کلمه جو
صفحه اصلی

مفتتن

فرهنگ فارسی

درفتنه افتاده
( اسم ) ۱ - در فتنه افتاده . ۲ - مفتون و عاشق شده .
در فتنه افتاده یا در فتنه اندازنده

فرهنگ معین

(مُ تَ تَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - در فتنه افتاده . ۲ - مفتون و عاشق شده .

لغت نامه دهخدا

مفتتن. [ م ُ ت َ ت َ ] ( ع ص ) در فتنه انداخته شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). و رجوع به افتتان شود. || شیفته. فریفته. مفتون :
بنشاند جور و فتنه ز گیتی به عدل و داد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتتن.
فرخی.
خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتتن.
فرخی.
ابوالفتح کآزادگان جهان
شدستند بر جود او مفتتن.
فرخی.
عطای تو بر زائران شیفته ست
سخای تو بر شاعران مفتتن.
فرخی.
از فراق روی توگشتم عدوی آفتاب
وز وصالت بر شب تاری شدستم مفتتن.
منوچهری.
تا پیش بت سجود کند هر شمن که او
باشد به عشق و مهر بت خویش مفتتن.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 564 ).
آسوده نیست دست تو از جود ساعتی
گویی شده ست دست تو بر جود مفتتن.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 607 ).
چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است.
سیدحسن غزنوی.
مجلس آراید به بزم و لشکر آراید به رزم
گشته اهل مجلس و لشکر بدو در مفتتن.
سوزنی.
خرقه مجروح کنند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتتن است.
مجیرالدین بیلقانی.
مشتی متکبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت. ( گلستان ). || ( اِ ) محل فتنه :
ای به غفلت خفته زیر دام دهر
ایمنی چون یافتی زین مفتتن.
ناصرخسرو ( دیوان ص 333 ).

مفتتن. [ م ُ ت َ ت ِ ] ( ع ص ) در فتنه افتاده. || در فتنه اندازنده. || آزمایش کننده. || ربوده شده مال و عقل. ( ناظم الاطباء ).

مفتتن . [ م ُ ت َ ت َ ] (ع ص ) در فتنه انداخته شده . (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به افتتان شود. || شیفته . فریفته . مفتون :
بنشاند جور و فتنه ز گیتی به عدل و داد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتتن .

فرخی .


خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتتن .

فرخی .


ابوالفتح کآزادگان جهان
شدستند بر جود او مفتتن .

فرخی .


عطای تو بر زائران شیفته ست
سخای تو بر شاعران مفتتن .

فرخی .


از فراق روی توگشتم عدوی آفتاب
وز وصالت بر شب تاری شدستم مفتتن .

منوچهری .


تا پیش بت سجود کند هر شمن که او
باشد به عشق و مهر بت خویش مفتتن .

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 564).


آسوده نیست دست تو از جود ساعتی
گویی شده ست دست تو بر جود مفتتن .

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 607).


چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است .

سیدحسن غزنوی .


مجلس آراید به بزم و لشکر آراید به رزم
گشته اهل مجلس و لشکر بدو در مفتتن .

سوزنی .


خرقه مجروح کنند از سر حالت گل و صبح
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفتتن است .

مجیرالدین بیلقانی .


مشتی متکبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت . (گلستان ). || (اِ) محل فتنه :
ای به غفلت خفته زیر دام دهر
ایمنی چون یافتی زین مفتتن .

ناصرخسرو (دیوان ص 333).



مفتتن . [ م ُ ت َ ت ِ ] (ع ص ) در فتنه افتاده . || در فتنه اندازنده . || آزمایش کننده . || ربوده شده ٔ مال و عقل . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

عاشق.


کلمات دیگر: