راهنمایی کردن . هدایت
رهنمون کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
رهنمون کردن. [ رَ ن ُ / ن ِ / ن َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) راهنمایی کردن. هدایت. ( یادداشت مؤلف ) :
برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی.
ای کاشکی که پاش به سنگی درآمدی.
|| رهنمون و راهنما قرار دادن. به راهنمایی و هدایت گرفتن :
بسی کردم اندیشه را رهنمون
نیاوردم این بستگی را برون.
برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی.
فرخی.
آن کاو ترا به سنگدلی کرد رهنمون ای کاشکی که پاش به سنگی درآمدی.
حافظ.
رجوع به راهنمایی و رهنمون شدن شود.|| رهنمون و راهنما قرار دادن. به راهنمایی و هدایت گرفتن :
بسی کردم اندیشه را رهنمون
نیاوردم این بستگی را برون.
نظامی.
کلمات دیگر: