کلمه جو
صفحه اصلی

تکلف


مترادف تکلف : اشکال، تجمل، تشریفات، تعارف، رنج، سرسنگینی، به خود رنج دادن، خودنمایی کردن

برابر پارسی : آلایش

فارسی به انگلیسی

affectation, formality, ornateness, preciousness


pains, trouble, affectation, formality, ornateness, ceremony, preciousness

pains, trouble, ceremony


عربی به فارسی

اطوار واخلا ق شخصي , سبک بخصوص نويسنده


مترادف و متضاد

به‌خود رنج دادن


خودنمایی کردن


۱. اشکال، تجمل، تشریفات
۲. تعارف
۳. رنج
۴. سرسنگینی
۵. بهخود رنج دادن
۶. خودنمایی کردن


اشکال، تجمل، تشریفات


تعارف


رنج


سرسنگینی


فرهنگ فارسی

رنج وسختی برخودنهادن، بخودرنج دادن، بخودگرفتن، امری، کاری بمشقت وخلاف عادت کردن
۱ -( مصدر ) رنج برخود نهادن رنج بردن . ۲ - کاری را بمشقت انجام دادن . ۳ - بگردن گرفتن . ۴ - ( اسم )خود نمایی . ۵ - تجمل. ۶ - ( اسم ) رنج . جمع : تکلفات .

فرهنگ معین

(تَ کَ لُّ ) [ ع . ] (مص ل . ) خود را به رنج افکندن .

لغت نامه دهخدا

تکلف. [ ت َ ک َل ْ ل ُ ] ( ع مص ) رنج چیزی بکشیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( دهار ) ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). رنج بر خود نهادن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ). تجشم در امری و تحمل کردن آن با رنج و سختی و خلاف عادت. ( از اقرب الموارد ). محنت و مشقت و توجه و سعی و کوشش و مداومت و زحمت. ( ناظم الاطباء ) : هرکجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود و در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز از وجوب آن قاصر باشد. ( کلیله و دمنه ). و یا هیچ تکلفی را در تزکیت آن مجال وصفی تواند بود. ( کلیله و دمنه ).
نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم
از دو چشم آب بر او ریزم و تر گردانم.
عطار.
|| بخود گرفتن کاری را بی فرمودن کسی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || از خویشتن چیزی نمودن که آن نباشد. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( از غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). از خود چیزی نمودن که آن در طبع نباشد. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || افراط در آداب و رسوم و نوازش و ظاهرسازی و ریاکاری و تزویر. ( ناظم الاطباء ). آرایش. نیکو جلوه گر ساختن چیزی :
فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست
فکنده طبعبر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن.
منوچهری.
بر عادت سال گذشته که سلطان محمود را ساختی بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود بفرستاد، امیر را ازاو سخت خوش آمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256 ). و چون عید کرده بود سلطان از میدان به صفه بزرگ آمد، خوانی نهاده بودند سخت با تکلف. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 257 ). رسول را آوردند و بگذرانیدند بر آن تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 290 ). پسر علی از راه دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلفی بزرگ ساخته بودند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 293 ).
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا.
مسعودسعد.
چنانکه مثل او [مناره ] هیچ جای نبودی ، در غایت تکلف و نیکویی. ( تاریخ بخارا ص 61 ).
به تکلف نشود چون تو عدوت
نتوان یافت جوانی به خضاب.
ادیب صابر.

تکلف . [ ت َ ک َل ْ ل ُ ] (ع مص ) رنج چیزی بکشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). رنج بر خود نهادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). تجشم در امری و تحمل کردن آن با رنج و سختی و خلاف عادت . (از اقرب الموارد). محنت و مشقت و توجه و سعی و کوشش و مداومت و زحمت . (ناظم الاطباء) : هرکجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود و در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز از وجوب آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه ). و یا هیچ تکلفی را در تزکیت آن مجال وصفی تواند بود. (کلیله و دمنه ).
نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم
از دو چشم آب بر او ریزم و تر گردانم .

عطار.


|| بخود گرفتن کاری را بی فرمودن کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || از خویشتن چیزی نمودن که آن نباشد. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). از خود چیزی نمودن که آن در طبع نباشد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || افراط در آداب و رسوم و نوازش و ظاهرسازی و ریاکاری و تزویر. (ناظم الاطباء). آرایش . نیکو جلوه گر ساختن چیزی :
فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست
فکنده طبعبر او بر هزار گونه عقد.

منجیک .


شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن .

منوچهری .


بر عادت سال گذشته که سلطان محمود را ساختی بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود بفرستاد، امیر را ازاو سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). و چون عید کرده بود سلطان از میدان به صفه ٔ بزرگ آمد، خوانی نهاده بودند سخت با تکلف . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 257). رسول را آوردند و بگذرانیدند بر آن تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 290). پسر علی از راه دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلفی بزرگ ساخته بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 293).
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا.

مسعودسعد.


چنانکه مثل او [مناره ] هیچ جای نبودی ، در غایت تکلف و نیکویی . (تاریخ بخارا ص 61).
به تکلف نشود چون تو عدوت
نتوان یافت جوانی به خضاب .

ادیب صابر.


و آن را بانواع تکلف بیاراست . (کلیله و دمنه ). هرکه به تکلف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه ). هر معنی که از پیرایه ٔ سیاست کلی و حلیه ٔ حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که به لباس عاریتی آنرا بیاراید به هیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه ). و او در ابواب تفقد و تعهد، ایشان را انواع تکلف و تنوق واجب داشتی . (کلیله و دمنه ).
همتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتایی فرست .

خاقانی .


ای هجر مردمی کن ، پای از میان برون نه
تا وصل بی تکلف دست از میان برآرد.

خاقانی .


بی تکلف نزد هر داننده هست
آنکه با گردنده گرداننده هست .

مولوی .


شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکرجمیل و دعاء خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است از حضور، که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور. (گلستان ).
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو پربها کنیم .

سعدی .


نگویمت به تکلف ، فلان دولت و دین
سپهر مجد و معالی ، جهان دانش و داد.

سعدی .


نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندورن .

(بوستان ).


تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست .

(بوستان ).


جان به تحفه بر جانان مفرست ابن یمین
کاین تکلف مثل زیره به کرمان باشد.

ابن یمین .


یک مو به تنم بی نمک جلوه نمانده ست
زین بیش به کس بار تکلف نتوان کرد.

سالک قزوینی (از آنندراج ).


|| در عبارت زیر بمعنی عمد و تعمد آمده است : و اگر شراب گرم باشد، چنانکه اندر تابستان به هوا گرم شده باشد یا به تکلف گرم کرده باشند حرارت آن از حرارت غریزی بس دور نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).

فرهنگ عمید

۱. رنج و سختی بر خود نهادن، به خود رنج دادن.
۲. تظاهر کرن به امری، کاری به مشقت و خلاف عادت کردن.

فرهنگ فارسی ساره

آلایش


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] شرط دیگر تبلیغ دین پرهیز از تکلف است. آیه ای داریم در قرآن در سوره مبارکه ص: «ما اسالکم علیه من اجر و ما انا من المتکلفین؛ من معامله گر نیستم، مزدی نمی خواهم، و من متکلف نیستم».
در مورد «تکلف» مفسرین سخنانی دارند که شاید همه آنها به یک مطلب برگردد. تکلف یعنی به خود بستن، خود را به مشقت انداختن، چطور؟ یک وقت خدای ناخواسته انسان چیزی را اعتقاد ندارد، چیزی را که اعتقاد ندارد می خواهد اعتقادش را در دل مردم وارد کند. دردی از این بالاتر نیست که انسان خودش به چیزی اعتقاد نداشته باشد، بعد بخواهد آن اعتقاد را در دل مردم وارد کند. گفت: ذات نایافته از هستی بخش کی تواند که شود هستی بخش کهنه ابری که بود ز آب تهی کی تواند که کند آبدهیکهنه ابری که آب ندارد، می خواهد سرزمینها را سیراب کند! چون یک انسان این کار را می خواهد بکند خیلی برایش سخت است.
تکلف از منظر ابن مسعود
معنی دیگر «تکلف» - که ابن مسعود اینچنین گفته است و بسیاری از مفسرین دیگر هم اینچنین گفته اند - «قول به غیر علم» است، یعنی غیر از پیغمبر و امام، هر کس دیگر را شما در دنیا پیدا کنید و بخواهید همه مسائل را از او سؤال کنید قهرا نمی داند. گفت: «همه چیز را همگان دانند». چه کسی می تواند ادعا کند که هر چه می توانید از مسائل دینی (دایره اش را محدود می کنم) از من بپرسید تا جواب همه را به شما بدهم؟ بله، پیغمبر می تواند ادعا کند، علی می تواند بگوید: «سلونی قبل ان تفقدونی». غیر علی هر که می خواهد باشد، توقع از او بیجاست. پس من باید حد خودم را بشناسم. من فلان مسائل از مسائل دینی را ممکن ست بدانم. خوب، آنچه را که می دانم همان را به مردم ابلاغ کنم. چیزی را که نمی دانم، از من می پرسند، باز می خواهم به زور آن را بگویم. خوب، چیزی را که نمی دانی چگونه می توانی به دیگران بفهمانی؟! ابن مسعود گفت: «قل ما تعلم، و لا تقل ما لا تعلم» آنچه را که می دانی بگو و آنچه را که نمی دانی نگو. آنچه را که نمی دانی، اگر از تو بپرسند، با کمال صراحت مردانه بگو نمی دانم. بعد از این آیه را خواند: و ما اسالکم علیه من اجر و ما انا من المتکلفین.
حکایتی از قول به غیرعلم
ابن الجوزی یکی از وعاظ معروف است. رفته بود بالای منبری که سه پله داشت. داشت برای مردم صحبت می کرد. زنی از پای منبر بلند شد مساله ای از او پرسید. او گفت: نمی دانم. زن، پر رو بود، گفت: تو که نمی دانی چرا سه پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ گفت: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید. به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا بروم باید منبری درست می کردند که تا فلک الافلاک بالا می رفت. من اگر به اندازه نمی دانم هایم می خواستم بالای منبر بروم، منبری لازم بود که تا آسمان باید بالا می رفت. انسان چیزی را که نمی داند می گوید نمی دانم.
تواضع شیخ انصاری
...
[ویکی الکتاب] معنی لَا تُکَلَّفُ: مکلّف نمی شود -تکلیفی بر او نیست - مکلّف نمی شوی (از ماده کلفت به معنی مشقت است چون کارفرما با ملزم کردن بر کار مورد نظر مشقتی را برای کارگر وضع می کند.عبارت"لَا تُکَلَّفُ إِلَّا نَفْسَکَ "یعنی تو فقط به [وظایف و اعمال] خودت مکلّف می شوی )
ریشه کلمه:
کلف (۸ بار)

(بروزن فرس) در صحاح و قاموس گفته: کلف نقطه و خالی است که در پوست چهره ظاهر می‏شود و رنگی است میان سیاهی و سرخی و نیز سرخی تیره ایست که در چهره آشکار می‏شود و اکلف کسی است که چنان علامت دارد. راغب گوید: علت این تسمیه آن است که شخص از آن احساس کلفة و مشقت می‏کند. در مجمع فرموده: کلف به معنی ظهور اثراست و الزام شاق را از آن تکلیف گویند که اثرش در انسان ظاهر می‏شود. تکلف آن است که انسان کاری را به مشقت با تصنع انجام دهد. این یک معنی. معنای دیگر کلف، ترغیب و تحریص است چنانکه در مجمع و مفردات گفته در صحاح و قاموس آمده «کَلِفْتُ بِهذَا الْاَمْرِ» یعنی به این کار حریص شدم در قاموس افزوده: «اَکْلَفَهُ غَیْرَهُ» یعنی دیگری را به آن کار تشویق کرد. این از معنای اولی چندان دور نیست زیرا تشویق برای تن در دادن به کار شاق است. در نهایه گوید: «اَلْکَلَفُ: اَلْوُلوُعُ بِالشَّیْ ءِ مَعَ شُغْلِ قَلْبٍ وَ مَشَقَةٍ». اکنون باید دید تکلیف به معنی الزام به عمل شاق است یا تحبیب و تحریص به آن. طبرسی فرموده: «اَلتَّکْلیفُ اَلْاِلْزامُ الشَّاقِ» همچنین است قول صحاح و قاموس. در المنار گوید:« اَلْاِلْزامُ بِما فیِه کُلْفَةٌ» به نظر نگارنده بعید نیست که به معنی تحریص و ترغیب باشد مخصوصا در تکالیف دینی و قرآن. . خدا کسی را تکلیف نمی‏کند مگر به قدر قدرت او بی آنکه عسر و حرجی باشد مراد از «وسع»همه طاقت و قدرت نیست و گرنه معنی آیه این می‏شود خدا تا آخرین قدرت شخص او را تکلیف می‏کند و این حرج و عسر است حال آنکه فرموده . بلکه وسع آن است که انسان کاری را بدون عسر و حرج انجام دهد چنانکه در المنار گفته است. تعبیر فوق چندین دفعه در آیات قرآن مجید تکرار شده است: بقره:286-233، انعام:152، اعراف:42، مؤمنون:62، طلاق:7. و این یک قاعده کلی اسلامی است و چون کار به حرج رسید تلکیف ساقط یا عوض می‏شود. * . متکلف کسی است که چیزی را با مشقت و تصنع بر خود تحمیل کند با آنکه اهلش نیست یعنی: بگو من بر رسالت خویش مزدی از شما نمی‏خواهم و درحمل بار رسالت تصنعی ندارم و آن را از خود نساخته‏ام بلکه «اِنْ هُوَاِلاّ ذِکْرٌ لِلعالَمینَ وَ لَتعْلَمُنَّ نَبَاَهُ بَعْدَحینٍ».

پیشنهاد کاربران

پیچیدگی

خودنمایی

تعقید

خوذنمایی و تجمل


کلمات دیگر: