کلمه جو
صفحه اصلی

خسان

فرهنگ فارسی

آن ستارگانی که هرگز غروب نکنند چون جدی و بنات النعش و فرقدان و مانند آن .

لغت نامه دهخدا

خسان. [ خ َ ] ( اِ ) فرومایگان. ( آنندراج ). ج ِ خس. رجوع به خس شود :
زین خسان خیر چه جوئی چو همی بینی
که بترب اندر هرگز نبود روغن.
ناصرخسرو.
می بگفتی راستی گر از زیان این خسان
عاقلان را گوش کردن قول من یاراستی.
ناصرخسرو.
گفت بگذار ترهات خسان
رو به بی بی سلام ما برسان.
سنائی.
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و پیل کار شه نکنند.
خاقانی.

خسان. [ خ ُس ْ سا ] ( ع اِ ) آن ستارگانی که هرگز غروب نکنند چون جدی و بنات النعش و فرقدان ومانند آن. ( از ناظم الاطباء ) ( یادداشت بخط مؤلف ).

خسان . [ خ َ ] (اِ) فرومایگان . (آنندراج ). ج ِ خس . رجوع به خس شود :
زین خسان خیر چه جوئی چو همی بینی
که بترب اندر هرگز نبود روغن .

ناصرخسرو.


می بگفتی راستی گر از زیان این خسان
عاقلان را گوش کردن قول من یاراستی .

ناصرخسرو.


گفت بگذار ترهات خسان
رو به بی بی سلام ما برسان .

سنائی .


از خسان همت کسان مطلب
که رخ و پیل کار شه نکنند.

خاقانی .



خسان . [ خ ُس ْ سا ] (ع اِ) آن ستارگانی که هرگز غروب نکنند چون جدی و بنات النعش و فرقدان ومانند آن . (از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ).



کلمات دیگر: