کلمه جو
صفحه اصلی

اهتزاز


مترادف اهتزاز : افراخته، افراشته، جنبش، حرکت، نوسان

برابر پارسی : افراشته، برافراشته

فارسی به انگلیسی

flourish, wave, waver


shaking, oscillation, joy, mirth, shameful, outrageous, flourish, wave, waver, pulsation, [fig.] joy

shaking, oscillation, pulsation, [fig.] joy, mirth


فارسی به عربی

ارتجاف , تحول

عربی به فارسی

ارتعاش , نوسان


مترادف و متضاد

افراخته، افراشته


جنبش، حرکت، نوسان


۱. افراخته، افراشته
۲. جنبش، حرکت، نوسان


waft (اسم)
نسیم، اهتزاز، نفخه، نسل اینده، وزش نسیم

swing (اسم)
نوسان، الاکلنگ، اهتزاز، تاب، اونگ، نوعی رقص واهنگ ان

sway (اسم)
نوسان، اهتزاز، تاب

vibration (اسم)
جنبش، نوسان، تردید، لرزش، اهتزاز، لرزه، ارتعاش، تموج

flutter (اسم)
لرزش، اهتزاز، بال زنی دسته جمعی، بال و پر زنی، حرکت سراسیمه

pulsation (اسم)
نوسان، ضربان، تپش، اهتزاز، ارتعاشات، جهندش

vibratility (اسم)
جنبش، نوسان، تردید، اهتزاز، لرزه، ارتعاش، قابلیت ارتعاش

vibrational (صفت)
جنبش، نوسان، تردید، اهتزاز، لرزه، ارتعاش

فرهنگ فارسی

جنبیدن وتکان خوردن چیزی درجای خودمثل حرکت بیرق، درخشیدن ستاره، شادمانی کردن ، جنبش
۱ - (مصدر ) شاد شدن شادمان گردیدن . ۲ - جنبیدن تکان خوردن چیزی در جای خود (مانند بیرق و شاخ. درخت ). ۳ - جنبیدن شتر باواز حدی . ۴- (مصدر ) جنبانیدن . ۵- ( اسم ) شادی شادمانی . ۶ - جنبش . ۷- ( اسم ) آواز و فریاد موکب . ۸ - تکرار نوسان و دور. نوسانی نغمه که از مصادم. دو جسم واحد در آن واحد حاصل شود جمع : اهتزازات .

فرهنگ معین

(اِ تِ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) به حرکت درآمدن . ۲ - جنبیدن . ۳ - (اِمص . ) شادی .

لغت نامه دهخدا

اهتزاز.[ اِ ت ِ ] (ع مص ) درخشیدن ستاره به وقت فرو شدن . || جنبیدن . شتر به آواز حُدا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جنبانیدن . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). || جنبیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاظباء) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). جنبش کردن . (از منتخب و کنز و صراح بنقل غیاث اللغات ). || حرکت از جانبی به جانبی . لرزش . لرز. ارتجاج . لرزه . زلزال . تزلزل . || نشاط. ارتیاح . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اندر اهتزاز آمدن ؛جنبیدن . بحرکت در آمدن :
اندکی چون بیشتر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز.

مولوی .


- به اهتزاز آوردن ؛ به حرکت و جنبش و نشاط آوردن .
- در اهتزاز آوردن ؛ بجنبش در آوردن . در حرکت در آوردن . به لرزه انداختن :
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز.

مولوی .


تویی که گر بخرامی ، درخت قامت تو
ز رشک سرو روان را در اهتزاز آرد.

سعدی .


- در اهتزاز افتادن ؛در جنبش افتادن . در حرکت آمدن :
شوی خود را دید قائم در نماز
در گمان افتاد و اندر اهتزاز.

مولوی .


- در اهتزاز بودن ؛ در جنبش و حرکت بودن :
آرام نیابی بهیچ وقتی
کز کوشش و بخشش در اهتزازی .

مسعودسعد.


|| بالیدن گیاه . || شادمانی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خوشحالی کردن . (از منتخب و کنز و صراح بنقل غیاث اللغات ). || (اِ مص ) آواز و فریاد موکب . || جنبش شادمانی و خوشحالی : سیمرغ باهتزاز تمام قدم نشاط در کار نهاد. (؟) التماسات هر یک را بر آن جمله به اهتزاز و استبشار تلقی کردی . (کلیله و دمنه ). مقدم ترا باهتزازو استبشار تلقی و استقبال نمودم . (سندبادنامه ، ص 169). و خوشحالی و شادمانی کرد و اهتزازی تمام بمشاهده ٔمن اظهار نمود و مرا بتکلف بوثاق خویشتن کشید. (جهانگشای جوینی ).
آن عطا کز ملوک یافته ام
نصف آن وقت اهتزاز فرست .

خاقانی .


این بگفت و آن بگفت از اهتزاز
بحثشان شد اندر این معنی دراز.

مولوی .


گر نبودی شب ، همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی ز اهتزاز.

مولوی .


- اهتزاز نمودن ؛ شادی نمودن . خوشحالی کردن :
چون بگفتارش اهتزاز نمود
نیکویی گفت بس فراوانم .

مسعودسعد.


شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر.

مسعودسعد.


در اتمام آنچه بر دوستان اقتراح کند ظفر یابد و بدان اهتزاز نماید. (کلیله و دمنه ). هندو اهتزازنمود و کتابها را بدو داد. (کلیله و دمنه ). در فضای کوهسار پرواز میکردند و در عرصه ٔ مراد اهتزاز مینمودند. (سندبادنامه ص 121). چون امام ابوالطیب بدیار ترک رسید بمورد او اهتزاز و ارتیاح نمودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 238). همگنان بدین الطاف که از حضرت آفریدگار عز و جل علا در حق ما می فرماید شادی و اهتزاز نمایند. (جهانگشای جوینی ). تا آن آن بدان اهتزاز و تبجح نمود و بفرمود تا جشنها ساختند. (جهانگشای جوینی ).

اهتزاز.[ اِ ت ِ ] ( ع مص ) درخشیدن ستاره به وقت فرو شدن. || جنبیدن. شتر به آواز حُدا. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || جنبانیدن. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). || جنبیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاظباء ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). جنبش کردن. ( از منتخب و کنز و صراح بنقل غیاث اللغات ). || حرکت از جانبی به جانبی. لرزش. لرز. ارتجاج. لرزه. زلزال. تزلزل. || نشاط. ارتیاح. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- اندر اهتزاز آمدن ؛جنبیدن. بحرکت در آمدن :
اندکی چون بیشتر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز.
مولوی.
- به اهتزاز آوردن ؛ به حرکت و جنبش و نشاط آوردن.
- در اهتزاز آوردن ؛ بجنبش در آوردن. در حرکت در آوردن. به لرزه انداختن :
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز.
مولوی.
تویی که گر بخرامی ، درخت قامت تو
ز رشک سرو روان را در اهتزاز آرد.
سعدی.
- در اهتزاز افتادن ؛در جنبش افتادن. در حرکت آمدن :
شوی خود را دید قائم در نماز
در گمان افتاد و اندر اهتزاز.
مولوی.
- در اهتزاز بودن ؛ در جنبش و حرکت بودن :
آرام نیابی بهیچ وقتی
کز کوشش و بخشش در اهتزازی.
مسعودسعد.
|| بالیدن گیاه. || شادمانی کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). خوشحالی کردن. ( از منتخب و کنز و صراح بنقل غیاث اللغات ). || ( اِ مص ) آواز و فریاد موکب. || جنبش شادمانی و خوشحالی : سیمرغ باهتزاز تمام قدم نشاط در کار نهاد. ( ؟ ) التماسات هر یک را بر آن جمله به اهتزاز و استبشار تلقی کردی. ( کلیله و دمنه ). مقدم ترا باهتزازو استبشار تلقی و استقبال نمودم. ( سندبادنامه ، ص 169 ). و خوشحالی و شادمانی کرد و اهتزازی تمام بمشاهده ٔمن اظهار نمود و مرا بتکلف بوثاق خویشتن کشید. ( جهانگشای جوینی ).
آن عطا کز ملوک یافته ام
نصف آن وقت اهتزاز فرست.
خاقانی.
این بگفت و آن بگفت از اهتزاز
بحثشان شد اندر این معنی دراز.
مولوی.
گر نبودی شب ، همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی ز اهتزاز.
مولوی.
- اهتزاز نمودن ؛ شادی نمودن. خوشحالی کردن :
چون بگفتارش اهتزاز نمود
نیکویی گفت بس فراوانم.

فرهنگ عمید

۱. جنبیدن و تکان خوردن چیزی در جای خود، مثلِ تکان خوردن بیرق و شاخۀ درخت.
۲. [قدیمی] شادمانی کردن.

دانشنامه عمومی

به حرکت درآمدن.


حرکاتی که به صورت متوالی رفت و برگشت کنند بنام اهتزاز یاد میشود


حرکاتی که به صورت متوالی رفت و برگشت میکنند بنام اهتزاز یاد میشود


حرکت


پیشنهاد کاربران

برافراشته

جنبش، حرکت

تکان خوردن چیزی در جای خود

حرکت جنب و جوش

افراشته/افراخته/جنبش/نوسان/لایک بزارین ممنون

حرکت کردن جسمی

جنبیدن، حرکت

میشه حرکت

میشه برافراشته، درحال هرکت

حرکت، جنبش، تکان خوردن و. . .

برافراشته - شکوه - آمیخته



اهتزاز

برافارشتن


کلمات دیگر: