کلمه جو
صفحه اصلی

مقرعه


مترادف مقرعه : تازیانه، کوپه

مترادف و متضاد

۱. تازیانه
۲. کوپه


فرهنگ فارسی

تازیانه، مقارع جمع
( اسم ) ۱ - تازیانه ۲ - کوبه جمع : مقارع . ۳ - لفظی است عام برای کلیه آلات موسیقی ضربی رزمی مانند کوس دمامه دهل و نقاره ( حسینعلی ملاح مجله موسیقی ( جدید ) شماره ۹۹ص ۶۱ ) : [ مقرعه زن گشت رعد مقرعه او درخش غاشیه کش گشت باد غاشیه اودیم . ] ( منوچهری . د . چا . ۲:ص ۵۹ )
هر ماده توانا . شدیده .

فرهنگ معین

(مِ رَ عِ ) [ ع . مقرعة ] (اِ. ) ۱ - تازیانه ، کوبه . ۲ - لفظی است عام برای کلیة آلات موسیقی ضربی رزمی مانند: کوس ، دمامه ، دهل و نقاره .

لغت نامه دهخدا

( مقرعة ) مقرعة. [ م ِ رَ ع َ ] ( ع اِ ) تازیانه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از تاج العروس )( از اقرب الموارد ). || کوبه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). هر چه با آن بکوبند. ( ازاقرب الموارد ). گویند هر آنچه بدان بکوبند و ازهری گوید آنچه چارپایان را بدان زنند و دیگری گوید چوبی است که شتران و خران را بدان زنند. ج ، مقارع. ( ازتاج العروس ) : الحمارالفاره یفسده السوط و یصلحه المقرعة. ( البیان والتبیین ج 3 ص 31 ). لما ضربته مائة مقرعة اشدالضرب... و لکن اقتصر علی خمسین مقرعة واعفیه من السیاط. ( معجم الادباء چ مرجلیوث ج 1 ص 91 ).

مقرعة. [ م َ رَ ع َ ] ( ع اِ ) رستنگاه قَرع که قسمی کدو است. ( از اقرب الموارد ). مزرعه کدو. کدوزار.

مقرعة. [ م ُ ق َرْ رِ ع َ ] ( ع ص ) سخت و توانا. ( منتهی الارب ). هر ماده توانا. ( ناظم الاطباء ). شدیدة. ( اقرب الموارد ) ( محیطالمحیط ).
مقرعه. [ م ِ رَ ع َ / ع ِ ] ( از ع ، اِ ) چوبی که به آن زنند. ( غیاث ). و رجوع به معنی دوم ماده قبل شود. || کوبه. آلت قرع. هر چیز که بدان کوبند :
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ.
نظامی ( خسرو و شیرین چ وحید ص 298 ).
زمین لرزه مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ.
نظامی ( شرفنامه چ وحید ص 109 ).
|| تازیانه و این صیغه اسم آلت است از قَرع که به معنی کوفتن است. ( غیاث ). شلاق. قمچی. سوط. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال.
امیرمعزی.
گر توانی بهر شیب مقرعه اش
زلف حوران هر چه پیرایی فرست.
خاقانی.
مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.
خاقانی.
جنبید شیب مقرعه صبحدم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند.
خاقانی.
- مقرعه دار ؛ تازیانه دار. آن که بردرگاه ملوک و امیران تازیانه به دست گیرد، ایجاد نظم را : معتصم... روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه مردی پیر پیش او ایستاده ، او را گفت ای پسر هارون از خدای ترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی... مقرعه داران خواستند که آن پیر را بزنند. ( تاریخ طبری ، ترجمه بلعمی ).

مقرعه . [ م ِ رَ ع َ / ع ِ ] (از ع ، اِ) چوبی که به آن زنند. (غیاث ). و رجوع به معنی دوم ماده ٔ قبل شود. || کوبه . آلت قرع . هر چیز که بدان کوبند :
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده ٔ زمین را چند فرسنگ .

نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 298).


زمین لرزه ٔ مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ .

نظامی (شرفنامه چ وحید ص 109).


|| تازیانه و این صیغه ٔ اسم آلت است از قَرع که به معنی کوفتن است . (غیاث ). شلاق . قمچی . سوط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال .

امیرمعزی .


گر توانی بهر شیب مقرعه اش
زلف حوران هر چه پیرایی فرست .

خاقانی .


مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.

خاقانی .


جنبید شیب مقرعه ٔ صبحدم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند.

خاقانی .


- مقرعه دار ؛ تازیانه دار. آن که بردرگاه ملوک و امیران تازیانه به دست گیرد، ایجاد نظم را : معتصم ... روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه مردی پیر پیش او ایستاده ، او را گفت ای پسر هارون از خدای ترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی ... مقرعه داران خواستند که آن پیر را بزنند. (تاریخ طبری ، ترجمه ٔ بلعمی ).
- مقرعه زدن ؛ تازیانه زدن :
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست .

نظامی .


مرا چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چونکه بنواختی .

نظامی .


|| بر کوس و دمامه و دهل و نقاره اطلاق شود. (از مجله ٔ موسیقی دوره ٔ جدید شماره 99). طبل . تبیره : بر این ترتیب به مسجد جامع آمد سخت آهسته چنانکه بجز مقرعه و بردابرد مرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
- مقرعه زدن ؛ طبل زدن . دهل زدن :
سال و مه در موکب او غاشیه خاقان کشد
روزو شب بر درگه او مقرعه قیصر زند.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 114).
- مقرعه زن ؛ طبل زن . طبال . تبیره زن . مقرعی :
مقرعه زن گشت رعد مقرعه ٔ او درخش
غاشیه کش گشت باد غاشیه ٔ او دیم .

منوچهری .


چون برون تاخت چشمه ٔ روشن
حاجتی نایدش به مقرعه زن .
سنائی (حدیقةالحقیقه چ مدرس رضوی ص 93).
پسر آزر است فرش افکن
پسر مریم است مقرعه زن .

سنائی .


پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 287).
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجرگزار می آید.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 264).
بر درت تیغ بید و تخت چمن
برق نفاطو رعد مقرعه زن .

(از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).



مقرعة. [ م َ رَ ع َ ] (ع اِ) رستنگاه قَرع که قسمی کدو است . (از اقرب الموارد). مزرعه ٔ کدو. کدوزار.


مقرعة. [ م ِ رَ ع َ ] (ع اِ) تازیانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس )(از اقرب الموارد). || کوبه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هر چه با آن بکوبند. (ازاقرب الموارد). گویند هر آنچه بدان بکوبند و ازهری گوید آنچه چارپایان را بدان زنند و دیگری گوید چوبی است که شتران و خران را بدان زنند. ج ، مقارع . (ازتاج العروس ) : الحمارالفاره یفسده السوط و یصلحه المقرعة. (البیان والتبیین ج 3 ص 31). لما ضربته مائة مقرعة اشدالضرب ... و لکن اقتصر علی خمسین مقرعة واعفیه من السیاط. (معجم الادباء چ مرجلیوث ج 1 ص 91).


مقرعة. [ م ُ ق َرْ رِ ع َ ] (ع ص ) سخت و توانا. (منتهی الارب ). هر ماده ٔ توانا. (ناظم الاطباء). شدیدة. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط).


فرهنگ عمید

تازیانه.

پیشنهاد کاربران

آلت کوبیدن از قبیل پتک

تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست
نظامی

فرس هم به معنی اسبه



کلمات دیگر: