارسی

افشرده شده

لغت نامه دهخدا

معصره . [ م ِ ص َ رَ / رِ ] (ع اِ) آنچه چیزی را به آن افشرند و جواز روغنگران . (غیاث ). منگنه و جندره و جواز و جوازان . (ناظم الاطباء). و رجوع به معصرة شود. || در طب عبارت است از تجویفی که در زیر جزو آخرین دماغ است مانند برکه ، که چون خون از اورده به دماغ درآید اولاًدر وی جمع شود تا مزاج دماغ گیرد بعد از آن غذای دماغ شود. (بحر الجواهر یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


معصره . [ م ُ ع َص ْ ص َ رَ ] (ع ص ) افشرده شده . (غیاث ).


( معصرة ) معصرة. [ م ِ ص َ رَ ] ( ع اِ ) تخته روغنگر. کوبین. ( مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). آنچه در وی انگور فشارند تا آب وی برآید. چرخشت. ج ، معاصر. ( ناظم الاطباء ). مِعصَر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). ظرفی است که در آن انگور و جز آن فشرده شود. سپار. ( یادداشت به خطمرحوم دهخدا ). و رجوع به مِعصَر و ماده بعد شود.

معصرة. [ م َ ص َ رَ ]( ع اِ ) فشاردن جای. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). جایی که در آن چیزی می فشارند. ( ناظم الاطباء ). جای شیره کشیدن از انگور و جز آن. ج ، معاصر. ( از اقرب الموارد ).
معصره. [ م ِ ص َ رَ / رِ ] ( ع اِ ) آنچه چیزی را به آن افشرند و جواز روغنگران. ( غیاث ). منگنه و جندره و جواز و جوازان. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به معصرة شود. || در طب عبارت است از تجویفی که در زیر جزو آخرین دماغ است مانند برکه ، که چون خون از اورده به دماغ درآید اولاًدر وی جمع شود تا مزاج دماغ گیرد بعد از آن غذای دماغ شود. ( بحر الجواهر یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

معصره. [ م ُ ع َص ْ ص َ رَ ] ( ع ص ) افشرده شده. ( غیاث ).

معصرة. [ م َ ص َ رَ ](ع اِ) فشاردن جای . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جایی که در آن چیزی می فشارند. (ناظم الاطباء). جای شیره کشیدن از انگور و جز آن . ج ، معاصر. (از اقرب الموارد).


معصرة. [ م ِ ص َ رَ ] (ع اِ) تخته ٔ روغنگر. کوبین . (مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه در وی انگور فشارند تا آب وی برآید. چرخشت . ج ، معاصر. (ناظم الاطباء). مِعصَر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ظرفی است که در آن انگور و جز آن فشرده شود. سپار. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به مِعصَر و ماده ٔ بعد شود.


فرهنگ عمید

دستگاهی که با آن آب میوه می گرفتند.


کلمات دیگر: