کلمه جو
صفحه اصلی

مقتضب

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - قطع شده بریده . ۲ - شعر و سخنی که بداهه گفته شود مرتجل . ۳ - بحری است بر وزن مفعولات مستفعلن مفعولات مستفعلن . ۴ - قصیده ای که در آن تخلص ( گریز ) نباشد .

فرهنگ معین

(مُ تَ ضَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - قطع شده ، بریده . ۲ - شعری که به بدیهه گفته شود.

لغت نامه دهخدا

مقتضب. [ م ُ ت َ ض َ ] ( ع ص ) بریده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).بریده شده و قطعشده. || شعر مقتضب ؛ شعر بدیهه گفته شده. ( ناظم الاطباء ). شعر مُرتَجَل و همچنین است کلام مقتضب. || آن که کاری بر عهده اوگذارند و او نتواند آن را نیک انجام دهد. ( از اقرب الموارد ). نادان ناآزموده. بی وقوف. ( ناظم الاطباء ).
- مقتضب فیه ؛ کسی که او را به یاری مکلف کنی پیش از آنکه بتواند آن را نیک انجام دهد. ( از منتهی الارب ).
|| ناخوانده. || ناشناس. || هر چیزی که ساخته شده باشد و هنوز آن را پرداخت نکرده باشند. ( ناظم الاطباء ). || نام بحری در عروض. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نام بحری ، چون این بحر را از بحر منسرح بریده اند یعنی ارکان این دو بحر یکی است و اختلاف در ترتیب است و اصل منسرح مستفعلن مفعولات ُ است چهار بار و اصل مقتضب مفعولات ُ مستفعلن چهاربار یا آنکه عروض و ضرب این بحر را گاهی قطعهم می نمایند یعنی می اندازند. ( غیاث ) ( آنندراج ): مقتضب را در دایره مثمنات آورده اند و از آن جز مربع مستعمل نیست... برای آنکه مقتضب از جزو دوم منسرح مفکوک است و اگر در تثمین آن سجع نگاهدارند از روی مشابهت به تربیع چندان مستثقل نیاید و نیز چون بر این بحرهم در تازی و هم در پارسی شعر بسیار نیست و آنچه نقل کرده اند نیک نادر و اندک است بدان التفاتی نکردند و آن را به موضع فک خویش ملحق گردانید. ( المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 67-68 ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || قصیده ای را گویند که در آن تخلص نبود. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || نزد اهل بدیع قسمی از تجنیس و آن تجنیس اشتقاق است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).

فرهنگ عمید

۱. در عروض، بحری بر وزن مفعولات مستفعلن مفعولات مستفعلن.
۲. (صفت ) شعری که بالبدیهه گفته شود.

دانشنامه آزاد فارسی

مُقتَضَب
(در لغت به معنای بریده) اصطلاحی در عروض. از بحرهای عروضی که از اصل «مفعولاتُ مستفعلن» به دست می آید. در این بحر چهار زحاف اتفاق می افتد: طی، خبن، قطع، رفع. این بحر بیشتر در شعر عربی رواج دارد و در شعر فارسی معمول نیست. از اوزان این بحر است: ۱. مقتضب مثمن مطوی (فاعلاتُ مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن): ای نشسته غافل و بر کف نهاده رطل زری/هیچ انده و غم آن روز بازپس نخوری ۲. مقتضب مثمن مطویِ مقطوع (فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن): وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی/حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی (حافظ) ۳. مقتضب مربع (فاعلاتُ مفتعلن): ترک خوب روی مرا/گو چرا نه خوش منشی ۴. مقتضب مسدس مرفوع مشکول مکشوف (مفعولُ مفاعلن مفعولن): تا کی ز علائق جسمانی/در چاه طبیعتِ تن مانی (شیخ بهایی) ۵. مقتضب مسدس مطوی (فاعلاتُ مفتعلن فاعلان): آن بزرگوار مَلِک فضل کرد/درگذشت آنچ زمن دیده بود


کلمات دیگر: