خسته روان
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
خسته جان خسته خاطر
لغت نامه دهخدا
خسته روان. [ خ َ ت َ / ت ِ رَ ] ( ص مرکب ) خسته جان. خسته خاطر. غمناک. ملول. مهموم :
پرستنده بشنید و آمد دوان
بر خاک شد تند و خسته روان.
که او نیست از مرگ خسته روان.
نخستین ز من گشته خسته روان.
مباش اندرین کار خسته روان.
پرستنده بشنید و آمد دوان
بر خاک شد تند و خسته روان.
فردوسی.
نگر تا که بینی به گرد جهان که او نیست از مرگ خسته روان.
فردوسی.
همی خون من جوید اندر نهان نخستین ز من گشته خسته روان.
فردوسی.
بدو گفت سیمرغ ای پهلوان مباش اندرین کار خسته روان.
فردوسی.
کلمات دیگر: