کلمه جو
صفحه اصلی

هزیمتی

فرهنگ فارسی

(صفت ) فراری

لغت نامه دهخدا

هزیمتی. [ هََ م َ ] ( ص نسبی ) شکست خورده. هزیمت شده. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
راست گفتی هزیمتی شهند
خسته و جسته و فکنده سپر.
فرخی.
بدین ره اندر چندانکه مرد سیر شود
نه زاد یابد مرد هزیمتی و نه نان.
فرخی.
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
شکسته پشت و گرفته گریز را هنجار.
عنصری.
هزیمتیان چون به دیه رسیدند آن را حصار گرفتند. ( تاریخ بیهقی ).

پیشنهاد کاربران

شکست دادن لشگرها و رفتن


کلمات دیگر: